به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۷

نقد کتاب عباس میلانی: «نگاهی به شاه» ، رضا جاسکی

• در مورد کتاب "نگاهی به شاه" نقدهای مفصلی نوشته شده است، از جمله آقای فخرالدین عظیمی در مورد اشتباهات تاریخی و آقای ارش اسدی به برخی از جنبه‌های عمومی کتاب میلانی پرداخته‌اند. قصد من در اینجا نقد کتاب از زاویه دیگری است هر چند برخی از انتقادات مشترک هستند. 
اولین پرسش مطرح، هدف اصلی نویسنده از نوشتن این کتاب است. آیا تضادهای روایت میلانی از شاه تضادهای نویسنده هستند و یا تضادهای درونی شاه؟ و یا هر دو؟ ...


                   "تنها چیزی که از تاریخ می‌اموزیم این است که مردم چیزی از تاریخ نمی‌اموزند»
                                                                                                                            هگل


عباس میلانی در سال‌های اخیر در مورد شخصیت‌های معروف ایرانی چند کتاب را به رشته تحریر در آورده است. اولین آن» معمای هویدا» بود. کتابی که نام او را بر سر زبان‌ها انداخت. بنا به گفته خودش از همان زمان به فکر نوشتن کتابی در مورد شاه افتاد و کار بر روی آن را شروع کرد اما بنا به درخواست فردی نزدیک،   کتاب « ایرانیان نامدار» را نوشت. پس از آن کتاب «نگاهی به شاه» را به پایان رسانید. کتاب با استقبال فراوانی در ایران روبرو شد هرچند که اجازه انتشار رسمی نیافت اما بنا به گفته عباس عبدی «حتی در دستفروشی‌های کنار خیابان هم فروش خوب و شاید بالای صد هزار نسخه را داشته است." نویسنده کتاب با تلفیق تاریخ‌نگاری و رمان‌نویسی، بیوگرافی جذابی را در مورد زندگی شاه نوشته است. خود عنوان می‌کند که دهها هزار سند را برای نوشتن کتاب بررسی کرده است. کتاب ابتدا به زبان انگلیسی و سپس فارسی منتشر شد. نشر دوم فارسی آن با تغییراتی اخیراً به چاپ رسید.
در مورد کتاب نقدهای مفصلی نوشته شده است، از جمله آقای فخرالدین عظیمی در مورد اشتباهات تاریخی و آقای ارش اسدی به برخی از جنبه‌های عمومی کتاب پرداخته‌اند. قصد من در اینجا نقد کتاب از زاویه دیگری است هر چند برخی از انتقادات مشترک هستند.
اولین پرسش مطرح، هدف اصلی نویسنده از نوشتن کتاب است. میلانی در پیشگفتار کتاب به زبان فارسی می‌‌پرسد: "چرا شاه در سال ۱۹۷۹ سقوط کرد؟ ...چه درس‌هایی می‌توان از فرایند شگفت‌انگیز سقوط ناگهانی شاه، آن هم در شرایطی که به ظاهر در اوج قدرت و شوکت بود، فرا گرفت؟ آیا درک چرایی و چگونگی سقوط شاه می‌تواند به شناخت شرایط کنونی ایران و چند و چون گذار به دمکراسی در آن کشور کمک کند؟» بنابراین ، هدف او در درجه اول درس‌گرفتن از تاریخ گذشته است. اما رژیم شاه که سرنگون شده و ما می‌دانیم که میلانی یکی از مخالفین سرسخت رژیم جمهوری اسلامی است. در باره شاه، چه هنگامی که در قدرت بود و چه پس از آن ، هم از سوی موافقین و مخالفین کتاب‌ها و مقالات فراوانی نوشته شده است. در این صورت وی چه چیز تازه‌ای می‌تواند به این مجموعه بیافزاید؟ او نسبت به نگاه همسالان خود، بویژه کسانی که در انقلاب شرکت داشتند، بشدت دلگیر است. وی در گفتگو با بی‌بی‌سی از جمله می‌گوید: "نسلی که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد، نگاهی سیاه و سفید داشت. نسل جوان‌تر و جوان ایران اما از قضاوت‌های مطلق‌گرا دور می‌شود. اغلب گرایش‌های ادبی و هنری نیز به سمت آن نوع اثاری می‌رود که بر ان‌ها نگاه مبتنی بر شک غلبه دارد و نویسنده کمتر گمان می‌کند که همه چیز را در باره همه جهان می‌داند."
بنابراین، قصد اصلی او تصحیح نگاه یک‌جانبه به شاه است. کسانی که در انقلاب شرکت داشتند پهلوی دوم را «شیطان»ی می‌پنداشتند که با واقعیت شخصیت او جور در نمی‌امد. میلانی در همان مصاحبه تأکید می‌کند که «شخصیت محوری کتاب «نگاهی به شاه»، نه «قدیس» است، نه «شیطان». " این دقیقاً خط سرخی است که آن را می‌توان در تمام کتاب دنبال نمود. او سعی می‌کند موضع بینابینی در بین طرفداران سلطنت وی و مخالفین او ، چه کسانی که در جبهه حکومت کنونی و یا اپوزیسیون چپ هستند، قرار دهد. زیرا همه کتاب‌های موجود شاه را با «حب و بغض و یا ستایش و سرزنش» ترسیم کرده‌اند: "..فقدان روایتی از زندگی‌ شاه، فارغ از حب و بغض و ستایش و سرزنش بی‌رویه، همه کار تدوین زندگی‌نامه شاه را ضروری می‌کرد." آیا اتخاذ خطی میانه به معنی بازگویی نزدیکترین روایت به واقعیات و شواهد تاریخی است؟ اساساً درک میلانی از شواهد تاریخی چیست؟

