مهدی اصلانی
مسعود بهنود در آخرين برنامهی تلويزيونی "پولتيک" در مقابلِ دوربينِ کامبيز حسينی به پارهای پرسشهای وی از جمله ارتباط بهنود با هاشمیرفسنجانی (خاندان هاشمی) پاسخ میگويد.
مهمترين بخش از مدعای بهنود تعريفِ مقولهی روشنفکری در ايران است. اين تعريفِ ابتر(اصولاً روشنفکر ايرانی بدون فرهنگ شيعی معنی ندارد) فارغ از نادقيق بودن، بازتابِ دفاع از يک خط و گرايشِ سياسی در داخل کشور (خطِ اصلاحات) است.
ابتدا بر پرسشِ کامبيز حسينی از شايعه و شائبهی داشتن ارتباطِ بهنود با رفسنجانی مکثی کوتاه کنيم.
بهنود در پاسخ به داشتن رابطه با هاشمیرفسنجانی میگويد: من خيلی از اين آقايان (قدرتمداران) را ديدم اما آقای هاشمی را تا حالا نديدهام.
وی در همين برنامه پراگماتيسم سياسیی هاشمی را با صفتِ "عقلانديشی" تعريف میکند.
بهنود در پاسخ به داشتن رابطه با هاشمیرفسنجانی میگويد: من خيلی از اين آقايان (قدرتمداران) را ديدم اما آقای هاشمی را تا حالا نديدهام.
وی در همين برنامه پراگماتيسم سياسیی هاشمی را با صفتِ "عقلانديشی" تعريف میکند.
پرسش اما ناظر بر ديدار و ملاقاتِ حضوری با رفسنجانی نيست. دوری و نزديکی در سياست با مناسبات قدرت تعريف میشود نه با ديدار يا عدم آن. مسعود بهنود به شهادتِ کارنامهی کاریاش از اميرعباس هويدا تا عطاء مهاجرانی هماره رکابگير قدرت بوده و نگاهش معطوف به نوکِ هرمِ. بسياری از نرمتنانِ عرصهی سياست در مناسباتِ قدرت و به دورانِ علیاکبرخوانیی هاشمیرفسنجانی از ميان دولتمردانِ نظام اسلامی چهرهی پرهيبت اميرکبير را با عريانیی چهرهی هاشمی تاخت زدند، و اين تنها منحصر به بهنود نبود. عطاء مهاجرانی پس از اتمام دوران دوم رياست جمهوریی هاشمی خواهان گنجاندنِ مادهی قانونی و قائل شدنِ استثناء بر ابقای سهبارهی رفسنجانی بر کرسیی رياست شد، آنگونه که پارهای ديگر از جمله صادق زيباکلام با عشقی عرفانی نسبت به هاشمیرفسنجانی بازتابِ همان نگاه هستند.
مسعود بهنود حتا پس از مهاجرت و ماندهگاری در لندن، برای "قاتل القتلا" و يکی از جنايتکارترين و آلودهترين شخصيتهای تاريخِ سياسیی معاصر يعنی اکبر هاشمیرفسنجانی موقعيتی در حد محمدعلی فروغی و قوامالسلطنه و مشيرالدوله قائل میشود. بهنود معتقد است:"در عالمِ واقع، از ميان کسانی که در صد سال گذشته بر ايران حکم راندهاند، از شاهان تا رؤسای دولت و چهرههای نامدار و تاًثيرگذار، اکبر هاشمیرفسنجانی در کنار دکتر مصدق و مهندس بازرگان جا نمیگيرد، اما شايد بتوان در صفی که امثالِ احمدِ قوام، محمدعلی فروغی و مشيرالدوله در آن جای گرفتهاند، برای عملگراترين دولتمرد جمهوری اسلامی جايی يافت. " (۱)
اما بهانهی اين مکتوب نه نظريات سياسیی مسعود بهنود که همانا خوانشِ منحصر به فرد و متفاوتِ وی در ترجمانِ مفهومِ روشنفکریی ايران میباشد. ابتدا پرسشهای کامبيز حسينی و پاسخهای بهنود از نظر میگذرانيم.
