به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

سنگی که در انتظار گوری است


این اعتراف شاید چندان شخصی نباشد. اینکه هنوز برای خودم نیز معلوم نیست چرا اغلب به هنگام مواجه با تاریخ‌خوانی یا تاریخ‌نویسی انگار هراسی تاریخی را هم بردوش می‌کشم. هراس از اینکه در هنگام نوشتن از عرصه تاریخ‌نویسی به ورطه کابوس‌نویسی بیفتم و ناگهان در جدال سه‌گانه زمانبندی افعال (گذشته، حال، آینده) یا فکر پیچیده در فضای «تو»، «تاریخ» و «قلم» گم شوم و سرانجام هم «سیاهه نویسی»ام به پایان نرسد. اما شاید این‌بار بتوانم حواسم را شش‌دانگ جمع کنم و حکایت این سنگ و آن قصه تلخ را روایت کنم. آن شب، یعنی چند شب پس از حادثه ٣٠ تیر سال ١٣٣١، پیرمرد شبانه راهی «ابن بابویه» شد و بر سر مزار جانباختگان جوان خیابان «قوام» رفت.

گوشه‌ای خلوت پیدا کرد و تنهایی برسر قبر آنها گریست. سپس از جایش بلند شد و رو به پسرش کرد و مثل همیشه که وقتی بر کاری اصرار داشت، عصایش را می‌کوبید، این‌بار هم چندین بار عصا را زمین کوبید و گفت: «غلام! جای من پهلوی این بچه‌هاست. روزی که مُردم باید همین‌جا پهلوی این بچه‌ها دفن شوم». پیرمرد به همان وصیت‌نامه شفاهی اکتفا نکرد و چند سال بعد که در خلوت احمدآباد وصیت‌نامه‌اش را مکتوب کرد در بند اول آن نوشت: «وصیت می‌کنم که فقط فرزندان و خویشان نزدیکم از جنازه من تشییع کنند و مرا در محلی که شهدای ٣٠تیر مدفونند، دفن نمایند».

پیرمرد در خلوت و حصر احمدآباد مُرد و شاید از قبل می‌دانست به جز خویشاوندان و نزدیکانش دست کسی به جنازه‌اش نخواهد رسید که این‌گونه وصیت‌نامه آخر را نوشت. تاریخ این‌چنین رقم خورد که جنازه‌اش از باغ محصور احمدآباد بیرون نیاید. همسایگانِ کشاورز آن باغچه کوچک، جسد را شستند و آقا سیدرضا زنجانی نماز میت را اقامه کرد. آن روز همچنان وصیت‌نامه پیرمرد آویزه گوش پسرانش بود. چراکه پیکر را به امانت به خاک احمدآباد سپردند. وسط اتاق ناهارخوری عمارت، گودالی کنده شد و جسد به همراه تابوت کوچکی روانه خاک شد. قبر پیرمرد سنگ نداشت، همان‌طورکه خاکسپاری او نیز بدون تشییع و گذاشتن سنگ لحد بر بالین میت، انجام شده بود. قرار بود به‌زودی باغ احمدآباد امانت را پس بدهد و جنازه، راهی «ابن بابویه» شود.
 
 قرار بود قبر پیرمرد نبش شود و جسد داخل تابوت، از خاکی به خاک دیگر منتقل شود تا آنجا مزار ابدی‌اش شود. این روزها اگر به بهانه سالگرد کودتای ٢٨ مرداد به همان گورستان در جنوب شرقی تهران بروید، در کنار قبر دکتر حسین فاطمی و شهدای حادثه ٣٠تیر، با تکه سنگ بزرگ فروافتاده‌ای روبه‌رو می‌شوید که قصه ناگفته‌ای در دلش نهفته است. حکایت این سنگ فروافتاده و شکسته «در ابن‌بابویه» اما چیز دیگری است. وقتی به قصه این سنگ که قرار بود سنگی بر گوری باشد، نگاه می‌کنم، انگار مَثَل نقض باور کهنه اهالی کوچه و بازار است. سالیان سال در پچ‌پچ‌های مردمان این سرزمین شنیده‌ایم که «ما ایرانیان ملتی مرده‌پرست هستیم» و به وقت زندگی اغلب غافل می‌شویم از حمایت و همراهی خادمان وطن و به هنگام مرگ آیین خداحافظی ابدی را باشکوه برگزار می‌کنیم. قبور گورستان‌هایمان شلوغ‌تر و مجلل‌تر از بیوت روزگارمان می‌شود.

سال‌ها پس از فوت پیرمرد، رفقای او به بهانه سالگرد قیام ٣٠ تیر، بر مزار همان بیست‌واندی جوان شهیدِ راه وطن، جمع شدند و این سنگ که به دست مهندس رضا بصیری، عضو حزب ملت ایران، ساخته شده بود در سال ١٣٥٨ و هم‌زمان با بازسازی مزار آن جوانان، کنار قبر شهدا نصب شد تا منتظر پیکر پیرمرد خفته در خاک بایستد. سنگ ایستاده نصب شد و آن گوشه از گورستان «یادمان دکتر مصدق» نام گرفت. حتی اگر با سرعت هم از کنار قضاوت تاریخ درباره خادم یا خائف‌بودن پیرمردی که در غوغای سیاست غوطه‌ور بود، عبور کنیم. تاریخچه کوتاه چندساله این سنگ که اکنون به جسمی مبهم و ناشناخته در دل گورستان تبدیل شده است، روایتی غریب از تاریخ بی‌تفاوتی ما با جسد اوست.

کابوسِ مردگانِ این سرزمین که معمولا محبوب‌بودن اهل قبورش در نزد خلق‌الله از زندگان بیشتر بوده، انگار در قصه پُرغصه پیرمرد و سنگ مزارش پیداست.همیشه امروز در دل خود فرصتی دارد برای جبران رفتارهای دیروزمان و بستری برای ساختن فرداها. 
منبع : شرق / مسعود باستانی