بگذار عصایت بر گور گل کند
«دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرد محکوم کرد که در زندان لشکر دو زرهی آن را تحمل کردم. روز ۱۲ مرداد ۱۳۳۵ که مدت آن خاتمه یافت به جای اینکه آزاد شوم، به احمدآباد تبعید شدم و عدهای سرباز و گروهبان مامور حفاظت من شدند. اکنون که سال ۱۳۳۹ خورشیدی هنوز تمام نشده، مواظب من هستند و من محبوسم و چون اجازه نمیدهند بدون اسکورت به خارج [قلعه] بروم، در این قلعه ماندهام و با این وضعیت میسازم تا عمرم به سر آید و از این زندگی خلاصی یابم.»
دکتر محمد مصدق
فرزانه ابراهیمزاده
سه بخش و روستا به نام احمدآباد از میان دهها احمدآباد سراسر ایران، سهم تهران و حوالی آن شده است. از میان این سه، آنکه از همه مشهورتر است در میان خطوط درهم پیچیده نقشه و راهها، پنهان شده است. احمدآبادی که نامش با ۱۰ سال پایانی عمر مشهورترین ساکنش گره خورده است: احمدآباد مصدق.
خاطرات و تألمات دکتر مصدق
این نخستین باری نبود که دکتر مصدق در خاطرات و نامههایی که مینوشت از روزهای یکنواختی که در احمدآباد میگذراند، شکوه میکرد. او در نامههایی که به دکتر غلامحسین مصدق و احمد، پسرانش مینوشت از اینکه در عمارت اربابیاش محبوس شده، شکوه کرده بود؛ او در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد همانگونه که خودش هم میگفت، تا پایان عمر مجبور به اقامت در احمدآباد شده بود. از آن روزهای پنجاه و چند سال پیش تا امروز تعداد زیادی تصویر به جای مانده است. تصاویری که لابهلای خاطرههایم با عکسهای سیاه و سفید SEPIA ردشان را پیدا کردم. اینجا روایتی است از روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد، همان جایی که شیرین سمیعی، عروس پسرش به آن، «خلوت مصدق» میگوید.
از خیابان کاخ تا احمدآباد
فاصله میان تهران تا احمدآباد مصدق حالا با اتوبان تهران – قزوین در صورت ترافیک نبودن چیزی حدود ۱.۵ ساعت است. مسیرم درست از خیابان فلسطین امروزی همان کاخ سابق، چند کاشی بالاتر از خانه قدیمی دکتر مصدق آغاز شده و به سمت احمدآباد میرود. راهی بدون هیچ تابلو نشانیای که باید از نشانیهای همجوار و کشاورزانی که روی زمینهایشان کار میکنند، آن را یافت. راه اصلی از سمت نظرآباد کرج به طرف آبیک و قزوین است. ۱.۵ سال پیش که به همراه چند نفر از دوستان برای تهیه گزارشی درباره خانه دکتر مصدق به احمدآباد آمده بودیم با کمک نقشهخوان و راهنمای محلی، سرانجام به در سبز رنگ قلعهای رسیدیم که از هر کسی از چند آبادی آنطرفتر هم میپرسیدی آدرسش را میدانستند و «استفان کینزر» در کتاب «همه مردان شاه» آن را نوشته است. از سمت راست میدان اصلی به داخل خیابان چند متر بالاتر بروی آن خانه، قلعه و آرامگاه دکتر مصدق پشت دروازه سبز رنگ پنهان شده است. دروازهای که چند ماهی است به روی هیچ کسی باز نشده، حتی با هماهنگی. نصرتالله تکروستا آشپز دکتر مصدق که حالا نگهدار خانه است، میگوید: «تعهد کتبی داده است که هیچ کس را به داخل خانه راه ندهد.» به این تعهد پایبند است. مدتهاست که خودش تنها کسی است که به قبر آقا سر زده و به وضعیت عمارت رسیدگی کرده است. با آنکه طی کردن راه تهران تا احمدآباد در گرمای مرداد، کار سختی است، اما نمیشود اصرار کرد، تعهد داده است. پشت در سبزرنگ خانه میروم و از درز آن به ساختمان آجری رنگی که در انتهای راه سنگفرش قرار دارد، نگاه میکنم و سعی میکنم از روایتی که دو سال پیش در ذهنم هست، جایی که روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیرمحمد احمدآبادی را تا امروز در خود جای داده است، تصور کنم. خاطره ساختمان در دل احمدآباد و خاطرههایی از روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد و مصدق تا اسفند ۱۳۴۵ به روایت احمدآباد.