«کامبيز حسينی: به نظر شما نقش محمد خاتمی و جايگاه ايشان در سياست ايران کجا است؟
بهنود: خيلی جايگاه بالايی است. من شخصاً معتقدم که اولاً ما رئيس دولت و حتا رئيس حکومت اينقدر فرهنگی از مشروطيت تا بعد پيدا نکرديم. يعنی آدمهای فرهنگی داشتيم. مشيرالدوله نخستوزير را داشتيم. امير عباس هويدا را داشتيم اين ها همه آدمهای روشنفکر فرهنگی بودند. کامبيز حسينی: يعنی فکر میکنيد آقای خاتمی از آقای هويدا هم فرهنگیتر بودند؟ بهنود: آقای هويدا بيشتر يک روشنفکر فرانسوی بود. خيرخواه ولی در عين حال نسبت به بخشِ عظيمی از جامعه بیخبر. آقای هويدا فرانسه فکر میکردند.
کامبيز حسينی: آقای خاتمی روشنفکر ايرانی بود يا عربستان؟
بهنود: آقای خاتمی روشنفکر ايرانی است به دليل اينکه اصولاً روشنفکر ايرانی بدون فرهنگ شيعی معنی ندارد چون وقتی معنی پيدا بکند آنوقت همانچيزی میشود که ازش تو تفهيم روشنفکر غربزده الگوهای غربی میگنجد.
کامبيز حسينی: الان يه چيزی گفتيد که باز سکولارا قراره فحش بدهند به شما. حرف گندهای زديد. روشنفکر ايرانی که شيعه نباشه معنی نمیدهد.
مسعود بهنود: واقعاً تو خونِ ما است( شيعیگری) يعنی حتا رفتارهايی که داريم که بعضی از اون رفتارها را دستکم وقتی يه جايی تو فيسبوک قرار میگيريم خيلی نفی میکنيم واقعيتش اينه که در زندگیهای شخصیمون خيلی نفی نمیکنيم.
کامبيز حسينی: د رمورد آقای خاتمی تاريخ چهگونه قضاوت خواهد کرد؟
مسعود بهنود: من اميدوارم در جريان تطور تاريخی ايران و سير رشد ايرانیها اين سهم و نقشی که آقای خاتمی پيدا کرد و داشت و برش پافشاری کرد اون به اندازهی کافی خودش را نشان دهد.»(۲)
ابتدا با مراجعه به فرهنگِ عظيمِ علیاکبرخانِ دهخدا و ديگر منابعِ مرجع، بر معنای مفهومیی واژهی روشنفکر دقيق شده و سپس بر خوانش بهنود از مفهوم روشنفکری در ايران مکث میکنيم.
روشنفکر به کسی اطلاق میشود که دارای فکری روشن بوده و اعتقاد به رواجِ آئين و افکار نو و منسوخ شدن آئين کهن دارد معنا و مفهومِ روشنفکر جدا از سابقهای يک سر غربی، ورودِ مفهومیاش تحتِ عنوان "منورالفکر" در ايران به دوران مشروطيت باز میگردد.
با نگاهِ يکسر سياستزدهی آقای بهنود در تعريف روشنفکر تقابلِ با حاکميت نبايد تا آنجا برسد که مقابل قدرت قرار گرفت چرا که اصل برای آقای بهنود آن است که هماره قدرت و يا آنچيزی که قدرتتر است پيروزِ ميدان است، پس ابتدا بايد ساختِ قدرت را با اين توجيه که بالأخره ما بايد در اين نظام کار بکنيم، پذيرفت. در نظامِ آپارتايد دينی چون جمهوریی اسلامی و اساساً در يک ساختارِ استبدادی چنين ديدگاهی ابتدا شما را بیشخصيت و در نهايت کارمند حکومت میکند، چرا که شما تا آنجا سخن میگوييد که رخصت هست؛ تا زنجير.
