یک: دیروز همه ی بانوان همراه ما که در قرچک زندانی بودند، آزاد شدند. این را
مادرِ امید علی شناس زنگ زد و گفت. دیرگاه دیشب نیز جناب هاشم زینالی – پدر سعید
زینالی – آزاد شد. آقایان رضا ملک و نعمتی و محسن شجاع و احمدی راغب نیز در نوبت
اند و احتمالاً امروز فردا آزاد می شوند. حالا باید ببینیم حضرات بازجوها در این
ده روز دمِ گوشِ هاشم زینالی چه گفته اند از پسرِ هفده سال سر به نیستش! می گویم:
آقایان، زمین و زمان را اگر به نمایندگیِ خود خدا بهم بدوزید و سرتان را اگر با
موشک های شهاب تان به طاق آسمان بکوبید و یقه هایتان را اگر برای کشته های کربلا
جِر واجر کنید، باید تکلیف سعید زینالی را که هفده سال پیش از خانه اش بیرون کشیده
اید و برده اید و سر به نیستش کرده اید، مشخص کنید. مشخص شدنِ زنده یا کشته بودنِ
سعید زینالی، دیگر خانواده هایی را که فرزندانشان توسط برادران سپاه و برادران
بسیج و برادران اطلاعات سر به نیست شده اند، به صحنه می آورد. و شما چه بخواهید و
چه نخواهید، با یک فضاحت بزرگ هفده ساله روبرو خواهید شد حتماً.
چهار: مقوای ” این قاتل – سعید مرتضوی در کربلا چه می کند؟” را
گشودم و بدست گرفتم. تنها بودم در میان آنهمه مأمور. یک مأمور جوان که ریشی توپی
به صورت داشت و سابقاً با او جلوی اوین بگو مگویی داشتم، از راه رسید و با عصبانیت
آمد طرف من و مقوا را گرفت و پاره کرد و با عصبیت گفت: کاری می کنی که باهات
برخورد شخصی کنم. و خط و نشان کشید با غیضی غلیظ جلوی همه: نوری زاد بخدا اگه پاش
بیفته چنان بلایی سرت می آورم….. نگذاشتم به حرفش ادامه بدهد. با فریادی صد برابر
صدای او بر سرش داد زدم: منو از زدن و کشتن نترسون جوون. من در بدر بدنبال کسی
هستم که بزنه بکشه منو. اگه اون یه نفر تویی مهلت نده. و داد زدم: بد نمی شه به
لقمه نونی که برا زن و بچه ت می بری یه نگاهی بندازی.
telegram.me/MohammadNoorizad
محمد نوری زاد
به سرداران و ملاهای حکومت می گویم: سرتان را جلو بیاورید
تا یک چیزی دم گوشتان نجوا کنم: ما خودمان می دانیم که شما برای حفظ نظام تان، و
یعنی برای حفظ خودتان، چند صد نفر مثل سعید زینالی را سر به نیست کرده اید و اگر
لازم باشد چند صد هزار نفرِ دیگر را نیز سر به نیست خواهید کرد. اما قاعده ی دنیا
بر این نیست که یک جماعتی به اسم خدا هم بدزدند و هم بکشند و هم بترسانند و هم
زندانی کنند و هم در بیرون از مرزها مفسده براه بیندازند و در عوض همچنان بر سرِ
کار باشند و تن و بدنشان هیچ از نفرت و خروش مردم نلرزد. خیالتان راحت، بوق تزلزل
و فرودِ آدمکش ها و دزدها و مردمفریب های مصدر نشین مملکتِ ما خیلی وقت است که
بصدا درآمده. اگر شما نمی شنویدش، نشنوید، به نفع ما.