زندان ثانوی
«اتومبیل مقابل خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق که همگان آقا مینامیدنش و فرزندان و نوادگان که پاپا صدا میزدند، پای در حیاط نهاد… بلندقامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کتوشلواری برکمانند بر تن داشت.» این خانه که شیرین سمیعی عروس پسرش، احمد از آن نام میبرد در انتهای باغ قرار دارد. هنوز همانطوری که او توصیف کرده در دو طبقه. از پس درز در هم، هنوز همان تصویری است که خبرنگار روزنامه لوموند در مقدمه مصاحبهاش نوشت: «جاده باریک خاکی که از میان درختها و علفهای هرز میگذرد تا برسد به خانهای دوطبقه.» خانه دو طبقهای که نزدیک به ۶۰ سال در همه عکسها تکرار شده است. او این عمارت اربابی را در بخشی از زمینهایی که از عضدالملک، شوهرخواهرش به صلح زمینهای اراک گرفته بود، ساخت و دو دوره تبعیدش را در همینجا گذراند. هرچند که تبعید دوم که تبعید ابدی بود، برایش سختتر بود و همانگونه که به احمد، پسرش نوشته زندان ثانوی بود. او در این زندان ثانوی کار خاصی نداشت. مثل سابق نه میتوانست و نه توانش را داشت که به زمینهایش سر بزند. مباشران با اجازه ماموران اجازه داشتند، بیایند و گزارش بدهند. اما در طول روز کار خاصی نداشت. بیشتر اوقات در حیاط جنوبی ساختمان مینشست و روزنامه میخواند و برخی مواقع با محلیها و دانشآموزان صحبت میکرد، حیاطی که حوض کوچکی دارد و از دید ماموران به دور بود. آنگونه که شیرین سمیعی نوشته: «در احمدآباد صبح زود از خواب برمیخاست و لباسش را میپوشید و در گوشهای از حیاط مینشست. دستور داده بود برایش اتاقکی چوبین ساخته بودند و به هنگام سرما درون آن میخزید.» این اتاقک که معلوم نیست کجاست اما قبل از ورود به خانه تصویری از مصدق را به یاد دارم که کنار پله مطبخ نشسته و سرش را روی زانو گذاشته است. این پله هنوز همانجاست. در کنار راهی که گاهی هم عبایش را بر دوش میانداخت و از این راه، سری به باغ میزد. باغ با درختانش هنوز در جنوب ساختمان قرار دارد. باغی که تصاویر مشهور او با آن عصای چوبی و عبای تیره رنگش در سایه درختانش ثبت شده است. عکس مشهوری را میگویم که مصدق عصا به دست در سایه یک درخت – شاید درخت توت- تکیه داده است. آن دفعه که به احمدآباد آمده بودم در باغ خیلی به دنبال آن درخت گشتم اما آن تک درخت را پیدا نکردم. نشانی درختانی در سایه یکی از همین درختهاست که در کنار ضیاءالسلطنه نشسته است و به حرفهای او گوش میداد. قدم زدن در باغ تنها تفریحش بود. در سالهای آخر، تختهنرد هم بخشی از این تفریحات بود. با مینو سمیعی و سعید بیات بازی میکرد. این را نه تنها از خاطرات فرزندان و عروس پسرش که بلکه از لابهلای نامههایش هم میشود، دریافت. اردیبهشت ۱۳۴۳ است که به مظفر فیروز، پسر نصرتالدوله پسرداییاش نوشته: «از حال من بخواهید کماکان در قلعه احمدآباد میگذرد و اجازه خروج ندارم، تفریح و گردشم هر وقت هوا سرد نیست در حیاط و جلوی اطاق میگذرد و زندگی نامطبوعی را تحمل میکنم و این ایام هم به واسطه کسالت خانم بسیار ملول و افسرده بودم… فقط کسی که مرا میبیند، فرزندانم هستند که هر هفته، روز جمعه میآیند و چند ساعتی با من میگذرانند…»
دیدی دلا…