ترجمان اين مفهوم شما را از حوزهی روشنفکری به دايرهی مصلحت پرت میکند. مصلحت و عدم پرسش با بُنِ روشنفکری بيگانه است. همهی تلاش شما در دو حکومت شاهشيخی از دورانِ پهلوی اول آن بوده که در کنار قدرت بايستيد و پراگماتيسم خود را ميانهروی نام نهيد. پيدا کردنِ راهِ حلِ مصلحتجويانه در حوزهی سياست را نمیتوان روشنفکری خواند به همين دليل روشنفکر هماره خارج از قدرت عمل میکند و هويت روشنفکری در "بر قدرت بودن" معنا میيابد و نه "با قدرت" بودن. چرا که پذيرش هرنوع کُدِ قدرت، معنايی معادلِ پراگماتيسم دارد. شما وقتی قدرت را پذيرفتيد چهرهی روشنفکری را با همين کد توضيح میدهيد، آن هم نه از جنبهی صرفِ نظری که از جنبهی اثباتیاش و با آوردن نمونهی مشخصی همچون محمد خاتمی. شما میفرماييد "از مشروطيت تا کنون هيچ ريئس دولت يا حکومتی فرهنگیتر از خاتمی نداشتيم" يعنی لباسی را بر روی عبای شيرشتریی خاتمی میپوشانيد که بر تنش زار میزند. دستکم در اين خوانش شما جفای تاريخیی نابخشودنی در حقِ کسانی همچون محمدعلی فروغی و مشيرالدوله و دکتر محمد مصدق که همهشان رئيسِ دولت بودهاند روا داشتهايد. تصور نمیکنم حتا خودِ محمد خاتمی چنين ادعايی داشته باشد و اين نظر بيشتر ذوبشدهگانِ اصلاحات را در بر میگيرد.
آقای خاتمی دارای فکری نظاممند بر اساس باورهای شيعیشان هستند. به باور ايشان حکومت شيعه و نظام ولايت فقيه و جمهوریی اسلامی برآمدِ طلايیی تاريخ ايرانيان است. هر سه مفهومی که مراد ايشان است نه تنها غيرروشنفکری که ضد روشنفکری است. ما زمانی میتوانيم کسی را روشنفکر بخوانيم که پرسش مرز نشناسد و فرديت به تمامی متحقق شود و ترديد تا آنجا که میخواهد پرواز کند. کسی که بر بنيانِ شک و پرسشِ بیانتها حرکت نکند روشنفکر تمام نيست.
انديشهی شيعه در يک کلام چيست؟ اعتقاد و باورِ درونی به ظهورِ منجی و رسيدن به ناکجايی که آرمانشهر شيعيان است. در شيعه يک امام حسين داريم که بايد در راهش جنگيد و بعد يک امام زمانی که قرار است بيايد جهان را نجات دهد. اين اعتقاد هرچه باشد روشنفکری نيست. يک انسان خداباور، آنهم مسلمان و از نوعِ شيعه دوازدهامامی، مطلقاً نمیتواند پرسش بیمرز داشته باشد حال آنکه جانمايهی روشنفکری پرسش بیمرز است. هيچ انسانی تاکنون نتوانسته در مچاندازی با خدا برنده از ميدان خارج شود، اساساً ما میرويم خداشناس میشويم تا پرسش بیمرز نداشته باشيم. به همين معنا ما هرجا دينباور باشيم و خداشناس به ويژه مسلمان از نوع شيعه دوازدهامامی نمیتوانيم روشنفکر تمام باشيم آنگونه که هر روشنفکری فارغ از هرنوع نگرشی وقتی با قدرت مفصلبندی شود روشنفکر تمام نيست.
