شیرین ؛ دختری با لباس های پسرانه
نامش شیرین بود اما لباس پسرانه بر تن کرده بود " تا مردم فکر کنند که پسر است". می گفت که کلاس پنجم را تمام کرده و قرار است ششم بخواند، پدرش بیماری کلیوی دارد و مادرش هم که قبلاً کار می کرد، مریض شده و او هم نمی تواند کار کند. به همین خاطر لباس پسرانه پوشید تا با جمع آوری کاغذ و پلاستیک از درون سطل های زباله ، خرج درمان پدر و مادرش را تأمین کند.
شیرین دختر یازده ساله ای است که برای درمان پدر و مادرش، شب ها زباله جمع می کند.
شیرین ،که بسیار هم شیرین زبان است ، با ادبیاتی فراتر از سن خود حرف می زد ؛ گو این که دست نامهربان روزگار کودکی اش را از وی ربوده بود ؛ می گفت که همیشه برای مردم آرزوهای خوب دارد و برای خودش چیزی نمی خواهد جز عاقبت بخیری ، شفای پدر و مادر و یک سفر به مشهد.
شیرین می گفت که دوست دارد معلم یا دکتر شود و در میان زباله ها ، دنبال کتاب هایی هم بود که به دردش بخورد؛ ولی باز می گفت که هیچگاه نخواهد توانست: " آخه من یه دختر زباله جمع کن هستم."