اسماعیل وفا یغمائی
...وبه فرجام
...وبه فرجام
صبح تلخ
در من طالع شد
با تمام نورها و دردهایش،
در انتهای ظلمت ها و سفرها،
وتمام قدیسان
تمام قدیسان در صبح رنگ باختند
و فرو ریختند
از عظیم تر قدیسان سراسر نور و اعجاز
که فراخنای آسمانها را به ظلمت کشانیدند
تا زمین به «عجز» و «تعفن» و «جبر» کشیده شود،
وتا خرده- قدیسانی که چون شپش
پروار از خون درشت ترین شاهرگ ما
در لیفه شلواروشعور نیاکان مالولیدند و مکیدند
و هنوز و همچنان میلولند و میمکند.
نه کاغذی و نه قلمی با خود دارم.
بر آمده ازآتش و آب و جنگل و آسمان وجانور
و رسیده تاآدمی و انسان و درد دانستن
بر صخره سرد صبح
در انتها و ابتدای خویشتن
انگشت در حنجره خونین تمام شاعران میزنم
و می نویسم:
من خود یک قربانیم
که تمام سرنوشتم
و سرنوشت نیاکانم بر نطع جلادان رقم خورد
و تمام عمر برای قربانیان درد کشیده ام و جنگیده ام
و رنج میکشم و هنوز میجنگم
من اما اعتراف میکنم
با شرم و افتخار
که از خود و تمام قربانیان خود خواسته
که زندگانی خود و دیگران را به عفونت نشانده ایم
بیش از جلاد بیزارم.
در لبخند من
در لبخند من قربانی
نه تبسم تلخ آدمییی به انسان رسیده
بل گله های کوچک گاوان می چریدند،
و جهان جهنده و زنده
میلیونها سال ما را،خاک ما را، گل ما را ورز داد
مییلونها سال ما را از آتش تا بدینجا
تا بدین اعجاز بی پیامبرو بی ادعا این جهان
سرشت و باز سرشت
و جمجمه مان را از «جام جم تفسیرگر»، شاهکار خود آراست
از شاهکارنظاره کردن و دانستن
تا، ما، دریغا
از دریچه های آن اعجاز
به نظاره و بویش و ستایش عفونت برخیزیم
تادر اندیشه مان جهل مرکب گرده بخاراند
ودفتر تاریخ وسرنوشت خویش را فروبندیم
و در ظلمات کتابهای آسمانی غوطه ور شویم.
من از آنچه بوده ام بیزارم
آری من از آنچه بوده ام
و از شمایانی که چون من اید بیزارم
ما قربانیان منفور مذموم مظلوم مضحک،
با دستهای خود
در تمام طول تاریخ علیه جباران بر شوریده ایم
و دریغا با اندیشه خود
چون گاوان به خراس بسته شده
در تمام طول شب تاریخ
گرداگرد مدار جهل و خرافه و خفت
چرخیده ایم و چرخیده ایم و چرخیده ایم
و خرمن جلادان خود را
کوبیده ایم و کوبیده ایم و کوبیده ایم
تا نان جلادان آماده شود
وقلب بریان شده مادران ما
در کنار نان تافتون تازه زیب سفره دژخیم شود
هنگام که از بستر کامجوئی از خواهرمان باز میگردد
تا برای کامجوئیی دیگر تجدید قوا کند
من از «آنچه بوده ام» بیزارم
من از آسمان و زمین گذشته خود بیزارم
من از «تاریخ خویشتن خویش» بیزارم
که تنها با دستهای خود جنگیده ام
نه با اندیشه خود
که فراموش کرده بودم که دستهای من
تنها ابزار اندیشه منند
و هزار با ر پیش از آنکه سر بر نطع جلاد گذارم
به امامت جلاد خود بر درگاه خدای جلاد خود نماز گزارده ام
و پیامبرش را ستوده ام در طلب مغفرت
و با اخرین بوسه بر کتاب آسمانی اش
شهید شده ام!!
