به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۳

کاشکی سیمین بهبهانی حرف هایم را بشنود

 منصوره شجاعی:
سیمین خانم بعضی از دکترها می گویند اگر با کسی که در حالت کما به سر می برد،‌ حرف بزنید حتما می شنود. ...
سیمین خانم، ما که دروغگو نبودیم،
قرار هم نیست که به هم دروغ بگوییم، اما شاید چهار سال
زیستن ـ‌ و نه زندگی کردن‌ ـ در جایی که نه عشقی به آن دارم و نه به حقیقت مورد عشقی واقع شدم عقوبت پاسخ ناراستی است که آن مرداد روز به صاحب عاشق ترین ترانه های میهنم دادم.
مدرسه فمینیستی: سیمین خانم بعضی از دکترها می گویند اگر با کسی که در حالت کما به سر می برد،‌ حرف بزنید حتما می شنود. حالا لابد خیلی ها دور تخت شما هستند و با شما حرف می زنند، اما من دیگر کنار شما نیستم. کنار هیچکس دیگری هم نیستم. ای کاش دکترها بگویند که حرف های راه دور را هم می شنوید، حتما می شنوید. پس بگذارید برایتان از آن روزی بگویم که شما بدون مقدمه پرسیدید: « کی برمی گردی»؟

مرداد ماه ۱۳۸۹بود. یادداشتی برای تولد هشتاد و سه سالگی تان نوشته بودم.[1] طبق معمول باید خودم برایتان می خواندم که چشمهایتان از همان موقع خسته بود خیلی خسته. این بار تلفنی برایتان خواندم.



تازه به آلمان آمده بودم. از منزل خواهر کوچکتر زنگ می زدم. بعد از یک سلام و احوالپرسی مختصر، بلافاصله گفتید: «کی برمی گردی؟ درست نیست که همسر و پسر جوونت را تنها بذاری، زود برگرد سر خونه و زندگیت...».



تاکید هشیارانه و رندانه شما بر «خونه و زندگی» از پشت خطی که همیشه کنترل می شد،‌ اشاره به داستانی دیگر داشت. در واقع مسئولیت دیگری را یادآوری می کردید، هرچند مسئولیت خانوادگی را هیچگاه کم وزن تر از دیگر مسائل نمی دانستید. در واقع نگران کم نفس شدن کسانی بودید که دم به سرنای پرخروش کلام تان داده بودند. انگار در خشت آوارگی، گمگشتگی مصداق غزل های برابری خواهانه را می دیدید.

سیمین خانم یادتون میاد؟ ‌یادداشت را برایتان خواندم، ‌شنیدید اما انگار گوش نکرده بودید، چون مثل همیشه تشویق نکردید و دوباره از اهمیت ماندن در ایران گفتید. شرمنده پاسخ دادم :‌»برمی گردم سیمین خانم، اجازه بدین یکی دوماه بمونم. من فقط آمدم خستگی درکنم، به زودی برمی گردم».

حالا چهار سال آزگار است که با همان خستگی نشسته در جان بی جانم از «خونه و زندگی» دور افتاده ام و هنوز نمی دانم که در آن مرداد روز سال ۱۳۸۹، به او که همچون خشت جان جنبش زنان ماند و سرود و حکایت کرد، حقیقت را گفته بودم یا دروغ؟

سیمین خانم، ما که دروغگو نبودیم، قرار هم نیست که به هم دروغ بگوییم، اما شاید چهار سال زیستن ـ‌ و نه زندگی کردن‌ ـ در جایی که نه عشقی به آن دارم و نه به حقیقت مورد عشقی واقع شدم عقوبت پاسخ ناراستی است که آن مردادروز به صاحب عاشق ترین ترانه های میهنم دادم.

سیمین خانم، اما امروز به راستی برایتان می گویم که اگر موج دستگیری ها بالا نمی گرفت، اگر یکی از کلیدی ترین اعضای جنبش زنان یک ماه بعد در شهریور همان سال سیاه دستگیر نمی شد، اگر خیلی های دیگر مجبور به ترک وطن نمی شدند، اگر نامه پشت نامه به در خانه ام نمی آمد که به زندان برگردم، اگر اخبار رسیده اندکی حکایت از گشودگی میداد، بی تردید برگشته بودم و حالا جایی بودم که دوست داشتم: کنار تخت شما!
منصوره شجاعی

پانوشت: