طلاق براي يك زن مثل زخم باز ميماند،
|
بهاره رهنما |
فرقي هم نميكند اين زن چقدر قوي باشد يا ضعيف، طلاق براي ما زنها مثل همان زخم است كه به آن عادت كرده و سعي ميكنيم دستمان بهش نخورد و خلاصه با اين زخم زندگي ميكنيم و ميميريم اما خب زخم باز را مگر چقدر مدارا ميتوان كرد؟
وزش هر باد و باراني سوزشش را تازه ميكند، خصوصا اگر آن باد عنصر وجودي تو باشد. خوب بلد است بيموقع بيايد و بهم بريزد و بيموقع برود، بعد 10سال كه از جداييمان ميگذرد، تازه سر كله خودت و زنت (معذرت ميخواهم همسرت كلمه مودبانهتري است) بله سر و كله خودت و همسرت از آنسوي ابرها و بادها و درياها پيدا ميشود و كلاغان شهر غار و غار صدا ميكنند و دوستان تماس ميگيرند و خبرش را به من ميرسانند! خب حالا مدتهاست كه از طلاق خود خواسته من ميگذرد و نه حقي دارم، نه گلايهيي، فضولي هم حوصله ميخواهد كه مدتهاست ندارم. كار اداره و رسيدگي به پروندهها هم آنقدر سنگين شده كه خوشبختانه مجالي براي سرزدن به دنياي پرآزار مجازي برايم نمانده اما خب بال پرواز خبرها را نميشود بست. روزهاي بعد شروع باد و توفان را خوب حس ميكنم: باز از پس سالها سرم با هر ماشين پژوي سبز رنگي برميگردد و از همه كافهها و سالنهاي فيلم و نمايش حذرميكنم كه مبادا خداي ناكرده آنجا ببينمت! و باز سي دي كوهن را از جلوي چشمم به قعر داشبورت ماشينم مياندازم تا مبادا وسوسه شوم و گوشش كنم. دعا ميكنم تا زودتر 14روز سفرت به ايران تمام شود و زندگي من بازگردد به روال عادي و آرامش قبل بازگشتنت اما روز دهم چيزي در وجودم از صبح ميجوشد و غليان ميكند اهميت نميدهم ولي بالاخره سر ريز و بر عقلم پيروز ميشود. ناگهان انگار بعد سالها رودربايستي را با خودم كنار گذاشته باشم پنج عصر بيقرار ولي آرام ميزنم از در اداره بيرون! جيپ قراضهام را بعد از مدتها مياندازم در پيچ و خمهاي جاده فشم؛ كوهن را از ته داشبورد خاك خوردهام ميكشم بيرون و در ضبط ميگذارم. ميكوبم روي لبه بالاي ضبط تا صداي گرفتهاش درآيد كه: دنس ويت ميتو داند اف لاو ميرانم و سعي ميكنم فرار كنم از هجوم خاطره اين جاده لعنتي كه انگار شده يك كاميون بيترمز و دارد پشتم ميآيد تا لهام كند و از رويم رد شود. ميرانم تا ميرسم به ويلاي زيباي پدرت كه شنيدهام حالا كه آمدهيي اينجايي. در سبز و كهنه ويلا باز است و مثل هميشههاي اين فصل، حياط و سردر غرق گلهاي كاغذي بنفش رنگ است و طبق همه پنجشنبهها هنوز هم مملو از ماشينهاي ميهمانان است! پياده شدهام و دارم به در باغ نزديك ميشوم كه از پشت توري فلزي روي ديوار ناگهان جو را ميبينم حسابي جا ميخورم، دقت ميكنم خود او است: سگي يكساله نگهباني كه براي باغتان آورده بودم هنوز همانجاست انگار 10 سال است منتظرم است همانجوري عين 10سال پيش چمباتمه نشسته حالا البته سگ 10ساله پيري است كه معلوم است كمصداتر شده اما دارد برايم اعلام آشنايي ميكند. دستم را به شيوه 10 سال پيش جلو ميبرم و از لاي توري به زور رد ميكنم بازي قديميمان را ميكنم: ميزنم دوبار روي دستش، او هم به جواب ميزند روي دستم، باورم نميشود كه يادش مانده و اين موقع است كه آرام و زير صداي معاشرت و شادي مهمانهايت به هقهق ميافتم، خالي كه ميشوم عينك آفتابي بزرگ و تيرهام را ميزنم و ميروم. بعد مدتها از كبابي آقا قيصر يك سيخ جوجه ميخرم، فروشندههاي جوان را نميشناسم خودش نيست، خدا ميداند شايد هم مرده... برميگردم و در حالي كه هوا دارد تاريك ميشود و بوي باربيكيو ايوان ويلايتان بلند شده منهم با جو يك سيخ جوجه را تقسيم ميكنم و زير گلهاي كاغذي با او شام ميخورم.
بهاره رهنما
|