به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۳

قرار بود در دادسرای انتظامیِ کانون وکلا، خانم نسرین ستوده دادگاهی شود

محمد نوری زاد
پیامبری با شال سفید!   
...که من، هم در حین سخن و هم در پایان سخنش گریستم
مباد این نوشته ی مرا نخوانده رها کنید. من در این نوشته به پیشگاه پیامبری سر فرود آورده ام که معجزه اش: انسانیت، کتابش: مردم، و سخنش پایداری است. پیامبری که خدا از تماشای قد و بالای فهم او در پوست نمی گنجد. می گویم: آنجا که مردانِ نام آورِ عرصه ی هیاهو به خانه ها خزیده اند، یا مردانی که به تکه نانی و منصبی و منفعتی خود را خمیرِ حضرتِ نادوست کرده اند، ظهور پیامبری از میان بانوان، چه نمکین و شوق انگیز و بی اعوجاج است. بانویی با شال سفید بر سر و انسانیتی عمیق در دل و بُردی نافذ در کلام و پاهایی برای پیمودن و خسته نشدن.
دیروز صبح ساعت هشت، دمِ درِخانه ی دکتر محمد ملکی بودم. سوارش کردم و با هم رفتیم کانون وکلا. کجا؟ میدان آرژانتین اول خیابان زاگرس. کانونِ وکلا چرا؟ قرار بود در دادسرای انتظامیِ وکلای این کانون، خانم نسرین ستوده دادگاهی شود. به چه منظور؟ که پروانه ی وکالتش برای همیشه لغو یا تا فرصتی دیگر تمدید شود. جلسه ی دادگاه در اتاقی تشکیل شد که بیش از سه متر پهنا و چهار متر درازا نداشت. عمده ی این فضا را هم یک میز مستطیل با صندلی های اطرافش اشغال کرده بود. پنج شش وکیل کار آزموده و پای به سن نهاده به ریاست مردی کهنسال و با وقار در دو ضلعِ درازِ این میز نشسته بودند و خانم ستوده با چهار وکیلِ همراه و همدل و بی مزدش در ضلعی دیگر. بالا نشین این دادگاه، نماینده ی دادستان بود. مردی حدوداً سی و هفت هشت ساله که نیمی از زمانِ دادرسی را با تلفن همراهش مشغول بود.
ما زمانی به این اتاق داخل شدیم که جایی برای نشستن نبود. یک صندلی برای جناب ملکی جور کردند و ما ایستادیم فشرده تا پایان کار. تعدادمان؟ با جناب رضا خندان – همسر خانم ستوده – مجموعاً بیست و پنج نفری می شدیم. ابتدای سخن با رییس کهنسال و با وقار و متینِ جلسه بود که بر برگه های مخصوص، پرسشی نوشت و از خانم ستوده خواست پاسخ دهد.
اصرار خانم ستوده این بود که: وکیل اصلیِ من آقای عبدالفتاح سلطانی است. او را برای دفاع از من به اینجا بخوانید. اوست که از ابتدا با من همراه بوده و به چند و چون پرونده ی من اشراف دارد. با این تأسف که وقتی من زندانی بودم وی بیرون بود و آنگاه که من بیرون آمدم او به زندان رفت. دادگاه به اصرار و درخواستِ خانم ستوده روی خوش نشان نداد. نوشته ها دست به دست شد و وکلا هریک سخن گفتند و کار به دفاع نهاییِ خانم ستوده رسید. خانم ستوده بر پای ایستاد و لب به سخن گشود. در آن اتاق کوچک، من پیامبر بی پناه و تنهایی را دیدم که سخنش جز درستی هیچ نبود. پیامبری که برای این تنها سخنش، مخاطب چندانی نیافته بود. جوری که در این سالهای تلخِ بی کسی، به هر در کوفته بود، جز به مجسمه های سنگیِ آدم های سردمدار برنخورده بود.