دو: با جناب دکتر ملکی و سرکار خانم نسرین ستوده مشورت کردم. یک
مدتی بساط اعتراضِ میدانی را بر می چینیم. هم در اوین و هم در دنا. ما به آرامش
نیازمندیم. پس دوستان بدانند از هفته ی آینده ما نه در اوین و نه در دنا تجمعی
نخواهیم داشت. تا کی؟ نمی دانم. زمانش را گذر زمان مشخص خواهد کرد. در این چند
ماهی که صدای خود را در دنا و اوین در پیچاندیم، نشان دادیم که با دست تهی نیز می شود
به مصاف مفسده رفت. دیروز جلوی دنا یکی از مأموران لباس شخصی دم گوشم گفت: بی
خیال، یک دست صدا ندارد. گفتمش: اگر صدا نداشت شما پنجاه نفر را به اینجا نمی
کشاند. ما در این چند ماه بدنبال نقطه ی معینی نبوده ایم که حالا بگوییم چون به آن
نقطه نرسیده ایم، شکست خورده ایم. در این مسیر، هر صدای معترضانه، هر حضور
هوشمندانه ، و هر نترسیدنِ خردمندانه نشانه ای است از پیروزی. اساساً پیروزی در
این است که ما و شما – هر چند کم شمار – به سرداران و ملاهای حاکم نشان بدهیم که
با داروهایی که به تن و بدن مردم تزریق می کنند، بخواب نرفته ایم و بیداریم. در
شنبه های اوین، و در دوشنبه های دنا، ما همین بیداری و بیدارگری را بر می کشاندیم.
سه: دیروز
وقتی به دنا رسیدم، کسی نیامده بود. اما بیش از پنجاه مأمور هیکلی و چند ون آنجا
بودند. روز قبلش سه نوشته با خط نیم بند خودم مهیا کردم. یکی: این قاتل( سعید
مرتضوی) در کربلا چه می کند؟ دیگری: دزدان در امان، فرزندان ما در زندان. و دیگری:
اعتراض، اعتصاب، حق ماست. مقواهای لوله شده را جلوی مأمورانِ عکاسان وا کردم یک به
یک. و آنان تق و تق عکس گرفتند از چپ و راست. به تنهایی ایستادم نبش گاندی. مأموری
همیشگی جلو آمد و گفت: لابد خودت را گاندی می دانی که آمده ای نبش گاندی. گفتم: تا
کنون از این زاویه به خودم و به این خیابان نگاه نکرده بودم. از یکی از مأموران
شنیدم که به همکارانش گفت: نمی گذارید یک ثانیه کسی کنارش بایسته! متوجه شدم که
روز، روزِ سهمگینی است. دکتر ملکی هم در راه بود. پیرمرد خودش می آمد این روزهای
دنا را.
و به ساختمان دنا اشاره کردم و فریاد کشیدم: ما می گیم شیخ
محمد یزدی هم دزده هم رییس مجلس خبرگان رهبری. تو و همکارات ماهارو می گیرید می
ندازید تو زندون تا به تریج قبای شیخ محمد دزد برنخوره. و رو به همه ی مأمورانی که
در اطراف پراکنده بودند داد زدم: اینجا سرزمین دزدانه و شماها دارید از اموال
دزدیده شده ی اونها مراقبت می کنید. مأمورِ ریش توپی عقب کشید و عصبیتش را فرو
خورد و تا پایان آرام بود با من. حالا شعار ” اعتراض، اعتصاب حق ماست” را بدست
گرفتم. مأمورانِ عکاس مرتب عکس و فیلم می گرفتند از من و از مقوایم. راستی چه بشود
آرشیوی که اینها از ما ساخته اند از عکس و فیلم.
پنج: من
شاید بیست سی نفر از خانمها و آقایانی را که از دور با خوشحالی به سمت من می آمدند
تا مثل سابق در کنار هم بایستیم و به زندانی بودنِ بی دلیلِ عزیزانمان و به دزدی
ها و آدمکشی ها اعتراض کنیم، با اشاره ی آرام سر و با تکان خفیفِ دست و با گفتنِ ”
برو اینجا پُرِ مأموره” از آنجا دور کردم و از چنگ مأموران رهاندم. اما جناب آقای
“خوبی” که همیشه در کنار ما بود و به نیکویی و فهیمانه سخن می گفت، غافلگیرم کرد.