همه راههای این باغ و احمدآباد اما به عمارت دو طبقه اربابی ختم میشود. عمارتی که خانه و بعدها آرامگاه موقت مصدق شد. از فاصلهای که از پشت در تا ساختمان هست، نمیشود فهمید که ساختمان حالا بعد از دو سال چه وضعیتی دارد. دو سال پیش که به همراه آقانصرت قلعهبان و ابوالفتح تکروستا که در زمان خود مصدق آشپز بود و حالا نگهبان این ساختمان، به اینجا آمدیم طبقه اول که آرامگاه مصدق در مرکزش قرار دارد، مرتب بود. اما وضعیت طبقه دوم همان زمان خوب نبود. از طبقه دوم ترکهای سقف را به یاد دارم. دکتر محمود مصدق توصیه کرده بود طبقه دوم را نبینیم. این همان جایی بود که اتاقخوابها و اتاق نشیمن قرار داشت. شیرین سمیعی در «خلوت مصدق» نوشته که برای خوردن غذا به طبقه پایین یعنی همان جایی که پیکر دکتر مصدق به امانت است غذا میخوردند و در طبقه بالا میخوابیدند. ساختمان بسیار ساده و شامل چهار اتاق متصل به هم بود. اتاقهای پذیرایی، خواب و نشیمن. اتاق کار دکتر مصدق هم در همین طبقه قرار داشت. تصویری از یاسمین دیبا به یادگار مانده که او در آغوش پدربزرگ مادری نشسته است. اما شاید مهمترین بخش ساختمان اتاق پذیرایی اصلی است. یک جعبه چهارگوش به قد یک مرد بالغ در میانه ساختمان با چند لاله و عکسهایی که از مصدق به دیوارها نصب شده است؛ همان جایی که از اسفند ۱۳۴۵ آرامگاه موقت مصدق است.
ملی کردن نفت گناه نابخشودنی
قرار نبود پیکر دکتر مصدق را در خانه دفن کنند. او چند سال قبل از آنکه سرطان دهان بگیرد به غلامحسین مصدق پسرش وصیت کرده بود که او در کنار فرزندانش که در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ در مخبرالدوله و بهارستان در خون خود غلتیدند به خاک سپرده شود. او یک سال قبل از مرگش بار دیگر این وصیت را ثبت کرده بود. اما وقتی آن صبح سرد ۱۴ اسفند که او در بیمارستان نجمیه، یادگاری خانم نجمالسلطنه مادرش، نفس آخر را کشید، هیچ کسی نتوانست برای وصیت او کاری کند. پس تصمیم گرفته شد تا او را به تبعیدگاهش بازگردانند. باقی روایت را لابهلای خاطرههای شفاهی یاران و نزدیکان دکتر مصدق میتوان یافت. او قبل از مرگ گفته بود تنها گناه من این بود که نفت را ملی کردم. همین هم تاوانی شد تا با وجود وساطت یحیی عدل، پزشک مخصوص و یار گرمابه و گلستان پهلوی دوم، امیرعباس هویدا نخستوزیر وقت، جواب یکی بود: «به احمدآباد برگردید.» غلامحسین مصدق سالها بعد در گفتوگو با بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد درباره آن روز گفته بود: «جا نداشتیم. همان ناهارخوری که ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همان جا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد.» میگویند قبرش سنگ لحد ندارد. سنگ هم ندارد. آخر قرار بود امانت باشد. امانت مانده و همان سنگ یادبودی که در ابنبابویه آن سوتر از گور شهیدان ۳۰ تیر و دکتر فاطمی هم گذاشته بودند، دیگر نیست. نماز میت را آیتالله زنجانی خواند. برای کفن و دفن هم مهندس سحابی نظارت کرد و چند نفر از کشاورزان، جنازه را شستند. از کسانی که آن روز آنجا بودند، سحابی و زنجانی نیستند. اما وقتی دنبال سرایدار خانه هستم، در چند کوچه آن طرفتر از خانه، پیرمردی را پیدا میکنم که یکی از آن کشاورزانی بود که در شستن جنازه دکتر مصدق حضور داشته است. آقای تکروستا برادر ابوالفتح تکروستا است. سرایدار و آشپز دکتر مصدق. آن روز را خیلی خوب به خاطر دارد هر چند روایتش کمی با روایت رسمی و نزدیکان مصدق تفاوت دارد. میگوید: «آقا وصیت کرده بود که میخواهم در روستای خودم و به دست کشاورزهای خودم دفن شوم. جنازهشان را از تهران آوردند، اینجا شستوشو دادیم. آبی از عربستان آورده بودند، از آن آب به بدنش زدیم. یک مروارید کوچک هم زیر زبانش گذاشتیم. مامور پزشکی قانونی آمد گفت: دندانهایش را در بیاورید. اما دندانهایش عاریه نبود. در آن سن و سال دندانهای خودش بود. باور نمیکردند دندانهای به آن سالمی مال خود آقا باشد. ما بردیمشان داخل اتاق و همان وسط اتاق را کندیم و دفنش کردیم و تمام شد.» این آخرین خاطره مصدق است. اما تکروستا و دیگر پیرمردان روستای احمدآباد خاطره کم ندارند.
