به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

«لی‌لی گلستان» در آستانه دهه‌ای تازه از زندگی‌اش:

 ۷۰ ساله‌ای، ۴۰ ساله‌ام
«لی‌لی گلستان» مترجم، گالری دار و هنرمند ایرانی، با اینکه فرزند «ابراهیم گلستان» است اما در تمام این سال‌ها زیر سایه نام پدر دیده نشده و امضایی از آن خود دارد. با او درباره تجربه‌های تلخ و شیرین زندگی در آستانه دهه‌ای تازه از عمرش گفت‌وگو کرده‌ایم.


دوستان شما وقتی می‌خواهند یادتان کنند به دو ویژگی «امیدواری» و «خستگی‌ناپذیری» اشاره دارند. چه چیز باعث شده اینگونه باشید؟

به شخصه فکر می‌کنم تربیتم بوده حتما. در خانواده این اتفاق افتاده. پدر و مادرم همین‌گونه بودند. بنابراین خانواده‌ای خیلی خوشبین و مثبت و شاید حتی بتوان گفت کارگرهای زحمتکشی بودیم. هرگز به یاد ندارم کسی بیکار یک گوشه نشسته باشد و کاری جدی نکند. گاهی اوقات که از درس و مشق خسته می‌شدم و می‌نشستم یک گوشه و دیوار روبه‌رویم را نگاه می‌کردم هنوز دو، سه‌دقیقه نمی‌گذشت که مادرم می‌آمد توی اتاق و می‌گفت «پاشو پاشو یه کاری بکن، نشستی چیکار؟» و این موضوع هرگز یادم نمی‌رود و این جزو تربیت من نهادینه‌شده بود. گاهی فکر می‌کنم این خیلی هم خوب نبوده و الان خیلی از اوقات نیاز دارم که بنشینم و دیوار روبه‌رویم را نگاه کنم و هیچ کاری نکنم اما همه‌اش فکر می‌کنم صدای مادر هنوز در این سن‌وسال به من می‌گوید پاشو پاشو یک کاری بکن.
فکر نمی‌کنید این دو ویژگی برای این بوده که در خانواده‌ای بزرگ شدید که هرگز درگیر نیازهای اولیه نبوده و فرصت داشته‌اید به آن چیزهایی که علاقه دارید، بی‌غمِ نان بپردازید؟
اصلا زندگی ما اینطور نبود. پدرم کارمند ساده شرکت نفت بود. در گرمای 50درجه آبادان سرکار می‌رفت و یک خانه خیلی‌خیلی کوچک کارمندی داشتیم در آبادان و رفاهمان رفاه معمولی کارمندی بود.
 اما همه از ثروت افسانه‌ای گلستان‌ها می‌گویند!
 مردم زیاد حرف می‌زنند و این نگاه غلط دیگران است. البته بعدا وقتی تهران آمدیم و پدرم مستقل کار کرد و بعد سازمان فیلم گلستان را ساخت، وضعمان بهتر و بهتر شد و من انکارش نمی‌کنم. یادم است سالیان سال همیشه خانه‌مان کوچک بود و برای اینکه یک چیزی بخریم حساب و کتاب می‌کردیم. این وضعیت تا ابتدای دوره دبیرستان من ادامه داشت. وقتی پدر من در کار فیلمسازی موفق شد و جایزه‌های مختلف گرفت، به مرور به رفاه رسیدیم. وقتی به منطقه دروس آمدیم، بیشتر زمین‌های زراعتی بود و بس که ارزان بود آمدیم. آن زمان اینجا فقط ما بودیم و بیمارستان هدایت. تربیتمان تربیت قناعت بود و زیاده نخواستن. تربیت فرهنگی بود. ما هیچ‌وقت ماشین‌های عجیب‌وغریب نداشتیم. هیچ‌وقت مادرم تا آخرین لحظه زندگی‌اش جواهر نداشت. تنها جواهر مادرم حلقه ازدواجش بود. تصور مردم از اینکه ما از اول مرفه و متمکن بوده‌ایم تصوری اشتباه است. پدرم با زحمت توانست این رفاه را برای ما ایجاد کند و رفاه ما اصلا رفاه ظاهری نبود. یک‌جور رفاه اصیلی بود که می‌توانستیم کتاب و صفحه موسیقی بخریم و می‌توانستیم پول‌هایمان را جمع کنیم و مثلا هر چهار، پنج‌سال یک‌بار سفری کوتاه به خارج از کشور برویم.