تا اگر نه بهشت و سپوختن«نازگاه» ماچه - حوران
از دوزخ وارهم
وتا شاید در زمره خرده قدیسکی در میان گله های قدیسان
بقال محله در گذر از مزار من
زمزمه بیحاصلی نثار استخوانهای شکسته من کند
و شاید گنبدکی و بارگاهکی در حاشیه شهر
در کنار تاولهای تاریک درشت و ریز هزاران گنبد
بر پوست بیمار سرزمین من،
و چه کرده اند قدیسان؟
چه کرده اند با ما و برای ما؟
در نورهای تلخ صبح
فریاد بر می آورم
گیرم که تمام جهان در جهل سر بر سجده نهد
گیرم که تمام دلاکان خدایان و قدیسان را بشویند
اما ای همه شمایان که من اید
[فرو رفته در گنداب خرافه و ترس
و نگاهبانان مظلوم این گنداب]
برای یکبار در برابر خویشتن
دهان به پرسش باز کنید:
چه کرده اند این «همه خدایان»
تقطیر شده در «یک خدا»
چه کرده اند این «همه رسولان»
تخمیر شده در «یک رسول»
که «آن یک» بر آمده ازخرافه و پوچ
چون عنکبوتی سیاه و خشن
قرنها و قرنها
بر سقف آسمانها و اندیشه ها
و ناتوانی ها و دهشتهای ما تار تنیده است
و «این یک»
هول انگیز ترین تهدید تاریک
در برابر روشنائی و خرد و آزادی
وسر سخت ترین سد و مانع
در برابر اندیشه ایست که می خواهددر آزادی
و بی هیچ زنجیری
شاید،در جستجوی «روان هوشیار جهان»
[که اعجاز سحر خوانی یک پرنده کوچکش
وزیبائی سنجاب کوچکش بر درختی بر زمین
از اعجازهای تمام قدیسان شگفت تر است]
بال بگشاید ،
و بدینسان به سادگی پسرکی کوچک
میتوان سئوال کرد:
چرابه آسودگی نمیتوان درخلوت گندمزار
به اسودگی بر تنه درختی شاشید ؟
مگر که به زمزمه فرمانهای چندین قدیس و
و دورباش و کورباش چندین رسول و خدا
و یک گله کرم دستار بند مقدس بی حاصل
گوش اطاعت سپاریم.
چه کرده اند ! چه کرده اند، چه کرده اند؟
جز در جغرافیای جهل
و جز در تاریخ تخیل وخرافه و وهم،
چه کرده است این خدا و پیامبر؟
چه کرده اند چه کرده اند چه کرده اند
این همه هزاران قدیس در سر زمین ما؟
این همه هزاران امام و امام زاده؟
با تاولهای گنبدهای مظلومشان.
امیران و شاهان و حاکمان جبار حتی
شاید پلی، قلعه ای، راهی، یا کاروانسرائی
از خود بیادگار گذاشتند
«نادر» دهلی را به شمشیر بست
اما «میل نادری» را برای راهنمائی کاروانیان در بیابانها ساخت
«سنجر» شاید دامن خود را رهین دستان پیرزنی دادخواه کرد
اما کجاست تاثیر قدیسان در این میهن؟
این همه امام و قدیس!!
و دریغا مگر در عالم وهم و خرافه وجهل نشانی از آنان.
تمام طول قرنها را به داغ «حسین» بر سر کوبیدیم
ودریغا که یکبار او به داغ ملت ما دستی بر دست کوبد
تمام طول قرنها رابه سوی «سلطان غریب خراسان» شتافتیم
و دریغا که او یکبار غربت ما را با آن همه حشمت و قدرت
در محاصره این همه تاریکی در یابد
تمام طول قرنها را به ستایش «ذوالفقار علی» نشستیم
و تمام طول قرنها راگردن زده شدیم
و یکبار حتی یکبار حتی نه اعجازی گران
بل قدیسی، قدیسه ای فاطمه ای ، زینبی، رقیه ای
در عالم حقیقت از کوچه های سرزمین ما نگذشت
تا دستی بر گیسوان خاک آلود خواهرک ما بکشد
وپیامبری و امامی
خرمائی از نخلستانهای مدینه
خرمائی از نخلستانهای مدینه
در دست کوچکترین برادرگرسنه ما بگذارد
خواهرانمان را به کنیزی به حرمسرا کشاندند
برادرمان را به غلامی بردند
و ما همچنان چنگ در ضریح قدیسان مظلوم بیحاصل کشک،
از ادرارشان بوی گلاب
و از اراده شان اعجاز میطلبیم
تمام طول قرنها را....
