«الف. بامداد» از شعر ما و خاطرهها پاك نخواهد شد، اثرگذاري شاملو قابل فراموشي نيست. ركورد را روشن ميكنم، پيش از آنكه بپرسم، خودش شروع ميكند: «اينكه من چطور با شاملو آشنا شدم مهم نيست، امروز من حرفهايي دارم، روي سخنم به جوانان است، آنان كه شاملو را دوست دارند، 14 سال از دوم مردادي كه شاملو از ميان ما رفت، گذشته است. فكر ميكنم كمكم وقت آن رسيده كه سعي كنيم به شاملو نزديكتر شويم، او را بيشتر بشناسيم. از اينكه بايد قدرشان را دانست و در عين حال از شناختشان پرهيز نكرد: «شاعر بزرگي به نام گوته داريم، او خاكسار حافظ بود، كنار رود «راين» براي خودش حافظيهيي درست كرد و ديوان شرقي را نوشت اما با اين همه وجود چه شد؟ آيا چيزي به حافظ اضافه كرد؟ نه، او هرچه كرد افزودن به اعتبار خودش بود، ارزش حافظ سر جاي خودش باقي ماند. از سويي ديگر تاريخدان بزرگي داريم به نام «احمد كسروي»، كتابهاي بينظير تاريخي نوشته است، ايشان درباره حافظ بد گفت، كتاب نوشت و كار بزرگ حافظ را انكار كرد، اما چه شد؟ باز هم چيزي از شأن و جايگاه شعري حافظ كم نشد. حافظ
سر جاي خودش ايستاده است». مكث ميكند و دوباره ادامه ميدهد: «بعضي از آدمها از عرصه عبور كردهاند، ما هرچه دربارهشان بگوييم جايگاهشان تغيير نميكند، ما فقط ميتوانيم در راه شناخت بيشتر آنها قدمبرداريم و در واقع به خودمان كمك كنيم.»
اينها مقدمهچيني بود تا برسد به بحث اصلي گفتوگو؛ به احمد شاملو: «او كارهاي زيادي كرده، در هر كاري سرك كشيده، خدمت كرده، اما مهمترين حوزه كاري شاملو، شعر است، كار شاملو در شعر، كارستان است. در كلماتي كه ما در زبان فارسي به كار ميبريم، كلماتي كه به طور متوسط چهارحرفي هستند، الحاني و اصواتي وجود دارد و ميشود از اينها بهره برد و با اينها كار شاعرانه انجام داد، شاملو اين لحن و صوت را پيدا كرد و به نحو احسن به نفع شعر از آنها بهره برد». بيدرنگ ادامه ميدهد: «شعر دو همسايه دارد؛ يكي نقاشي و ديگري موسيقي. اصولا در هر شعري اگر تصوير و لحن نداشته باشيم، اگر وزن نداشته باشيم، شعر كم ميآورد. شاملو اما به اين نتيجه رسيد كه در شعر فارسي ميتوان از صداي دروني كلمات بهره برد و امكانهاي جديدي از شعر فارسي را به نمايش گذاشت، مثالهايي از اين دست را من در اين كتاب آوردهام.»
در ادامه وقتي خيام از سواد و گستردگي دانش شاملو حرف ميزند، به وجد ميآيد، اين را ميشود از بالا و پايين شدن صدايش فهميد: «شاملو مطالعات و درك گستردهيي داشت، از هر چيزي كه فكرش را بكنيد، متون كلاسيك فارسي، كتابهاي فاخر، موسيقي و... از اينها استفاده ميكرد تا كارش را پيش ببرد. البته نبايد اشتباه كرد، شاعر را فيلسوف در نظر نگيريم. از اشتباهات ما اين است كه يك نفر تا معروف ميشود انتظار داريم همه كاري را بداند. در قديم، شاعران ميتوانستند در علوم ديگري هم تخصص داشته باشند و به اصطلاح حكيم باشند اما امروز ديگر آن طور نيست، هر كدام از اين شعبهها خودش اقيانوسي است. در اين ميان شاعر زبان اجتماع است. حرف جامعه را ميزند، اين حرف ميتواند مقداري از خواندهها و مقداري هم از تفكرش باشد. شاعر بايد جامعه خودش را به بهترين نحو ممكن به نمايش بگذارد.»