حرف پدرتان شد، شما و برادرتان کاوه گلستان، چطور رفتار کرده‌اید که زیر نام پدر دیده نشدید؟
چون هرگز برایم پارتی‌بازی نکرد، هرگز مرا به جایی معرفی نکرد درحالی که همه این کارها را می‌توانست درباره من و کاوه بکند. گذاشت روی پای خودمان بایستیم. زمانی که به یک رفاه نسبی رسیده بودیم و من حدودا 18سالم بود پدرم گفت من به تو یک سقفی برای زندگی می‌دهم و غذایی هم پخته می‌شود که می‌توانی بخوری اما پول تو جیبی‌ات را خودت تامین کن. بنابراین من خیلی زود کارکردن و پول درآوردن را تجربه کردم. بسیار هم لذتبخش بود. هرگز ناراحتی‌هم نکشیدم چون آدم زیاده‌خواه و جاه‌طلبی نبودم هرگز. گفتم که تربیتمان چنین بود. آدم‌های قانعی بودیم. رفاه خیلی هم خوب است اما رفاهی که با زحمت خودمان به دست بیاید خیلی کیف بیشتری دارد تا رفاهی که از خانواده به آدم به ارث برسد.
اینکه پدر آدم در عصر خودش روشنفکر پرآوازه‌ای باشد حتما مزایا و معایبی دارد. شما یک زمانی حتما با این معایب و مزایا کنار آمده‌اید و ماجرا را برای خودتان حل کرده‌اید. یک جایی با واقعیت زندگی‌تان مواجه شده‌اید تا از حاشیه‌ها نرنجید و از مزایای نام پدر هم لذت ببرید. این اتفاق چطور رخ داد؟
ابراهیم گلستان تا یک زمانی برایم بابا بود اما اولین‌باری که احساس کردم مردم مرا به عنوان دختر ابراهیم گلستان نگاه می‌کنند بعد از ترجمه «زندگی جنگ و دیگر هیچ» بود. وقتی یک شبه تمام روزنامه‌ها درباره کتاب و مترجم جوانش نوشتند (آن زمان 24ساله بودم) چندین‌بار به گوشم رسانده شد که مردم می‌گفتند پدرم این کتاب را برایم ترجمه کرده که مرا معروف کند! این خیلی بر من گران آمد برای اینکه پدر من ایران نبود آن زمان و اصلا نمی‌دانست که من دارم کتابی ترجمه می‌کنم و اصلا خبر از هیچ‌چیز نداشت و کتاب که منتشر شد، آن را برایش به لندن، پست کردم. او هم برای من نوشت که کتاب را به دقت خواندم راستی فارسی به این خوبی را از کجا آوردی؟ و ما کلی با این جوابش خندیدیم و خیلی هم خوشحال شدم، چون هیچ‌وقت ما را تشویق نمی‌کرد و از ما تعریف نمی‌کرد. وقتی حرف‌های مردم را شنیدم برایم گران آمد و گفتم خدای من، کجا زندگی می‌کنم؟ مردم چرا اینطور می‌گویند؟ من باید چه بکنم که از ذهن مردم این موضوع را پاک کنم؟ نمی‌دانم چه کار کردم، فقط می‌دانم که کار کردم. نه جواب کسی را دادم و نه با کسی مقابله کردم. تنها سکوت کردم و کار کردم. کتاب دوم، سوم و چهارم را پشت هم درآوردم. و خب وقتی این همه کتاب پشت‌سر هم منتشر شد، همه فهمیدند مگر پدر من بیکار است که هی بنشیند و برای من کتاب ترجمه کند؟ بنابراین یاوه‌گویان متوجه شدند اشتباه کرده‌اند و اینجا بود که خودم، خودم شدم و در واقع هیچ‌وقت زیر سایه پدر نبودم. اما وقتی خیلی زود به‌عنوان یک مترجم خوب معرفی شدم، تلاش کردم این موقعیت را حفظ کنم. این کار سخت بود. حفظ‌کردن یک نام نیک، بسیار سخت‌تر از به‌دست‌آوردن نامی نیک است. هنوز هم سعی می‌کنم این حسن شهرت را نگه دارم و نگذارم خدشه‌دار شود.
