به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۳

فرزند هشت ساله از ملاقات حضوری با مادرش محروم شد

صبا، دختر ساجده عرب‌سرخی: 
چطور می‌توانند من را از مادرم جدا کنند
ساجده عرب سرخی، فعال فرهنگی و روزنامه نگار، دو هفته پیش به زندان رفت. او به علت نگارش دلنوشته هایی برای پدرش در دوران حبس او، به یک سال حبس تعزیری محکوم شده بود.
این حکم آشکارا برخلاف قانون بوده است. قاضی دادگاه انقلاب، حکم را به صورت غیابی صادر کرده؛ آن هم در حالی در زمان صدور حکم، عرب سرخی در تهران بوده است. همچنین برخلاف قانون که در محاکمات غیابی به متهم حق درخواست واخواهی و سپس دادرسی مجدد می دهد، دادگاه انقلاب دادخواست واخواهی او را نیز رد کرده است تا ظلم را کامل کند.
ظلم به ساجده عرب سرخی اما ظلمی مضاعف است، هم در حق او و هم در حق فرزند: صبا، دختر هشت ساله ای که مادرش به زندان رفته و حالا باید با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کند. این مادر و دختر که سه سال در غربت تنها همراه یکدیگر بوده اند، باید یک سال را جدا از هم سپری کنند.
حالا امروز مسئولان زندان ظلم به این مادر و دختر را تکمیل کرده اند: ابتدا به خانواده ساجده عرب سرخی گفته اند که اجازه ملاقات حضوری دارید، و سپس گفته اند که دختر خردسال او نمی تواند در ملاقات حضور داشته باشد.
برای کسب جزئیات بیشتر، خبرنگار کلمه با مریم شربتدار قدس، مادر ساجده عرب سرخی، تماس گرفت و از او پرسید که شرایط ساجده در ملاقات امروز چگونه بوده است.
خانم قدس پاسخ داد: شرایطش بد نبود، اما اگر بد هم باشد قاعدتا چیزی به ما نمی گوید. اما فکر می کنم توانسته بود یک کمی بیشتر از هفته قبل خودش را پیدا کند و خودش را با شرایط زندان تطبیق دهد. چون خوشبختانه با بچه های دیگر هستند. یعنی این ظلم بین همه کسانی که آنجا هستند تقسیم شده است. بالاخره با دوستانی که آنجا هستند یک زندگی جدید را برای خودش شروع کرده.

صبا چطور؟ او امروز توانست مادرش را ببیند؟
در واقع ما امروز ملاقات حضوری گرفته بودیم، اما اسم صبا را متاسفانه از لیست ملاقات حضوری خط زده بودند. حالا نیتشان چه بود و چه فکر کرده بودند، نمی دانم. لابد می خواستند بعدا ملاقات جدا بدهند یا هرچی، اما خب این بچه را که نمی شد ما بیرون بگذاریم و خودمان برویم ملاقات حضوری و این بچه تنها بماند. به هر حال این بچه به گریه افتاد و ما هم به خاطر صبا نتوانستیم به ملاقات حضوری برویم.

می توانم با خودش صحبت کنم؟
سپس مریم شربتدار قدس، تلفن را به نوه اش صبا داد و او درباره امروز گفت: هفته پیش مامان مریم روز بعد از ملاقات رفته بود که برای ما ملاقات حضوری بگیرد. بعد همه را نوشته بودند ولی امروز که رفتیم گفتند اسم صبا را خط زده اند. بعد من اینقدر گریه کردم و گفتم که اینها چطور رویشان می شود که اسم خدا را بزنند به در و پنجره و قرآن بگذارند بخواند؟ چطوری رویشان می شود که یک بچه را از مادرش جدا کردند و ملاقات حضوری نمی دهند؟ و بعد چطوری رویشان می شود که بچه خودشان را بغل کنند؟

بعد شما به سالن ملاقات کابینی رفتید؟
آره، رفتم اونجا، یک کم حالم بد بود اما مامانم را که دیدم آروم شدم. قدیما می گذاشتند که حداقل در همان ملاقات کابینی بچه های مثلا اندازه من برویم پشت شیشه و مادرمان را ببینیم و سریع برگردیم. اما حتی این را هم نگذاشتند. خیلی فرق کرده و همش می خواهند اذیت کنند.