پیامبر ما که شالی سفید بر سر داشت، در دفاعیه ی سه برگی اش آنچنان محزون اما محکم دست به آسمان انسانیت برد، و آنچنان یک تنه بر آستانِ بی مخاطب عدالت ایستاد و اصرار ورزید که من، هم در حین سخن و هم در پایان سخنش گریستم. من باور کردم که وی به نمایندگی از همه ی شهدای تاریخ، و همه ی سیلی خوردگان و تحقیر شدگان و آرزو به دل ها سخن می گوید. سرآخر دست به شال سفیدش بردم و آن را به صورت کشیدم و بوسیدم. پیامبر ما آنجا که دید داورانِ دادگاه به مرزِ مویینِ لغوِ پروانه ی وکالتش پا نهاده اند، به پای ایستاد و از خود دفاع کرد. با سخنانی که من به نشرِ چندی از آن بسنده می کنم. نیز این بگویم که پیامبرما، کتاب ندارد. بل کتاب آسمانی اش همان زندگانی اش است. این دفاعیه را به مثابه برگی از قرآنِ وی تلقی کنیم:
….. اینجانب ( نسرین ستوده) از طرف دادستان و نماینده ی او و همچنین وزارت اطلاعات متهم به اقدام علیه امنیت کشور از طریق انجام حرفه ی وکالت شده ام. و حالا باید از خود و عملکردم دفاع نمایم . دفاع ام را با عشق به عدالت و فرشته ی عدالت آغاز می کنم. می خواهم بدانید رنجی مرا به این خانه کشانده است. من از بی عدالتی ای رنج می برده ام که مرا و هموطنانم را به یکسان در برگرفته است.
محاکمات نا عادلانه، مجازات های خانوادگی، و دست آخر عفوهای دل به خواه، همگی نشانه هایی عریان از( سلیقه ای است که به جای قانون) اجباراً به کسانی تحمیل می شود که نا عادلانه مورد اتهام قرار می گیرند و بی رعایت تشریفاتِ قانونی محاکمه و مجازات می شوند… این دادگاه، تا داخل ( زندان) بودم تشکیل نشد و اکنون که آزاد به نظر می رسم، تشکیل می شود تا آخرین آثار آزادی ام را از من باز ستاند…. مصراً بر این ادعای خود تأکید دارم که دلیل دستگیری و فشارهای وارده بر خانواده ام، انجام وظایف حرفه ای ام و پذیرش وکالت از دگراندیشان یا قربانیان نقض حقوق بشر در راستای عمل به سوگند نامه ی حرفه ای ام بوده است….
سه تن از پنج وکیل من تحت تعقیب کیفری قرار گرفته اند. همکار عزیز و ارجمندم جناب آقای عبدالفتاح سلطانی – که وکالت مرا در دوران سخت به عهده داشتند – هم اکنون در زندان به سر می برند …. پس از انتخابات، تعداد کثیری از وکلای مستقل تحت تعقیب قرار گرفته اند و حتی بسیاری از آن ها هم اکنون در زندان به سر می برند …. من مانند کلیه ی همکارانم , در پایان دوره ی کار آموزی و زمان دریافت پروانه ی وکالت، سوگند نامه ای را امضا نمودم که به موجب آن تا زمانی که وکالت می کنم، جز در راه حق و حقیقت قدمی برندارم و برای احقاق حقوق موکلانم، ولو با سختی های زیاد، کمر همت بربندم. اینجانب باید بین سوگند حرفه ای ام و توصیه ی باز جویانم، یکی را بر می گزیدم . که من، درعمل به سوگند نامه ی حرفه ای ام لحظه ای تردید نداشته و ندارم.
…. دادگاه انقلاب، پس از سال 1357 و در اثر تحولاتی که 35 سال پیش به وجود آمده بود، تاسیس شد. اکنون 35 سال از انقلاب می گذرد و ادامه ی فعالیت دادگاه انقلاب با فلسفه ی وجودی اش مغایر است…. نحوه ی رسیدگیِ قضایی در دادگاه انقلاب به نحوی است که اساساً حق دفاع از متهمان در بسیاری از موارد سلب شده است. به عنوان نمونه، وجود اعلان کتبی و رسمی ” از پذیرفتن وکیل معذوریم ” در پشت درِ دادگاه های انقلاب، تا همین چند سال پیش، نشان از محاکمه ی متهمان بدون حضور وکیل طی سالیان متمادی داشته است.