دوباره برميگرديم به احمد شاملو و جنبههايي از زندگي او را مرور ميكنيم: «ما نه شاملو را ستايش ميكنيم و نه نكوهش. ميخواهيم به شاملو نزديك شويم تا بدانيم چطور زندگي كرده كه اين همه بر ادبيات ما تاثير گذاشته است. خانواده شاملو، خانوادهيي نظامي بود، خانوادهيي كه تا حدودي باورهاي مذهبي و سنتي هم داشتند اما شاملو كه سنش بالاتر ميرود، اتفاق ديگري ميافتد؛ در آن دوره ما دشمني داشتيم يا فرض ميكرديم داريم كه تركيبي از انگليس و روس بود. اينها دشمنان ما بودند، اين وسط هيتلر آلماني پيدا ميشود كه با اين دو كشور ميجنگد، يعني دشمن دشمن ما است، پس با ما دوست ميشود و ما دوستش داريم، شاملو با پدرش جذب اينها شد و به همين واسطه هم دستگير ميشود و چند صباحي در زندان متفقين به سر ميبرد. خودش ميگفت كه در خيالشان ميخواستند با تفنگ
حسن موسي كه وجود خارجي هم نداشت، روبه روي متفقين بايستند.»
خيام از اين خاطره شاملو خندهاش ميگيرد، ادامه ميدهد: «بعد از آن زندان، تودهيي ميشود و باز هم پس از مدتي در واقع پس از 28 مرداد، به جرم تودهيي بودن به زندان ميافتد. اما اينبار كه از زندان خارج ميشود، مطالعه را آغاز ميكند و در ادامه ما با يك چپ مترقي روبهرو هستيم. ديگر تودهيي نيست، اما انديشه چپ دارد. اما اينبار هم طولي نميكشد كه تغيير عقيده ميدهد و پس از مدتي ميبيند اين نوع از تفكر هم جوابگو نيست و مهمترين دستاورد بشري را آنارشيسم ميداند. خلاصه اينكه تغيير زياد ميكند، روح ناآرامي دارد اما در نهايت به انسان ميرسد. انسانگرا ميشود، همه آدمهاي بزرگ كنار انسان ميايستند، انسان بدون صورت، نه يك شخص به خصوص. فارغ از تمام ايسمها به كار اصلي خودش ميپردازد.»
ميپرسم: «چند جايي خواندم كه شاملو گفته بود دوست داشت موسيقيدان شود، موسيقي را ترجيح ميداده انگار به ادبيات، اين طور بوده؟» خيام لبخندي ميزند و پاسخ ميدهد: «بله و خير. شاملو موسيقي را بسيار دوست ميداشت، بله. موسيقي براي شاملو فقط موسيقي كلاسيك غربي بود، حدودا از باخ شروع ميشد و تقريبا تا راول ميرسيد. اين دوره را دوست داشت، بتهوون دائما با شاملو بود اما با ساير انواع موسيقي جفت و جور نميشد. خيلي سعي كردم موسيقي الكترونيك را به شاملو بشناسانم اما افاقه نكرد. اما خير، از اين جهت كه شاملو در زمينههاي فراواني استعداد داشت، اين اواخر به من گفت كه من نوشتم كه اگر شاعر نميشدم، دوست داشتم موسيقيدان شوم، ولي الان كه فكر ميكنم ميبينم دلم ميخواستم بروم در علم و فيزيكدان شوم!»
ميخندد و ادامه ميدهد: «يك بار براي شاملو همزماني را در نظريه نسبيت توضيح ميدادم كه چطور اطلاعات از ستارهها منتقل ميشود. يك دفعه شاملو كاغذي برداشت و يك مثلث روي آن رسم كرد و من ديدم به قدري درست و زيبا متوجه مساله شده است كه من تعجب كردم، كسي كه هيچ زمينه علمي ندارد چطور ممكن است به اين راحتي متوجه يك نظريه علمي شود.»
مسالهيي را به ياد ميآورد و نقبي ميزند به گذشته، به دورهيي كه شاملو سردبير
«كتاب هفته» بوده: «شاملو البته در دورهيي كه در كتاب هفته سردبير بود، با هشترودي كار ميكرد، اينها بحثهاي علمي داشتند، كارهاي مهم علمي را چاپ كردند، از مهمترينشان ترجمه نظريه بيگ بنگ-انفجار بزرگ- به فارسي در آن مجله بود.»
