از داروندار زندگیاش، زن و بچهها و یک دوچرخه را برداشته و از سوریه رفته و در اردن، وسط چادرهای آوارگان خیمه زده تا ببیند آخرش چه میشود.
جنگ تمام میشود؟
آوارگی پایان میگیرد؟
سوریه چه وقت به روزهای بیسروصدایش بازمیگردد؟
او به آرزوهایش میرسد؟
مثلا دخترش را عروس کند یا پسرش زندگی جدید بسازد؟
مرد سوری لابد همه این رؤیاها و هزاران رؤیای دیگر را هر شب با خودش مرور میکند و به جایی نمیرسد.
او هر روز همراه دخترش سوراخسنبههای کمپ را بالاوپایین میکند تا روزش شب شود و یک روز دیگر از این بلاتکلیفی بگذرد.
تازه بخت با او یار بوده كه از وسط آشوب به اردن و البته آوارگی رسیده است.
هزاران نفر دیگر در سوریه گرفتارند؛ گرفتار جنگ و بدبختی و در پی راهی برای گریز.
سحر طلوعي