…..طبق اصل 168 قانون اساسی به کلیه ی اتهامات سیاسی باید در محاکم عمومی، با حضور هیات منصفه و مطلقاً به صورت علنی رسیدگی شود. طی 35 سال گذشته به کلیه ی اتهامات سیاسی در دادگاه ویژه ( دادگاه انقلاب )، بدون حضورِ هیات منصفه واساساً به صورتِ غیر علنی رسیدگی شده است . بنا براین در این سالها با وجود دادگاه انقلاب، حق کلیه ی دگر اندیشان اعم از دگر اندیشان مذهبی، عقیدتی، مدنی و سیاسی نادیده گرفته شده است.
….آیا اصولاً در چنین دادگاهی با چنین شاکله ای که بنیان آن بر غیرعلنی بودن و تحدید وکیل بنا شده است، و متهم را از شرایطِ کاملاً امنیتیِ بند 209 و سلول های انفرادی برای محاکمه اعزام می نمایند، امکان رعایت استقلال قضایی و بیطرفیِ قاضی وجود دارد؟ اصل “استقلال قضایی” که به عنوان اصلی مهم و بنیادین در کلیه ی سیستم های قضایی (جهان) مورد توجه خاص است، آیا در داگاه هایی که با گزارشِ نهاییِ بازجویانِ ( دستگاه های امنیتی) تشکیل می شوند، قابل رعایت و تصور است؟ گزارش هایی که ( در آنها بازجویان ) نوع جرم را تعیین می کنند، مدارک آن را یک به یک برای قاضی برمی شمرند، و حتی میزانِ مجازات متهم را نیز تعیین می کنند؟
آقای رییس! اعضای محترم دادگاه
آنقدر راهم را در طی 10 سال وکالتم درست پیموده ام که اگر به 10 سال پیش بازگردم، با اطمینانِ بیشتر همین راه را بر می گزینم. بر این باورم که موکلانم – که وکالت آن ها را به عهده گرفته ام – گناهکار تر از من نبوده اند. ( با اطمینان می گویم:) همگی آنان بی گناه بوده اند. اگر کسی در این میان گناهی کرده است، من بوده ام که گناهی جز عشق به عدالت نداشته ام. از شما می پرسم : من چگونه می توانستم احکام ناعادلانه را شاهد باشم و سکوت کنم؟ یا کتمان کنم و روی بگردانم و دل خوش دارم که واژه ی «وکیل» را سزاوارم؟ من در این سالهای وکالت، نه اعتباری از این شغل به کف آورده ام و نه نانی.
اگر شما گرامیان که همکاران پیش کسوت من هستید , مرا شایسته ی این حرفه ندانید، بی هیچ اعتراضی راه بازگشت را بر می گزینم و کوره راه عدالت خواهی را به شما وامی گذارم و در جستجوی آزادی و عدالتی که از آن محرومیم، از کوی و برزنی دیگر خواهم رفت. اما این اطمینان را به شما، خودم و هموطنانم می دهم تا زمانی که بساط محاکماتی عادلانه برقرار نشود، من به راهم ادامه خواهم داد. با احترام: نسرین ستوده
جلسه ی دادگاه تمام شد. همه بیرون آمدند و داوران ماندند. به داخل اتاق بارگشتم و از تک تک داوران که هریک وکیلی کارآزموده بود، سپاس گفتم. و گفتم: من از تماشای ادب و انصاف و تخصص و قانونی که در این اتاق دست به دست می شد، لذت بردم. اما حیف که دانش و فهم و تخصص شما را یکی در آن بالا به یک زنگ تلفن یا به یک حرکتِ قلم باد هوا می کند. و گفتم: اجازه هست عکس بگیرم از جمع شما؟ بانویی گفت: نه آقای نوری زاد، می خواهید پروانه ی وکالت ما را لغو کنند؟ در راهرو به پیامبری که شال سفید بر سر داشت گفتم: خدا چه ذوق می کند از داشتنِ بندگانی چون شما. پیامبر گفت: شما همیشه به من لطف داشته اید آقای نوری زاد. گفتم: این لطف نیست. این نیاز است. و به همسرش جناب خندان گفتم: امروز یکی از بهشتی ترین روزهای عمر من بود.