نکته‌ای ناگفته ماند و آن هم اینکه شما جدا از اینکه استقلال خودتان را به‌دست آوردید، کجا زندگی خودتان را فارغ از اینکه پدرتان یک سلبریتی است، شناختید؟ کجا با فردیت خودتان مواجه شدید؟
این برای من خیلی آرام‌آرام پیش آمد. در یک لحظه خاصی نبود. فکر می‌کنم ترجمه کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» برای من خیلی سرنوشت‌ساز بود. خیلی مرا مستقل کرد و مرا روی پای خودم ایستاند. سرنوشت مرا واقعا یک جورهایی تعیین کرد. این کتاب برای من راهم را رقم زد. دختر یک سلبریتی‌بودن هم مزایا دارد و هم مضرات. فکر می‌کنم مضراتش بیشتر است.
پدر من به مرور آدم معروفی شد، کتاب نوشت و آن نثر درخشان را ارایه کرد و فیلم ساخت و همین‌طور ادامه داد و بعد خانه ما مرکز آمد‌ورفت شعرا، نویسندگان، نقاشان، موسیقیدانان و... شد. زندگی خیلی خاصی داشتیم. هیچ‌وقت زندگی معمولی‌ای نداشتیم. از تمام دورانی که خیلی بچه بودم، همیشه زندگی ما با آدم‌های معروف، آدم‌های فرهنگی و هنری عجین بود و همیشه بحث‌های متفاوتی در خانه ما بود که در خانه‌های دیگر نبود. بنابراین یک واقعیت است که همه‌چیزمان غیر بود و باور کنید که خیلی اوقات دلم می‌خواست زندگی‌مان، یک زندگی خیلی معمولی باشد. تمام اینها تنشی ایجاد می‌کرد که باعث می‌شد پدرم که مردی حساس و عصبی بود عصبی‌تر و پرتنش‌تر شود و زود از کوره در برود. حساس بود و مستبد، شاید یک مقداری هم خودخواه. بنابراین همه‌چیز بر محور خواسته‌های او بود و مادرم هم تسلیم محض بود. این مرا بسیار آزار می‌داد. تا همین اواخر هم که مادرم زنده بود، از این همه تسلیم‌بودنش آزار می‌دیدم. خلاصه اینکه دوران نوجوانی و بلوغ من با ناخوشی از این موضوع گذشت. دایم بغضی توی گلوی من بود که چرا این قدر خانه ما پر از استبداد و دیکتاتوری است.
و احتمالا بقیه فکر می‌کردند شما چقدر خوشبختید!!
