زنی موفق در جهانِ بهشدت مردانه
لیلی گلستان زن است؛ زنی همان قدر نفرتانگیز که دوستداشتنی. دوستداشتنی از اینرو که در جهانی بهشدت مردانه، زن است؛ زنی که نهتنها موفق شده حتی آن چیزهایی را که جهان مردانه برای زن شکست میداند به پیروزی بدل کرده، برای همین هم نفرتانگیز است. برای همین لیلی گلستان پیش از آنکه زن باشد یا مرد، در درجهاول انسان است؛ انسانی که میداند زندگی جنگ است؛ جنگی که تا لحظهای که زندهای فقط نفست را میبرد تا باز بتوانی نفس بکشی و کافی است فقط یک لحظه نفش نکشی تا برای همیشه از نفسکشیدن بیفتی. نمیدانم لیلی در چندثانیه از زندگیاش از بارِ زندگی خلاص بوده، احساس صلح کرده و نفس نکشیده یا کشیده. نه نفسکشیدنش را هیچوقت دیدهام و نه نفسنکشیدنش را، ضمن آنکه نفسکشیدن و نفسنکشیدن کمتر انسانی را هم تاکنون دیدهام. مترجم است و هیچیک از ترجمههایش را دوست ندارم، ضمن آنکه میدانم و به یقین گواهی میدهم نهتنها جزو معدود مترجمان چندزبانی این مملکت است که مترجمی بزرگ است. مشکلم با ترجمههایش، انتخابهایش نیست: هنوز لرزه میرا بر تنم جاری است و نزدیک به 40سال گذشته است. هنوز زندگی فقط جنگ است و دیگر هیچ و باز نزدیک به 40سال گذشته است. فقط اینکه ترجمههایش را دوست ندارم. چهبسا به این دلیلِ ساده که «میرزا حبیبی» ترجمه میکند، یعنی با مفهومی بهنامِ «مترجمِ نامریی» کاملا بیگانه است؛ بیگانگیای که در ترجمهاش از بیگانه کامو هم محسوس است. نمیتواند خودش را بهعنوان مترجم حذف کند: در هر ترجمهاش، لیلی گلستان از مولفِ بدبخت مهمتر است.