فراتاریخ‌گرایی

میلانی در سخنرانی‌های مکرری ارادت و علاقه خود را به هایدن وایت، نظریه‌پرداز معروف آمریکایی تاریخ و ریچارد رورتی، فیلسوف امریکایی بیان داشته است. وایت از کسانی است که در اواخر سده گذشته، دیدگاه جاری در مورد تاریخ را کاملاً تغییر داد. بعد از جنبش‌های دانشجویی دهه شصت و رشد پسامدرنیسم نظریات زمان، مکان، رخداد، موضوع و متن کاملاً دگرگون گشت. در این زمان، فرانسوا لیوتار مرگ روایت‌ها یا فراروایت‌ها را اعلام نمود. این امر به ویژه پس از شکست روایت‌ سوسیالیستی در جهان،و تحولات جدید در عرصه تولید سرمایه‌داری به رشد روایت‌هایی کمک نمود که از گروه‌ها با علایق متنوع و متعدد الهام می‌گرفتند.
تا قبل از تثبیت نظریات وایت، اندشیه‌های ادوارد هالت کار، ای اچ کار، و جفری التون در میان پژوهشگران و مورخین کاملاً رایج بود. کتاب «تاریخ چیست» ای اچ کار به طور وسیعی در دانشگاه‌های دنیا تدریس می‌شد (و هنوز هم می‌شود). بنا بر نظر او، واقعیت عینی موضوع اصلی تاریخ است، کتاب‌های تاریخی مانند نویسندگان آن محصول زمان خود هستند. در نقطه مقابل، جفری التون در کتاب «حرفه تاریخ» عنوان می‌کند که تاریخ به معنی تلاش برای یافتن حقیقت عینی گذشته است. از این رو توصیه‌ای اچ کار به دانشجویان خود این بود که قبل از مطالعه فاکت‌های تاریخیِ یک مورخ، بایستی تمرکز را بر خود مورخ، زمانه او و نظرایات حاکم در آن زمان نهاد. در نقطه مقابل توصیه التون به شاگردانش، تمرکز بر منابع باقی‌مانده از گذشته نهاده و توجهی به مورخین و انگیزه‌هایشان نداشته باشند.
اما در دهه ۱۹۸۰ «چرخش   زبانی» به وقوع پیوست. در این چرخش فلسفه و علوم اجتماعی قبل از هر چیز تمرکز خود را بر رابطه بین فلسفه و زبان نهادند. اصطلاح «چرخش زبانی» به خاطر کتاب ریچارد رورتی با همین عنوان معروف شد. در این دوران آثار فردیناند دو سوسور مورد توجه فراوان قرار گرفت و بر قدرت زبان تأکید بیشتری شد. زبان دیگر به عنوان یک واسطه بی‌تاثیر تفکر در نظر گرفته نمی‌شد. آثار نظریه‌پردازانی چون ژاک دریدا، میشل فوکو، جولیا کریستوا، جودیت باتلر جنبش پساساختاری را تقویت نمودند. در عرصه تاریخ، اگر ای اچ کار، بر علت و معلول تأکید داشت، در این زمان گفتمان جایگزین آن شد. این درک که علم تاریخ بر پایه تحقیقات وسیع منابع دست اول قرار دارد، مورد حمله