آقای محمد خاتمی که هنوز اسدالله خان لاجوردی را سرباز فداکار اسلام خطاب میکند را به کناری مینهيم. روشنفکر و چهرهی برجستهای چون واسلاوهاول زمانی که بر تختِ حکومت و رياست جمهوری جلوس میکند نمیتواند روشنفکر تمام باشد، به اين دليل روشن و ساده که مصلحت حکومتگردانی وی بر بُنِ روشنفکریاش غلبه میکند و اين خصيه را لاغر میگرداند. وقتی حکومتی که هاول بر راًسش است تانکها به جمهوریی اسلامی بفروشد ديگر هاول در موقعيت روشنفکریاش نيست چرا که از زاويهی منافع ملیاش عمل میکند. (۳)
بر اين مبنا به طور مشخص در جامعهی ايران احمد شاملو روشنفکرتر از محمدعلی فروغی يا ناتلخانلری است چون هيچگاه با قدرت نمیرود و هماره بر قدرت است.(از خاتمی نمیگويم تا نام شاعر بزرگ آزادی را آلوده نکرده باشم) بحث بر سر آن نيست که فروغی و خانلری چه جايگاهی در فرهنگسازی دارند. هنوز میتوان و بايد از فروغی سير حکمت در اروپا و فلسفه و سعدیخوانی را گام به گام آموخت و نيز وزن شعر و دستور زبان را از دکتر خانلری، که اين هردو پاسخگوی حوزهی نادانستههايمان هستند و نيازهای اطلاعاتیمان برآورد می کنند و الزاماً حوزهی روشن فکریمان در بر نمیگيرند.
وقتی آقای بهنود میگويد روشنفکرِ ايرانی شيعهگری در خونش است -يعنی در ذاتش- ما به شرطی میتوانيم روشنفکر باشيم که نه تنها مسلمان که وابستهی شعبهای از اسلام باشيم.
روشنفکر غير شيعه در جامعهی ايران بر مبنای ساختِ نظامِ ولايی پذيرفته نيست. مناسبات قدرت بنيانِ شيعیگری است که تنها يک خوانش را بازتاب میدهد؛ و يک خط سياسیاجتماعی را توجيه میکند.
ما نمیتوانيم بر بنای مصلحت سياسیی روز، عبا و عمامهی تدارکاتچیی يک نظامِ مبتنی بر آپارتايد دينی و شعبه ای از دين اسلام را از تنش دربياوريم و لباس فرهنگ و روشنفکری بپوشانيم. اين کار پيش از برهنه کردن ايشان، که برایشان جرم محسوب میشود! معنايی معادلِ سربُريدنِ مفهومِ روشنفکری دارد. کسی که بخشی از هويتاش را نه با حرف و روانشناسی عملیاش که با پوشش معرفی کند با فلسفهی تکوين مفهوم روشنفکری در تضاد است.
آقای بهنود! با متر و معيار شما اگر فرداروزی آقای رضا پهلوی در ايران به قدرت برسند، با تغيير نظام سياسی در ايران تعريف شما از روشن فکری بر مبنای مصلحتِ سياسیی روز تغيير خواهد کرد. آقای بهنود روشنفکر دماسنج جامعه است نه بادنما و تابلوی پنهان کردنِ آن.
ــــــــــــــــــــــ ۱- نگاه کنيد به "رفسنجانی و سرنوشت تاريخی: شيائوپينگ يا اميرکبير و قائم مقام؟" مسعود بهنود. تارنمای بی بی سی فارسی
۲- نگاه کنيد به برنامهی "پولتيک" کامبيز حسينی با مسعود بهنود
۳- برای تعاريفِ روشنفکری و رابطهی روشنفکر با قدرت نگاه کنيد به جستار "پرسشها باقی است: پاسخ به هفت پرسش، تصوير روشنفکر در دوازده رمان"، در کتاب زنبور مست آنجا است، نوشتهی بهروز شيدا
ـــــــــــــــــــــــ
در همین زمینه:
منبع:پژواک ایران