تا آمد کنار من و تا یکی از مقواهای مرا بدست گرفت، مأموران ریختند و بردند و سوار
یک ون بزرگش کردند. تلاش من برای رهانیدن وی بجایی نرسید. آقای خوبی جلوی چشم من
بود تا ساعت دوازده.
شش: چند مأمور آمدند به طرف من که بیا تو هم سوار شو. تنها
مقوای باقی مانده را مأمور ریش توپی گرفت. رفتم. مرا به یک ونِ دیگر سوار کردند.
تا نشستم، یکی شان گوشی ام را گرفت. ون بزرگ با پنج سرنشین به راه افتاد. من بودم
و چهار مأمور. نگران دکتر ملکی بودم. پیرمرد می آمد و با آنهمه مأمور مواجه می شد.
در راه یکی که کنار من نشسته بود با رییسش صحبت کرد که: من و جواد و حسین و رضا با
آقای نوری تو چمرانیم داریم میایم طرف مقر. از شُل و وِل بودنشان معلوم بود که در
بردنِ من زیاد جدی نیستند. احتمال دادم مرا می برند به یکی از مکانهایشان و شب
رهایم می کنند. راننده که یکی از مأموران عبوسِ همیشگی بود و دیروز کلاهی لبه دار
به سر کشیده بود، به همکارش اعتراض کرد که حالا اسم مارو نمی بردی نمی شد؟ راننده
شاید اسمش جواد بود. البته یکی از اسم هایش.
هفت: باطری گوشی ام را در آوردند و خود گوشی را به من پس دادند و
مرا در کناره ی بزرگراه شیخ فضل الله نوری پیاده کردند و رفتند. چند دقیقه ای گیج
بودم تا بدانم چه باید بکنم. یک ماشین دربست گرفتم و برگشتم سر گاندی. من باید
باطری گوشی ام را پس می گرفتم. وقتی برگشتم، مأموران همچنان بودند. آقای خوبی و یک
خانم در ون بودند. یک مأمور آمد و پرسید: برگشتی که؟ گفتم: هستم تا این دو نفر
آزاد شوند. به یکی از مأموران گفتم: بگو باطری گوشی مرا بیاورند با پانزده هزار
تومن پول. پول دیگه برای چی؟ پونزه هزار تومن کرایه دادم تا برگشتم اینجا.
هشت: من بودم و نبش گاندی و پنجاه مأمور پراکنده که در کمین
یارانِ دنایی ما بودند. دستهای من خالی از پوستر و عکس و شعار بود. دستهایم را به
علامتِ این که شعاری نامرئی بدست دارم از هم گشودم و عکاسان چپ و راست از این
هیبتِ طنز عکس گرفتند. هر که از دوستان می آمد، به اشاره ای می راندمش. یک بانوی
ریز نقش آمد که پیش تر نیز به دیدار ما آمده بود. این بانو، از آستانه ی اشرفیه می
آمد. و هر بار با خود بسته ای خوراکی می آورد. این بار برای من یک بسته بادام
زمینی آورده بود. از او سپاس گفتم و راهی اش کردم که برود. کمی تعجب کرد. گفتمش:
اینجا پُرِ مأموره. پذیرفت و رفت. او احتمالاً آمده بود که بماند و صحبت کند. و
احتمالاً کلی حرف مهیا کرده بود از پیش.
نه: ایستادن در آنجا و نداشتن برگه ای و شعاری که نشان از
اعتراض باشد کمی نچسب می نمود. یک موتور سیکلت درست مجاور من پارک کرده بود و
صاحبش رفته بود همان اطراف. بر ترکِ این موتور یک کارتون پاره بسته شده بود و بسته
ای پوسترِ تا خورده. صاحب موتور آمد. به او گفتم: اینها پوستر است؟ با علاقه گفت:
بعله. گفتم: یکی اش را می دهید به من؟ با اشتیاق گفت: چرا نمی دهم؟ ریسمان لاستیکی
را وا گشود و از میان پوسترهای بزرگ و قدی اش، یکی را بیرون کشید و داد به دست من.