کسی نیست داستانها را به یاد بیاورد
در فرصتی که برایم باقی مانده، گشتی در احمدآباد میزنم. آنقدر بزرگ نیست که بشود نام شهر روی آن گذاشت. آنقدر هم کوچک نیست که روستا باشد. اما مردم یک آدرس را خوب میشناسند؛ خانه دکتر مصدق؛ حتی پسربچههای شیطانی که بیخیال روزهای گرم مرداد ۱۳۹۳ وسط کوچه بازی میکنند. اینجا خیلیها خاطرههایی از روزهای بودن دکتر مصدق دارند. اینجا مصدق نه نخستوزیر است و نه پیرمرد و نه دکتر، اینجا مصدق، آقاست. پیرمردی که در یکی از کوچهها زیر سایه خانهای نشسته، میگوید: «این زمینها همه ملک آقا بود. ما هم کشاورزشان بودیم. قبل از کودتا هر وقت که به احمدآباد میآمدند، میرفتیم دیدنشان. اما بعد از تبعید خیلی سخت بود.» پیرمرد در آن زمان بیست و چند ساله بوده و کشاورزی میکرد. به یاد آورد که دکتر مصدق قبل از کودتا هر وقت دلش از تهران میگرفت به احمدآباد میآمد، اما بعد از کودتا که ساکن دایمی احمدآباد شده بود، دیگر سخت بود: «ما میرفتیم پیششان اما نمیگذاشتند که طرفشان برویم. آخر سربازها اطراف خانه بودند و اجازه نمیدادند مثل قبل، برویم داخل خانه. باید سرگروهبان اجازه میداد.»
داستانهای زیادی از آن زمان در میان مردم هست. یکی از داستانها، ماجرای تاکید دکتر مصدق به پسرش غلامحسین برای مداوای بیماران احمدآباد بود. این را هم آن پیرمرد تکروستا و هم زن تقریبا میانسالی که در خیابان اصلی با چند پلاستیک خرید به طرف خانهاش میرود، تعریف میکند. او که خودش از بیماران دکتر مصدق پسر بوده، میگفت: «به مردم احمدآباد خیلی رسیدگی میکردند. اگر مریض داشتیم سریع تهران بیمارستان نجمیه میفرستادند. وقف مادرشان بود؛ در خیابان یوسفآباد آن زمان. حالا شده حافظ. دستخط میدادند که مجانی درمان کنند.» یادم هست آن زمانی خانه را دیدم بخشی از ساختمان بود که آقای تکروستا توضیح داد: «اینجا به دستور آقا، تبدیل به داروخانه شده بود. دکتر غلام بیماران را میدیدند.» این را آن زن هم میگوید: «وقتی در تبعید بودند یک اتاق عمارت را تبدیل به محکمه کرده بود. پنجشنبهها که دکتر غلامحسین میآمدند به آقا سر بزنند، به دستورشان میرفت مینشست و ما هم میگفتیم سرمان یا دستمان درد میکند. معاینه میکرد و دوا میداد.» پیرمردها از حساسیتش نسبت به کشاورزان و زمینها میگفتند. یکی از آنها تعریف کرد: «پدرم هم کارگر دکتر مصدق بود. کول میزد برای قناتها. کول میزدند که قنات ریزش نکند. زمستانها دکتر مصدق دستور میداد که سر قناتها را ببندیم تا باران میآید خرابی نکند و پایین نرود. زمستان آب قنات را میبست. یخچال طبیعی داشتیم. تابستان خودشان مامور میگذاشتند. گرم بود سهم هرکسی یک تکه یخ میشد. نفری یک نصف قالب یخ به کشاورزهایی که سر زمینش کار میکردند میداد.»