برميگردد به شعر شاملو، براي حرفهايش دليل ميآورد: «ببينيد چه ميگويد:
«و خورشيدي از اعماق/ كهكشانهاي خاكستر شده را روشن ميكند...» اين شعر ما به ازاي خارجي دارد، اصلا در آسمان دقيقا همين مساله را داريم. يا در جايي ديگر بدون اينكه حتي بداند موضوع از چه قرار است ميگويد: «... نه در رفتن حركتي بود/ نه در ماندن سكوني...». اين هم مابه ازاي بيروني دارد، در «لبه افق اتفاق» در رفتن حركت نيست و در ماندن هم سكون نيست. اين بحث فيزيكي است. دانش ميخواهد اما جان شاملو شيفته بود. گيتاري را در نظر بگيريد كه خوب كوك شده و گوشهيي قرار گرفته است، با كوچكترين نسيم اين گيتار به صدا در ميآيد، اگر پروانه روي اين بنشيند، صدا ميكند. شاملو هم جان حساسي داشت و خودش را مدام به روز ميكرد. با علم، با همهچيز.»
دوباره برميگردد به سوال من: «اگر ميرفت پيانيست ميشد و امروز شاملوي پيانيست را داشتيم، در مصاحبهيي از او ميخوانديم كه ميگفت دلش ميخواست شاعر شود، و در اواخر هم دوباره نظرش را عوض ميكرد، يعني كسي كه اين طور چند وجهي است، مدام دلش ميخواهد در هر كاري سرك بكشد و يگانه شود.»
لحظهيي درنگ ميكند و دوباره با صدايي زيرتر ادامه ميدهد: «اواخر عمر مريض شده بود و رگهاي گردنش اذيتش ميكردند. پزشكاني مدام با او در تماس بودند و از او مراقبت ميكردند. همان پزشكان بعدا به ما گفتند كه مغز شاملو تا آخر عمر يك مغز جاندار و درست و حسابي بود، در واقع امكانات بيولوژيكش زياد بود و همين مساله به او امكان ميداد در زمينههاي فراوان كار كند.»
خاطرهيي از ذهنش ميگذرد و به خنده ميافتد: «شاملو صداي عجيبي و حيرت آوري داشت. جايي بوديم و بهنود ميگفت كه شاملو اگر هيچ كدام اينهايي كه هست هم نبود، اگر فقط لبوفروشي ميكرد و ميايستاد سر پل با اين صدا ميگفت: اي لبو ميفروشيم! همه را جمع ميكرد كه لبو بخورند. صدا درجه يك، دقت بينظير، حس و حال عجيب، خب اينها همه با هم ميشود احمد شاملو.»
گفتوگو را ميكشانم به موضوع
جنجال برانگيز مواجهه احمد شاملو با موسيقي ايراني، تنفري كه هميشه از اين موسيقي داشت و اعلام ميكرد و منجر به بحثهاي زيادي شده بود، از جمله نامه جنجالي كه مرحوم «محمدرضا لطفي» در سالهاي دهه 70 خطاب به شاملو در همين رابطه نوشت. از ريشه اين تنفر ميپرسم و خيام خندهيي سر ميدهد و در جواب ميگويد: «تازه داشت موسيقي در كشور ما سر و كلهاش پيدا ميشد، راديو داشت جان ميگرفت، اما برخورد جامعه با موسيقي خيلي برخورد ديمي و فلهيي بود. هيچوقت درست و درمان با موسيقي برخورد نشد. ما در موسيقي مان آهنگهاي فاخري داريم مانند الهه ناز غلامحسين بنان با آن صداي مخملي اما هيچوقت كسي نيامد صحبت كند كه الهه ناز بنان چرا موسيقي خوبي است و چرا اينقدر به دل مينشيند. يا فرض كنيد آن ملودي شكوهمند ديلمان. هيچ كسي نميآيد صحبت كند كه موضوع از چه قرار است. بنابراين موسيقي ايراني مثل علفزاري بود كه همهچيز در آن روييده و يكي، دو گل هم اين طرف و آن طرفش بود. سليقهها را خراب ميكرد، برخوردها درست نبود. ولي برعكس، موسيقي كلاسيك سر و تهاش معلوم است. حرف حسابش را ميدانيم، اينكه از كجا شروع ميشود و چطور ادامه پيدا ميكند. وقتي گوش كني و عادت كني، ميبيني كه با يك دنياي بزرگ سر و كار داري. اين طور نيست كه بر اثر هوس شاملو از موسيقي كلاسيك خوشاش آمده باشد و بر اثر بغض از موسيقي ايراني بدش بيايد. جامعه اساسا با موسيقي بد رفتار بود، هنوز هم بدرفتار است. در نتيجه موسيقي آن موقع و همين الان فلهيي بيرون ميريزد. برخورد ما با موسيقي خيلي بد بود و ظلم كرديم. خيليها سراغ موسيقي ايراني نميرفتند.»
