مسعود عطائی
پر کشیدی زین جهان بر آسمان بیکران، افسوس سیمین جان
با تنی بیمار
وفرسوده ولی روحی جوان، افسوس سیمین جان
خواستی با
استخوانت نو بسازی میهن زندانی و ویرانه
را
کینه ورزی کرد اهرمن، شکست آن استخوان، افسوس سیمین جان
یک دبیرِمهربان بودی و هر جا عاشق و شیدای آن نوباوگانت
غیر آنها قدر تو نشناختند در این جهان، افسوس سیمین
جان
آرزویت بود آزادیِ ایران و رها ئی از خرافات و تعصب
باد باخود برد امّید
ات به تاراج خزان، افسوس سیمین جان
مهربانی نگاهت، گرمی
آرام بخش چامه هایت، کِی رود از یاد من
هر چه تمجیدت کنم، باشد زبانم ناتوان، افسوس سیمین جان!
۱۹ آگوست ۲۰۱۴
مسعود عطائی