مامان را که دیدی، بهتر شدی؟
بله، یک کم آروم شدم.

مامان چی گفت؟
اول که ماجرا را تعریف کردیم مامان یک کم ناراحت شد، اما بعد گفت همین که گذاشتند بیایی ملاقات کابینی خودش خیلی خوبه. گفتم آره، همینش هم خوبه و بعد یک کم آرامش پیدا کردیم و اینها. اما مثلا فکر کن من می خواستم نقاشی برای مامان بکشم، بعد باید نقاشی را اونجا نشون می دادیم. یعنی یک دستگاهی می گرفتند که چیزی توش نباشه! آخه مگه لای کاغذ چیزی میشه قایم کرد؟!

مامان چطور بود؟
مامان حالش بد نبود. مثل اینکه اونجا حسابی هم ورزش کرده بودند، می گفت والیبال بازی کرده بودند.

دلت خیلی برای مامان تنگ شده؟
آره، دلم خیلی تنگ شده. اما خب باید تحمل کنم، چون مامانم یک قهرمانه و به من هم گفته صبا تو هم باید مثل من قهرمان باشی.
وقتی رفتیم اونجا همین ها رو هم به اونها گفتم و من داشتم شر شر گریه می کردم و اصلا نتونستم جلوش رو بگیرم. تو همون راهرو هم من داشتم همینطور گریه می کردم. به همه اجازه ملاقات داده بودند به غیر از من. اصلا برای روز بعدش هم هنوز ثبت نکرده بودند که برم. به خاطر من بقیه هم نرفتند و مجبور شدیم همه بریم ملاقات کابینی.
اما من نمی دونم چرا. آخه اینها بی گناه رفتند اون تو. مامان من و خیلی زندانی های دیگه هم هستند که بی گناه رفتند. به جای اینکه برن آدمهایی که خلافکارند رو بگیرن، اومدن آدم هایی که بی گناه هستند رو گرفتند.
امروز که رفته بودیم اونجا خیلی پرده زدند و نمیخواستن بذارن بریم بالا. هفته پیش هم همینطور بود. بعد جعبه های قرآن گذاشته بودند، بعد من گفتم اینها چطور روشون میشه قرآن بذارند وقتی اینهمه کار بد می کنند؟ چطور روشون میشه اصلا دست به قرآن بزنند؟ همون نمازی که می خونند هیچ فایده ای نداره. چطوری روشون میشه نماز بخونن، چطوری روشون میشه اسم خدا رو اصلا بیارن؟ اون وقت اسم خدا رو زدند به پنجره.
حالا واقعا خیلی اذیت می کنند. یعنی اینقدر من گریه کرده بودم که مامان مریم می گفت نگاه کنید ببینید بچه داره گریه می کنه، بعد شما نمی گذارید؟ همین ملاقات کابینی هم که امروز گذاشتند بریم هم به زور گذاشتن من برم.

تصور خودت چیه؟ فکر می کنی آخرش چی بشه؟
نمی دونم، ان شاء الله که عاقل بشن. هم پدربزرگم رو گرفتن، هم خالمو گرفتن، هم مامانمو گرفتن. واسه مامان مریمم که حکم تعلیقی گذاشتند، برای خاله ام هم حکم تعلیقی دادند.
هم من هم دختر خاله ام شبها یک خواب هایی می بینیم. مثلا من خواب دیدم که یک روز همه خانواده رو گرفتند. دختر خاله ام هم دقیقا یک خواب مثل من دیده بود. فقط یک تیکه اش فرق داشت: اینکه همه توی خونه بودند، بعد پلیس ها میان همه رو دستگیر می کنند، حتی من و محیا رو.
حالا اون که خاله شه، من که مامانمه ببین چقدر سخته… اما من باید تحمل کنم، همونطور که مامانم داره تحمل می کنه. من باید مث مامانم قهرمان باشم.
امیدوارم که عاقل بشن و دست از این کارها بردارن، چون واقعا اگر این کارها رو با ما بکنن بعدا خودشون ضرر می کنن و عذاب می کشن. برای همین باید عاقل بشن و هم اینکه با ما کاری نداشته باشن و هم اینکه خودشون ضرر نکنن. اگر عاقل بشن، مملکت هم نجات پیدا می کنه، چون الان مملکت خیلی وضعیتش داغونه، خیلی خرابه.
کلمه – سپند میریوسفی