تبلیغ فیلم ” رخِ دیوانه ” بود. پوستری بزرگ که هم قدش و هم پهنایش ده دوازده
برابرِ پوسترهای خودمان بود. برای من مگر فرقی می کرد؟ در حمایت از سینمای وطنی،
این پوسترِ قدی را بدست گرفتم. مأمورانِ عکاس هیجان زده آمدند. به آنها گفتم: می
بینید، جور واجور برایتان سوژه درست می کنم تا از یکنواختی و بی حوصلگی در بیایید.
ده: رهگذران
به من و به پوستر بزرگی که بدست داشتم نگاه می کردند و در تحلیل و چراییِ آنچه که
می دیدند به تردید می افتادند. این دیگر یعنی چه؟ مردی با این سر و وضع و سن و سال
سرِ نبش ایستاده با این پوسترِ بزرگ که چه بشود؟ تبلیغ فیلم می کند؟ سی دی های این
فیلم را می فروشد؟ به چند نفر که می پرسیدند قضیه چیه؟، می گفتم: من به اعتراض
اینجا ایستاده ام. اعتراض به چی؟ ساختمان دنا را نشانشان می دادم و ترغیب شان می
کردم که بروند تا کار بالا نگرفته.
یازده: بانویی آمد چادر مقنعه ای. تکیده و لاغر و اندوه به چهره و
آرام. شصت ساله می نمود. عکسی و نوشته ای از زیر چادرش بدر آورد و در کنار من
ایستاد. عکسی بود از پسرش: مهدی محمودی. که بقول خودش از یک سال پیش در بند دو الف
زندان اوین در بازداشت موقت سپاه است. بی هیچ بازپرسی و تشکیل پرونده ای. بیست
ثانیه نگذشته بود که ریش توپی آمد و برگه اش را گرفت. چهره ی این بانو یادم نمی
رود. انگار همه ی سوهان های عالم به روانش خراش انداخته بودند. آرام و بی تپش به
ریش توپی گفت: کاغذ مرا چرا گرفتی؟ به این بانو گفتم: بروید خانم. این ها مأمورند
و نمی گذارند شما اینجا بایستید. گفت: پسرم در تأسیسات دریایی کار می کرد. یک سال
است که در بازداشت موقت است. بازداشت موقت مگر می شود یکسال؟
خودم را جای مأموران گذاردم. آنها این بانو را برای چه
دستگیر می کردند؟ که او را بترسانند؟ او با آن لبخند سردی که به صورت استخوانی اش
نشانده بود، نشان می داد که از اینجور مقولات گذر کرده است. ترس که از چهره ای
کوچیده باشد، چه تماشایی می شود آن چهره. این مادر گویا دل و روحش را در جایی دیگر
جا گذاشته بود و با پوست و استخوانش به آنجا آمده بود. من جنازه ای می دیدم که
رطوبتی از آثار حیات با وی بود. روحش را زندانی کرده بودند و کسی جوابگویش نبود.
فریاد این مادر با آن جسم و جانی که نداشت، مگر بجایی می رسید در این معرکه ی
نابکاری؟ او یک مظلومیتِ متراکم بود. نرم و بی صدا آمده بود، نرم و بی صدا رفت. او
که رفت، به مأموری که خیلی منم منم می کرد گفتم: این زنِ رنجور را دیدی؟ در
درستکاریِ راهی که ما پیش گرفته ایم همین بس که اینجور آدمها به اینجا می آیند. و
حال آنکه در اطراف مسئولان و آخوندهای مصدر نشین، اغلب، دزدان و رانتخواران پرسه
می زنند.
دوازده: مردی لاغر که صورتش را اعتیاد آزرده بود آمد و با نگاهی به
پوستر رخِ دیوانه به من گفت: شما هستی که کار مردم را راه می اندازی؟ و گفت: به من
گفتن شما می تونی مشکل منو حل کنی! کارمند بازنشسته ی یکی از دستگاههای دولتی بود
که حقش را بالا کشیده بودند. مأموری آمد که مرد لاغر ببرد. بازویش را گرفت و کشید.
