دلتنگیهای یک شهرساز غمگین
سال ١٣٥٨ بود و ما، آن ١٧، ١٨ دانشجوی جوان لبالب از شور رشته فوقلیسانس رشته شهرسازی دانشکده هنرهای زیبا، برای شهرسازشدن بیتابی میکردیم. دانشکدهمان اولین دانشکده در ضلع جنوبی دانشگاه بود و هیاهوی خیابان پس حاشیه صوتی کلاسها بود و نهیب میزد «شهر» چه زنده است، چه پرشور.
آن روزها جوان بودیم و خامطبع. آن روزها تصور میکردیم خوشبختترین دانشجویان روزگار شدهایم. تهران پوست انداخته بود و تصور میکردیم یکی از آمایشگران شهر و سرزمینمان خواهیم شد. کودک صفت بودیم و با شور به سخنان استادان گوش میدادیم. خوشبین بودیم و یادداشت برمیداشتیم، اسکچ میکشیدیم، میخواندیم و بحث میکردیم. شهر، شهر و باز هم شهر.
خوشخیال بودیم و تصور میکردیم شهر جایی برای هر خانواری با هر سطح درآمد و نیازی مهیا خواهد کرد. خیال میکردیم شهر هم به خوشبختها تعلق دارد و هم به مأیوسها، هم با سرخوشها سر میکند و هم دل زخمخوردهها را بهدست میآورد.
آنروزها شهر را با تنوع فرهنگی و اجتماعی آدمهایی که قرار نبود مثل هم باشند، تعریف میکردیم؛ قلمرویی که قرار بود در آن کالبدهای فیزیکی به خدمت جنبههای انسانی درآیند. تصور میکردیم زندگی در شهر آمیخته به مدنیت شده و قبیلهگری را به هیچ خواهد گرفت. از واحدهای همسایگی حرف میزدیم و سرانههای فضای سبز و بازی را بالا و پایین میکردیم. اعتقاد داشتیم فضیلت شهروندبودن در اعتدالش نهفته، در انصافش و در قضاوتش. تصور میکردیم شهروندبودن یعنی سایرین را برابر با خود دانستن.
خوشخیال بودیم و تصور میکردیم شهر جایی برای هر خانواری با هر سطح درآمد و نیازی مهیا خواهد کرد. خیال میکردیم شهر هم به خوشبختها تعلق دارد و هم به مأیوسها، هم با سرخوشها سر میکند و هم دل زخمخوردهها را بهدست میآورد.
آنروزها شهر را با تنوع فرهنگی و اجتماعی آدمهایی که قرار نبود مثل هم باشند، تعریف میکردیم؛ قلمرویی که قرار بود در آن کالبدهای فیزیکی به خدمت جنبههای انسانی درآیند. تصور میکردیم زندگی در شهر آمیخته به مدنیت شده و قبیلهگری را به هیچ خواهد گرفت. از واحدهای همسایگی حرف میزدیم و سرانههای فضای سبز و بازی را بالا و پایین میکردیم. اعتقاد داشتیم فضیلت شهروندبودن در اعتدالش نهفته، در انصافش و در قضاوتش. تصور میکردیم شهروندبودن یعنی سایرین را برابر با خود دانستن.
آنروزها از ته دل به حس مشارکت و سهیمبودن شهروندها بهعنوان یک باید اعتقاد داشتیم. آنروزها بچههای هر کوچهای با کودکانی از اقشار دیگر دمخور بودند و همبازی میشدند و تهران بر اساس پول و اتومبیل و اطوار طبقهبندی نشده بود.
آنروزها کوههای شمیران را نفروخته بودند و کوههای شمال شهر بخشی از کالبد و هویت تهران بهشمار میرفتند. آنروزها بچهها میدانستند «حیاط» یعنی چه و بازیگوشی در کوچه چه طعمی دارد. آنروزها بچهها با دوچرخهسواری بزرگ میشدند و لشکر موتورسوارها پی یک لقمه نان از سر و کول هم بالا نمیرفتند. آنروزها تهران جنگل اتومبیل نشده بود و هزینه زندگی در تهران آنقدر بالا نرفته بود که هزاران هزار نفر را به کوچ اجباری وادار کند.
زمان سپری شد و دانشجویان آن کلاس چندپاره شدند. برخی بار سفر به سرزمینهای دور را بستند. چند نفری شغلهای دولتی رنگوآبدار گرفتند. برخی که دریافتند «شهرسازی یعنی هیچ» پایاننامههایشان را در گوشهای دفن کردند و یادشان رفت برای شهرسازشدن چقدر بیتابی میکردند، همانهایی که قبول کردند نظام شهری بسان یک دستگاه متعادلکننده عمل نمیکند و بخشهای مختلف را بههم پیوند نمیدهد. قبول کردند شهروندان، هویتشان را حفظ نمیکنند و به هویت دیگران هم احترام نمیگذارند. قبول کردند این شهر به دیگران تعلق دارد و نه آنها.
حمیدرضا صدر / شرق