جز در جغرافیای جهل
و جز در تاریخ تخیل وخرافه و وهم
چه کرده است این خدا و پیامبر؟
چه کرده اند چه کرده اند چه کرده اند
این همه هزاران قدیس در سر زمین ما؟
این همه هزاران امام و امام زاده؟
با تاولهای گنبدهای مظلومشان
جز بمدد نامشان
بر آمدن اقیانوسی زهر آگین از خرافه و خفت و ظلم و ظلمات
که گلوی خرد ورزی تمامیت ملتی را فشرده است و می فشارد
و بر آن جنگل جمعیت بیکران کرمهای عمامه دار میلولند
و بر اندیشه ها و عواطف ما حکم میرانند
قدیسان بیگناهانند
قدیسان قدیسان نبودند
آدمیانی چون ما بودند
امیخته جهل و دانش
و ناتوانی وتوانائی
[در جهان تنها مردگان وسنگ و خاک معصومانند]
وادمی زائیده تاریکی و روشنائی است
تا نمیرد
تا جنبش آغاز کند
و قدیسان اگر بودند
و اگر ایرانی بودند
و اگر چون من شعر میسرودند
و صبح تلخ در آنان طالع شده بود
بجای من میسرودند:
که این خدا جز عنکبوتی هول نیست
که پیرامون خدا و انسان و روشنی تار تنیده است
واین آئین ریسمانی است به درازای چهارده قرن
که آغازش در دست اوهام بت های خرد شده
و پایانش در دست خدایان دستار بند خرافه و خفت
بر گلوی شما چنبره زده است
و در درازنای هولناک آن
در کنار اجساد مادران و خواهران شما
فاطمه و زینب
و تمام تاریخ شما و نیز ما قدیسان بر دار کشیده شده ایم
و قدیسان اگر بودند
و اگر ایرانی بودند
و اگر چون من شعر میسرودند
و صبح تلخ در آنان طالع شده بود
بجای من میسرودند
میان خداو کتاب و ائین و رسولان و قدیسان ما وشما
و خداو کتاب و آئین و رسول و قدیسان جلادان ما و شما
تفاوتی نیست
که جدال بر سر فاصله و تفاوت نیست
بل بر سر انطباق است
انطباق وجودی واحد
که تمام قربانیان و تمام جلادان
که محمد با ابوجهل
علی با معاویه
حسین با یزید
شریعتی با شاه
ورجوی با خمینی
بر جاده های خون
به سودای تفاوت
تیغ بر اهیختند
جان خویش و دیگران را برخی آن کردند.
...وبه فرجام
صبح تلخ در من طالع شد
با تمام نورها و دردهایش
در انتهای ظلمات و سفرها
و به فرجام
این پایان جهان است و این آغاز جهان
و اگر بدانیم و نهراسیم
این جهانی است، خدائی و آئینی است که فرو میریزد
اگر چه تمام بنایان جهان به مرمت اش بر خیزند
[و اگر چه تمام دلاکان جهان خدا وکتاب و قدیسانش را
باز هم کیسه کشند و به آب هفت دریا بشویند
و مفسران در «تبیین جهان»
قلم خیال در مرکب خرافه زنند
و تفسیری باز هم نوین و توحیدی در «تبیین جهان» ارائه کنند]
و جهانی است که بر می اید
اگر چه تمام پتکهای جهان آن را بکوبند
اگر چه مادر بزرگ ما ومیلیونها مادر بزرگ
صادقانه سر بر سجاده دارند
و اگر چه بقال مهربان محله
میلیونها بقال
به سفر کربلا رفته اند
و با این همه و بی شک
من از درون زایش و ویرانی با شما سخن میگویم
از درون آوارهایی تکرار شونده که منم
این جهانی است که فرو میریزد
و این جهانی است که بر می آید
و این جهانی است که بر می آید ............
اسماعیل وفا یغمائی
4می -28 اوت 2016