روزی یک بره سر میبریدند و غذا میدادند. شیرین سمیعی از آشپز روستایی او تعریف کرده است؛ آشپزی که حالا نگهبان خانه است. همین آشپز به «استفان کینزر»، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفته بود: «مصدق یک مالک معمولی نبود. او ملک خود را مانند یک بنگاه خیریه اداره میکرد. بیشتر آنچه را که تولید میکرد به کارگران بازمیگردانید.» کار تکروستا آشپزی برای ۵۰ نوکر قلعه بود: «صبح به صبح دستور غذا میگرفتیم و مرحوم آقا میگفت چی بپزیم. روزی یک گوسفند ۴۵ کیلویی ذبح میکردند. سبزی تازه، بادمجان، کرفس و گوجه از همین باغ کناری قلعه میچیدیم و پخت میکردیم. بعدازظهر میآمدیم برای تهیه شام که اغلب عدس پلو، باقالیپلو و لوبیاپلو بود. برای نوکرها شام میپختیم که به تعداد عایلهشان میبردند خانه. برای هشت نفر غذا به داخل ساختمان قلعه میبردیم. خود آقای مصدق شام نمیخورد، کمی میچشید ببیند پخت ما خوب است یا نه.» پیرمردها میگفتند که آقا مالک همه این زمینها بود تا اصلاحات ارضی «تا قبل از اصلاحات ارضی چندین پارچه آبادی داشتند. اما زمانی که اصلاحات ارضی شد خودشان بهطور داوطلبانه زمینها را به کشاورزها دادند. اولین کسی که زمینهایش را تقسیم کرد، مصدق بود. همان سال ۴۲ شروع شد. اربابها پولش را گرفتند.» پای حرفهای اهالی احمدآباد بنشینی، ساعتها حرف برای گفتن دارند. بیشتر از همه ابوالفتح تکروستا که دیگر نیست. بار دیگر به سمت در بسته قلعه احمدآباد میروم و صدای یکی از پیرمردها در گوشم میپیچد: «همینجا همیشه زندگی کردم و هیچ جایی نرفتم. متولد ۱۳۲۶ با شماره شناسنامه یک بچه احمدآباد دکتر محمد مصدق.»
از کاشی ۱۰ تا احمدآباد
از درز در نگاهی دوباره به خانه میاندازم و به یاد آن دری میافتم که از کاشی شماره ۱۰ تا اینجا رسیده است؛ همان دری که کینزر در کتابش دیده است. این در را تکروستا نشانش داده بود و گفته بود: «دنبال چی میگردی، اگر دنبال شعبان بیمخ هستی، این در را ببین.» در بزرگ آهنی یک فرورفتگی داشت، یادگاری شعبان جعفری بود که با جیپ به در خانه مصدق کوبید. کینزر در شرح این در آهنی نوشته است: «این دروازه شاهد چه تاریخی بوده است. از میان آن سفرای آمریکایی و انگلیسی در تهران به همراه فرستادههای ویژهشان آورل هریمن، بارها عبور کردند تا مصدق را ترغیب کنند از طرح ملی کردن صنعت نفت کشورش دست بشوید، یا آن را تعدیل کند. گروههای آدمکش، در روزهای شورش درحالیکه فریاد مرگ بر مصدق سر میدادند، به آن میکوبیدند.» مصدق پس از تبعید خواسته بود که آجرها و خاک خانهاش را به احمدآباد بیاورند. کامیونهای ارتش هم در خیابان کاخ بار میزدند و در کنار در ورودی قلعه احمدآباد خالی میکردند. همان جا بود که در پاسخ کسانی که از او پرسیده بودند چرا چنین میکند، گفته بود: «بگذار مردم ایران بدانند من جرمی که دارم این بود که نفت را ملی کردم، به خاطر این جرم چه به سر من آوردند؟ میخواهم از آنجا که این آجرها را بار میزنند تا به اینجا برسد، این ملت ببینند.» یادم هست آن طرفتر از جایی که در بود ماشین دکتر هم قرار داشت؛ پونتیاک سبز مدل ۱۹۴۸؛ همان ماشینی که کودتاگران شیشههایش را شکسته بودند. این پونتیاک بعدها تعمیر شد و همینجا ماند تا شاید روزی اینجا موزه شود.
بار دیگر نگاهی به داخل ساختمان میاندازم. از درز دیوار یک راه سنگفرش تا ساختمان کشیده شده است. انگار پیرمردی را میبینم با عبایی بلند و عصایی که آرام روی زمین میزند و پشت به من، به سمت ساختمان میرود و شبیه عکسی که روی جلد کتاب خواب آشفته هست. عصا روی زمین صدای یکنواختی میدهد، انگار بار دیگر این سپانلو است که سروده: «بگذار تا عصای تو/ با انتظار ما/ بر گور آهسته گل کند.»
منبع: روزنامه شرق ــ فرزانه ابراهیم زاده