مرد لاغر چنان بر سر مأمور داد زد و چنان فحش های تیزش را حواله ی صغیر و کبیر
ملاها کرد که مـأمور صلاح را در این دید که این اعجوبه را رها کند که برود. برای
مرد لاغر که یک پاک باخته ی به تمام معنا بود، ترس معنا نداشت. ترس آنجا کارگر است
که بخواهند چیزی از تو بگیرند. وقتی تو چیزی برای از دست دادند نداری، چرا بترسی؟
سیزده: یک مأمور با کت و شلوار طوسی که قبلاً با او در حوالی زندان
اوین گفتگویی داشتم، آمد و از راه نرسیده نه گذاشت و نه برداشت، با پوزخندی تلخ به
سر و وضع من اشاره کرد و گفت: باز که اینجایی تو؟ از ریش سفیدت خجالت نمی کشی؟
نگذاشتم ادامه بدهد. او آمده بود برای سخنرانی. با تمام انرژی ام بر سرش داد زدم:
گور پدر ریش سفید من. ریش سفید می خواهی بیا. و ساختمان دزدیده شده ی دنا را نشانش
دادم و داد زدم: دزد اینجا ریشی دارد سفید و بلند. ریش سفید می خواهی برو پیش شیخ
محمد یزدی. برو پیش شیخ مصطفی پور محمدیِ قاتل که وزیر دادگستری است. ریش سفید می
خواهی برو مشهد پیش علم الهدا. برو پیش جنتی. رشته ی ریش سفیدانی که باید از سپیدی
ریششان خجالت بکشند دراز بود. مأموران آمدند و همکارشان را دور کردند که کار داشت
بیخ پیدا می کرد.
چهارده: مأموری آمد کنار من و نرم پرسید: شما چرا از تائب – رییس
سازمان اطلاعات سپاه – بد می نویسی؟ این مأمور را از روزی می شناسم که برای همراهی
با دکتر قاسم اکسیری فرد با جناب دکتر ملکی و خانم ستوده رفتیم به دانشگاه خواجه
نصیر و با رییس دانشگاه و معاون آموزشی این دانشگاه صحبت کردیم. در آن جلسه من
دیدم که یک رییس دانشگاه چگونه می تواند سه ساعت تمام زل بزند به چشم ما و رسماً
دروغ بگوید در باره ی آقای اکسیری فرد که با فشار بسیج دانشگاه و بخاطر داشتنِ
“صدای زنانه ” از دانشگاه اخراجش کرده بودند. به این مأمور گفتم: من با کسی “بد”
نیستم. فقط در حد شعورم از بدی هایش می نویسم و می گویم. و گفتم: تائب یک آدمکش
است. گفت: خب آدم که می کشند. خودش ادامه نداد و از شریعتمداریِ کیهان پرسید.
گفتم: یکی از ام الفسادهای بیت رهبری اگر تائب باشد، دیگری حتماً همین شریعتمداری
است که آبروها برده و حق ها نابحق کرده و دروغ ها بهم بافته و دودمانها به باد
داده است.
پانزده: ساعت شد دوازده. مأموران یکی یکی می آمدند و ساعت را به رخ
من می کشیدند. به همه شان گفتم: تا زمانی که آقای خوبی و آن خانم در آن ون هستند
من هم هستم. آزادشان بکنید تا ما دنا را کلاً از برنامه مان حذف کنیم و برویم به
جایی دیگر و دزدی دیگر. سر و کله ی مأمورانی که مرا برده بودند و در جایی دور رها
کرده بودند پیدا شد. راننده را دیدم که آمد و زیر چشمی نگاهی به من کرد و با یکی
مشغول صحبت شد. جلو رفتم و به وی گفتم: آقا جواد، بگو این باطری گوشیِ مرا
بیاورند. سرضرب برگشت و گفت: من جواد نیستم. اما جواد بود عمیقاً. چرا که ول کن
نبود و سی بار مرا کامبیز صدا کرد. می رفت و می آمد و از دور جوری که من بشنوم می
گفت: کامبیز برگشتی که؟ کامبیز من دارم میرم. کامبیز ما رفتیم. بد جوری زده بودم
تو خال جوادش!