خیلی‌ها همین‌طور فکر می‌کردند ولی واقعیت غیر از این بود. من از استبداد پدرم خیلی زجر کشیدم و دوران بلوغ سختی را گذراندم. هر روز از کارهای پدرم گریه می‌کردم و مادرم می‌گفت پدرته! عیب نداره! درصورتی که باید به او می‌گفت نکن این کارها را. ولی این اتفاق هرگز نیفتاد و همیشه حق را به پدرم می‌داد. دوران کودکی‌ام شاید خوش گذشت چون پدرم هنوز معروف نشده بود و دوروبرش شلوغ نبود اما نوجوانی‌ام واقعا سخت بود چون شهرت روی او اثر گذاشته بود. این دوره‌ها گذشت و من وقتی خودم شدم، کمی خودم را از استبداد و دیکتاتوری رها کردم اما حتی تا وقتی بچه‌دار شدم، هر حرکتی می‌کردم فکرم این بود که آیا مورد تایید پدرم هست؟ به مرور خودم شدم ولی بسیار دوران سختی را گذراندم که هرگز فراموش نمی‌کنم.
این دوران سخت بوده اما در کنارش بخت دیدار با تارکوفسکی، تروفو و ژان لوک‌گدار را هم در 18، 19سالگی داشته‌اید. اتفاقی که بسیاری از آدم‌های نه صرفا همسن که هم‌عصر شما آرزویش را داشته‌اند.
بله، همین‌طور سهراب سپهری، سیمین دانشور، جلال ‌آل‌احمد، اخوان‌ثالث و... را هم دیده‌ام و با آنها زندگی کرده‌ام. این دیدارها در فضایی که در آن بزرگ شدم اتفاق افتاد و جزیی از زندگی من بود، جالب هم بود. در یک محیط فرهنگی بزرگ‌شدن به‌هرحال مزایا و مضرات دارد. مضراتش به یادم مانده و مزایایش با من عجین شده.
شما پس از تحصیل در پاریس به ایران برگشتید. پدر شما سال‌ها پیش، یعنی پیش از انقلاب از ایران رفت و قطعا این امکان برای شما هم وجود داشته که شما هم بروید. اما شما ماندن را انتخاب کردید، در حالی که به‌راحتی می‌توانستید مثل بسیاری دیگر از هنرمندان مهاجرت را انتخاب کنید.
وقتی از پاریس برگشتم خانواده دور و برم بود و بهم خوش می‌گذشت. راستش چندسالی که پاریس بودم خیلی بهم خوش نگذشت و نه دوست پیدا کردم و نه معاشرت خاصی داشتم. البته با تنهایی خودم خوش بودم و مدام تنها به تئاتر و سینما می‌رفتم. بودن با دوستان و خانواده برایم بسیار مغتنم بود اما بعدها هم که انقلاب شد و برخی از ایران رفتند. من حتی یک لحظه هم به‌خاطرم خطور نکرد که بروم و چه خوب شد که اینچنین بود. چرا باید می‌رفتم؟ کار کرده بودم و زحمت کشیده بودم و حالا دستاوردم را می‌گذاشتم و می‌رفتم در غربت که چه!! آیا آنهایی که رفتند کاری کردند؟ هیچ‌کدام در کارشان بهتر که نشدند که بدتر هم شدند. امیر نادری چه فیلمی ساخت بهتر از «تنگنا»؟ شهیدثالث توانست فیلمی بهتر از «طبیعت بی‌جان»اش بسازد؟ هیچ‌کدام کاری که باید می‌کردند را نکردند. چرا راه دور برویم، ابراهیم گلستان چه کرد؟ فیلم ساخت؟ قصه نوشت؟ من یا ما که ماندیم چه کردیم؟ از انقلاب به بعد حدود 20تا کتاب ترجمه کردم. گالری گلستان را ساختم و به قول مهدی سحابی نازنین، «یک کارگر» واقعی بودم. خیلی هم خوشحال و سرافرازم از این «کارگر» بودنم. همه مشکلات  را به جان خریدیم و ماندیم و گوشه‌ای از سازندگی وطنمان را به‌دست گرفتیم. نمی‌خواهم شعار بدهم. اما ماندن من و امثال من بسیار مفید بود. جاخالی‌دادن را هیچ‌وقت دوست نداشتم.