گريزي هم ميزنم به موسيقي پاپ فارسي و برخورد شاملو با آن. از اجراي «فرهاد مهراد» از شعرهاي شاملو ميپرسم و اينكه نظر شاملو درباره آن چه بود: «شاملو اين طور نبود كه هر نوع موسيقي ايراني را از بيخ قبول نداشته باشد و رد بكند. «بابك بيات» و «فريدون شهبازيان» روي شعرهايش كار كردند، اينها را نهتنها بدش نميآيد بلكه يك جورهايي با آنها هماهنگ بود. موسيقي وقتي درست كار انجام ميدهد، آدم دوستش دارد. اگر شاملو وقت بيشتري ميداشت و ميشد كار موسيقيايي بكند، مطمئنا خودش جزو پالايشگران موسيقي ايراني ميشد.»
ميگويم شاملو اين موسيقي را در شعر خودش به كار برده و مصادره به مطلوب كرده، وزن عروضي را كنار گذاشته و از موسيقي دروني كلمات بهره برده و به شعر سپيد رسيده است، خيام بيدرنگ ميخواند: «مرا تو بيسببي نيستي/ به راستي صلت كدام قصيدهيي اي غزل!/ ستاره باران جواب كدام سلامي به آفتاب/ از دريچه تاريك... اين موسيقي است. مگر چيست؟ كاري كه شاملو ميكند، موسيقي در آن هست و كار ميكند، بايد ميديدي كه شاملو چگونه موسيقي گوش ميكرد. او عاشقانه و افراطي موسيقي گوش ميكرد و خيلي وقتها مداد دستش ميگرفت و اركستر نامرئي را رهبري ميكرد، موسيقي در جانش بود.»
گفتوگو را ميكشانم به دهههاي 40 و 50 سالهايي كه شاملو براي امرار معاش فيلمنامه مينويسد. به محض اينكه اين مساله را طرح ميكنم، خيام خندهيي سر ميدهد و به سوالم گوش ميكند. ميگويم شاملو «گنج قارون» را نوشته، كاري كه نسبتي با شاملو ندارد. با اين همه در همان ژانري كه مينويسد، گنج قارون بهترين نمونه دوره خودش ميشود، خيام ميگويد: «آفرين، دقيقا همين است، حرف مرا شما زدي. بعضي وقتها غم نان نميگذاشت ديگر، شاملو هم بلد نبود پول در بياورد. يك بار با هم صحبت ميكرديم به او گفتم چطور شما در آن دوره پول درنميآوردي؟ گفت آخر اين ناشران پول ما را ميخوردند، گفتم در غياب قانون درست و درمان حق مولف معلوم است كه ناشران پول مولف را ميخورند. به علاوه تيراژ هم كه تكليفش مشخص است، منظورم از اين راه نيست. تا اين را گفتم، اخم كرد و گفت پس بنده بايد چي را ميفروختم؟! گفتم لازم نبود چيزي بفروشي، مساله اين بود كه در زمينه ادبيات شما نوك پيكان هستي، شما اگر شروع ميكردي به شاگرد گرفتن، جلوي خانهات صف ميبستند. يكدفعه باورت نميشود، مثل اينكه كشف مهمي كرده باشد فرياد زد راست ميگويي، من ميتوانستم درس بدهم! اين را نميدانست، نميدانست كه ميتواند درس بدهد، با پول هم كه رابطه عجيبي داشت، اصلا نميتوانست پول را بشمارد. پس مجبور بود كارهايي را كه بلد است انجام دهد. كتاب بنويسند، ترجمه كند، در مطبوعات باشد يا در سينما كار كند. در همان ژانر فيلمفارسي كه ميگويي خودش را جوري ميزان ميكرد كه آن ژانر را دو قدم بياورد بالاتر اما اينكه چرا اين كار را كرد؟ خب غم نان داشت. بايد ميديدي كه يك شاعر متعهد كه حاضر به تن دادن به سيستم پهلوي نيست، چقدر روزگار برايش سخت ميشد، راهي نداشت، بالاخره براي سينما هم كار ميكند، منتها كارتر و تميز. »