شانزده: ساعت
شد یک بعد ازظهر. بانویی آمد که مادر شهید بود. این بانو ترس را مثل حبه ای قند
فرو خورده بود تماماً. چنان راحت آمد و با من به گفتگو پرداخت و وقعی به سرفه ها و
رفت و آمد مـآموران نکرد که مـأموران خود دریافتند حریف این بانو نمی شوند عمراً.
بیست دقیقه ایستاد و با من صحبت کرد از هر در. پسرش پاسدار رسمی بوده و در جنگ
جزغاله شده بود. اساس جنگ را نابخردانه می دانست و به مأموری که سرک می کشید گفت:
عراقی ها بچه های ما را زدند و کشتند و مملکتمان را خراب کردند. ما چی کردیم؟ بجای
غرامت گرفتن، براشون ضریح طلا می بریم. و در حضور مأمور نتیجه گرفت: آخوندا نه
سواد مملکت داری دارند و نه عرضه ی تعامل با دنیا. اینه که همه ش ضایعه پشت ضایعه
درست می کنند و همه اش هم طلبکارند از همه.
هفده: آقای خوبی را از ون پیاده کردند و به طرفِ یک پراید بردند و
آن خانم را آزاد کردند. رفتم به سمت آقای خوبی و با صدای بلند به وی گفتم: سرت را
بالا بگیر آقای خوبی. شما به دزدها و دزدی ها اعتراض داشتی و اینها از دزدان دفاع
می کنند. برگشتم سرِ جایم و پوستر رخ دیوانه را که فیلمش را دیده بودم بالا گرفتم.
مأموران خسته شده بودند. برنامه ی آنان تا ساعت دوازده بود. ناهارشان دیر شده بود
و حضور من عصبی شان کرده بود. مأمور جوانی از من پرسید: شما خسته نمی شوید؟
پاهایتان واریس نمی گیرد؟ گفتم: چرا پسرم. خسته می شوم و سر و کتفم درد می گیرد.
اما انگیزه ای از دورن مرا گرم می کند و خستگی هایم را می تاراند. ساعت یک و نیم
شد. بانوی جوانی دو بار آمد و با نگاه به پوستر پرسید: فیلمش را می فروشید. کیوسک
روزنامه فروشی را نشانش دادم و گفتم: شاید آنجا داشته باشند.
هجده: نه باطری گوشی ام را آوردند و نه آن پانزده هزار تومان را.
یکی شان البته تلفنم را گرفت که: من تلاش می کنم اما قول نمی دهم. بعداً که با
دکتر ملکی تماس گرفتم گفت: من آمدم و شما را دیدم که می برند. تا رسیدم، مرا نیز
سوار یک ون کردند و بردند خیابان عباس آباد و رهایم کردند.
نوزده: رهبر در سخنان خود که معمولاً در ابتدای درس خارجش ابراز می
کند، به حال و هوای زائران کربلا و مراسم با شکوه و جهانی اربعین اشاره کرد و به
حال زائران ” غبطه” خورد. می گویم: یکجا یک آدم معمولی برای حضور در کربلا و مراسم
اربعین غبطه می خورد یکجا رهبر. یک آدم معمولی امروز غبطه می خورد و یکی دو سال
دیگر به آرزویش می رسد اما رهبر را بگو که هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه نمی تواند از
کشور خارج شود. که پایش را اگر از مرز بیرون بگذارد، بخاطر خیلی از کارهای کرده و
نکرده اش دستگیرش می کنند و به دادگاههای جهانی اش می سپرند. در اینجور جاها من
شخصاً دوست دارم یک آدم معمولیِ حسرت به دل باشم تا رهبر. که رهبران در کشورهایی
که قانون به طنز گراییده، و قانون مچاله ی حاجت های تمام نشدنی شان گشته، روزهای
تلخی را گذران می کنند. دورنمای زندگی رهبران با همه قدرت و ثروتی که دارند حسرت
برانگیز است اما از من بپرس که آقای خامنه ای یک آب خوش از گلویش پایین می رود
آیا؟
nurizad.info
https://www.facebook.com/m.nourizad
دهم آذر نود و چهار – تهران