می گویم: آدم هایی که منصب های این سی و پنج سال را اشغال کردند و اشغال کرده اند، اغلب شان در یک سخن و در یک رفتار ناجوانمردانه مشترک بوده اند. و آن این که: کاری به کار شایستگی و عقل و عقلانیت نداشته باش. و همینجور هردمبیل آمده اند جلو تا چه پیش آید. می گویم: بزرگترین جفایی که در این سالها صورت پذیرفته، برکناریِ نخبگان و شایستگان از حضور بر سرِ منصب های کلیدیِ کشور بوده است. بهمین خاطر است که دیگرکشورها سال به سال پیش رفته اند و ما سال به سال پس رفته ایم و در جا زده ایم.
می دانم این سخن من برای جماعتی ناگوار می نماید اما می گویم: عزیزانی چون نسرین ستوده اگر به صورتِ قانونی شخص برترِ این کشور بودند و اختیارهای قانونی با آنان همراه و همدل بودند، یکصد برابر رهبرِ قبلی و هشتصد برابر رهبر فعلی در هدایت درستِ جامعه توفیق می یافتند و ما را به قله های فهم و خرد و رهایی و نشاط و انصاف و ادب و شایستگی و برازندگی و اعتبار جهانی نزدیک می کردند. می گویم: افتخار من ( نوری زاد) این است که یک روز همین پیامبرِ شال سفید رییس جمهورِ ایران عزیز شود و من صبح به صبح غبار از میزِ کارش بروبم و بر قلم انسانیت گسترش بوسه زنم. که اگر خاکساریِ دیروزِ همچو منی برای کسی و کسانی، خاکساری به پیشگاه جهل و جمود و شخص محوری و خرافه های مذهبی و اسلامی بود، خاکساری امروزم تحفه ای است به پیشگاه خرد و ادب و علم و مدارا و انسانیت، و پیشکشی است به پیشگاه نسل های بر نیامده اما چشم انتظار فردای ایران عزیز.
برادران خبردار شدند و آمدند و اجازه ندادند حتی بر پله های ورودیِ کانون وکلا عکس بگیریم. اما در آن سوی خیابان جمع شدیم و عکس گرفتیم به یاد آن روز مبارک. از همانجا همگی رفتیم به مراسم ختم بانو سیمین بهبهانی. مراسم که تمام شد، جمعی از بانوان و آقایان مرا دوره کردند و محبت های خود را بر من افشاندند. مرد جوانی از آن میان که سخت بغض کرده بود و معلوم بود سالهای تلخی را پشت سر گذارده، جلو آمد و پرسید: آینده چه می شود آقای نوری زاد؟ گفتم: اگر به اختیار آخوندها باشد، همین که هست.
وگفتم: آخوندهای ما لقمه ای تاریخی گیرشان افتاده که تا پای جان و حتی به قیمتِ کشتنِ نسل های ما از این لقمه دست بر نمی کشند. و گفتم: آینده را کسانی می سازند که بنای ساخت آینده را دارند. مردمان ترسیده و نشسته و خوابیده و مشغول، سهمی در تغییر آینده ندارند. مرد جوان بغضش را گشود و جوری گفت ” آخه تاکی؟ سوختیم به خدا ” که من نیز سوختم از سوز سخنش. شباهنگام زنگ زدم شیراز تا هم حال مادر مجید توکلی را بپرسم هم حال مجید را. که خوشبختانه از مادرش شنیدم که سه روزی به مرخصی آمده برای مداوا. به جناب رضا خندان – همسر پیامبر شال به سر- زنگ زدم، خبر خوبی داد. این که: پروانه ی نسرین تمدید شد. و من به یاد بوسه ای افتادم که بر شالِ پیامبر نشاندم در آن رَجَزِ شکوهمندش.
محمد نوری زاد
سوم شهریور نود و سه – تهران