و شما در همان سنین به این موضوع واقف بودید؟
من ایران را دوست داشتم. هنوز هم عاشق ایرانم. هر سه‌فرزندم هم بعد از تحصیلاتشان، به ایران بازگشتند. یکی 17سال، یکی 15سال و یکی هشت‌سال خارج از ایران بود و حالا هر سه برگشته‌اند و خوشحالند. چه خوب که نرفتم، ماندم، کار کردم و جایم را به کسی ندادم.
در روند تربیت فرزندانتان چقدر سعی کردید آنها را مستقل بار بیاورید و شبیه پدرتان هم مستبدانه عمل نکنید؟
انضباط‌داشتن و دیسیپلین‌داشتن با دیکتاتوری متفاوت است. پدر من هم دیسیپلین به ما یاد داد و هم زورگویی می‌کرد. من ترجیح دادم در مواجهه با فرزندانم کفه دیسیپلین و انضباط بر کفه زورگویی و استبداد بچربد و فکر می‌کنم موفق شدم. این را البته باید از خود بچه‌ها بپرسید که دیگر بچه نیستند.
جالب اینکه پسرتان، مانی حقیقی هم طوری رفتار کرده که مستقل دیده می‌شود و زیر سایه نام پدر، مادر و پدربزرگش نیست.
من فقط یک پدر معروف داشتم (باخنده) طفلک مانی، هم مادر و هم پدر و هم پدربزرگ معروف دارد. همان اول هم که خواستند معرفی‌اش کنند نوشتند که پسر لیلی گلستان و نعمت حقیقی و نوه ابراهیم گلستان فیلم ساخته. خیلی هم عصبانی شد. به من گفت تو خوشبخت‌تر بودی چون یک نفر بالای سرت بود، حالا سه‌نفر بالای سر من هستند. خوشبختانه او هم خیلی زود از این قضیه بیرون آمد و خودش شد.
همین‌روزها شما 70ساله و وارد دهه تازه‌ای از عمرتان می‌شوید. قبول دارید که در این سال‌ها زندگی بی‌همتایی داشته‌اید؟
بی‌همتا کمی غلو است، اما همیشه فکر می‌کنم خیلی‌خیلی بیش از سهم‌ام خدا به من داده برای همین هر شب که سرم را روی بالش می‌گذارم خدا را شکر می‌کنم
آرزویی نمانده دیگر؟
من هرگز آرزوهای عجیب‌وغریبی نداشته‌ام. گفتم که ما قانع بار آمدیم و آرزوهای بلندپروازانه هرگز نداشتم. آرزوی من سلامتی بود و سرخوشی که هردویش را تا امروز داشته‌ام. از فردا هم کسی خبر ندارد. فقط امیدوارم این لطف خداوند همیشه با من باشد.
و آیا اگر قرار بود خودتان سرنوشت‌تان را انتخاب کنید، باز هم انتخابتان همین زندگی بود؟
70سال گذشت (هرچند هفت دهه گذشته اما باور کنید جز درد پا، اصلا هیچ حسی از 70سالگی ندارم و ذهنم 40، 45ساله است! در واقع من 70ساله 40ساله‌ام!!) حالا اگر به عقب نگاه کنم و ماجراهای بد و خوب زندگی‌ام را مرور کنم، می‌بینم کفه خوبی‌ها خیلی سنگین‌تر و پایین‌تر از کفه بدی‌هاست. پس اگر تعیین سرنوشتم با خودم باشد، تجربه‌هایی را که از این زندگی 70ساله اندوخته‌ام به کار می‌گیرم که باعث می‌شود اشتباهاتی را که مرتکب شده‌ام دیگر مرتکب نشوم و بعد همین زندگی را با روشن‌بینی، ذکاوت و منطق بیشتر انتخاب می‌کنم و باز همان بنده شاکر باقی می‌مانم...

عسل عباسیان .عكس: مهدی حسنی، شرق