ادامه ميدهد: «شاملو آدم ماخوذ به حيا و خجالتي بود، از يكسري كارهاي خودش هم بدش ميآمد، در حد تنفر. «... نه آبش دادم/ نه دعايي خواندم/ خنجر به گلوگاهش نهادم/ و او را در احتضاري طولاني كشتم...» سه كتاب خودش را نابود ميكند، سه كتابي كه پيش از «آهنگهاي فراموش شده» نوشته بود. هيچ چيز از آنها باقي نگذاشت. شاملو از يكسري كارهاي خودش دلخور بود، از اينكه مجبور شد در ژانر فيلمفارسي بنويسد. گاهي هم از دست ديگران دلگير ميشد. آدم در جمع خصوصي حرفهايي ميزند كه خب شايد نبايد عمومي شوند اما اين كار را با شاملو كردند و حرفهايي كه نبايد را منتشر كردند، سر آن قضيه موسيقي در دانشگاه ضبط صوت را روشن كردند، در حالي كه شاملو خبر نداشت و نميخواست آن اتفاق برايش بيفتد.»
يك ساعتي ميشود پاي صحبتهاي خيام نشستهام، كم كم گفتوگو را به پايان ميبرم. برميگردم به آغاز ديدار، به حرفي كه آقاي خيام مطرح كرد: «شما خطاب به جوانان گفتيد كه شاملو را بيستايش و نكوهش ببينند، لازمه اين كار به نظرم روبه رو شدن با متن شاملو است، اينكه با شاملو به مثابه شعر و ادبيات برخورد كنيم. خب، سخت است، شاملو هنوز هم پس از مرگش سايه گستردهيي دارد، شما فكر ميكنيد اين مساله چطور رخ خواهد داد؟» و مسعود خيام پاسخ داد: «اول بگويم قضيه چطور است؛ در قرن ششم، يك حافظ داريم و 10 هزار شاعر ديگر هم پخش هستند، حافظ مهم است ولي يكي از آنهاست. زمان ميگذرد، الان كه به آن عصر نگاه ميكنيم، فقط حافظ مانده، او قله است. پس از ساليان، يك شاعر فقط ميماند. در بدن ما 100 هزار ميليارد سلول وجود دارد، اما يك زبان بيشتر نداريم. شاعر همزبان جامعه است. جامعه ما هم جامعه بغرنجي بوده، در اين جامعه يك شاعر پيدا ميشود و فضا را جمع ميبندد، شبيه به آرشيتكتي كه يك نقشه بزرگ ميكشد، قطعا به تكنسينهايي نياز است كه آن نقشه را اجرايي كنند و براي كارگر توضيح بدهند تا ساخته شود. ترجمان اين مساله در ادبيات اين است كه ما منتقدان و شارحان زيادي نياز داريم.
تي. اس. اليوت كتاب سرزمين هرز را نوشت ولي صدها كتاب و مقاله راجع به اين شاعر و اين شعر نوشته شده است. متاسفانه در ايران، تكنسينها غايب هستند. جامعه بايد اين پذيرايي را داشته باشد تا بتوان درباره شاملو نوشت.» پرسيدنيهاي من عجالتا تمام ميشود و حرفهاي مسعود خيام هم. گرچه حديث احمد شاملو مفصل است اما ترجيح ميدهم ديگر نپرسم، به همين سوال و جوابهايي كه بينمان رد و بدل شد بسنده ميكنم. ركورد را خاموش ميكنم و چند دقيقهيي خيام از شاملو خاطره ميگويد، خاطرههايي كه عمومي شدنشان موضوعيت ندارد. احمد شاملو مرد بزرگ ادبيات معاصر ما بود، كارهاي بزرگي كرد، از كارنامه پر بار شعرياش، دستكم به تعداد انگشتان دو دست شعر خوب مانده و در حافظه جمعي ما ثبت شده است، ادبيات جهان را به ما شناسانده، بنيانگذار نوعي از ژورناليسم ادبي بوده و... همين بهانهها براي يادكرد از آن غول سپيد زيبا، كافي نيست؟
سید فرزام حسيني/ روزنامه اعتماد