قرار گرفت. عده بسیاری ایده واقعیت تاریخی را در اشکال متفاوت آن به باد انتقاد گرفتند. ای اچ کار به خاطر تکثر و افزایش مورخین امکان نزدیک شدن به واقعیت تاریخی را ممکن می‌شمرد، و از سوی دیگر التون نیز به خاطر افزایش تدریجی منابع تاریخی رسیدن به آن را امکان‌پذیر می‌دانست. از این رو، در این زمان پایه‌های در ظاهر مستحکم تاریخ به لرزه در امدند. در اواخر دهه نود، کیت جنکیس پسامدرنیست ضمن نقد ای اچ کار گفت «ما به پایان کار نسخه‌های مدرنیستی «تاریخ چیست» رسیده‌ایم."
در این دوران، یکی از مسائل کلیدی مورد بحث رابطه تاریخ و روایت بود. رولان بارت در زمره اولین کسانی بود که این مسأله را مورد توجه قرار داد. او در یکی از مقالات خود، پرسش کلیدی را مطرح می‌کند: آیا تفاوت ویژه‌ای بین روایت‌های واقعی و روایت‌های خیالی وجود دارد؟ چه چیز زبانی می‌تواند یک روایت تاریخی را از یک روایت تاریخی مجزا سازد؟ پاسخ او چنین بود: "گفتار تاریخی از واقعیت تبعیت نمی‌کند، بلکه تنها به آن دلالت می‌کند. درست است که واقعه رخ داده است، اما معنایی که از آن افاده می‌شود، صرفاً همان است که راوی مدعی تصدیق آن است." . همانند بارت، پل ریکور نیز اعلام نمود که تاریخ مجموعه‌ای از روایت‌هاست.
یکی از مهمترین وقایع این زمان انتشار کتاب «فراتاریخ» هایدن وایت بود.
بطور کلی می‌توان سه متد مختلف در برخورد با تاریخ، بدون در نظر گرفتن عناوین انها، را در نظر گرفت. نگاه پوزیتیویستی به تاریخ که بر اساس آن تاریخ تغییرناپذیر و ساکن است. جایی برای نسبی‌گرایی وجود نداردو با یافتن مدارک کافی و استناد به آن‌ها می‌توان تاریخ را یک‌بار برای همیشه نوشت. اگر در مورد یک حادثه تاریخی   روایت‌های مختلفی وجود داشته باشند فقط یکی از آن‌ها درست است و بقیه اشتباه هستند. در مقابل این نظر، عده‌ای دیگر حقیقت مطلق را رد نموده و از حقیقت‌های نسبی ، متغیر و متعدد سخن گفتند. از نظر انان واقعیت، عینیتی برون ذهنی نبوده بلکه معیار اعتبار را باید قبل از هر چیز در پارادایم‌ها و گفتمان‌ها جستجو نمود. هایدن وایت که به این گروه تعلق دارد، تاریخ را روایتی از سوی مورخ در نظر می‌گرفت. نتیجه آن که، تاریخ‌نگاری خلاقیت هنری است و باید در زمره زیبایی‌شناسی قرار داده شود. وظیفه تاریخ‌نگار از محققین باستان‌شناسی که به کندوکاو می‌پردازند جداست. تاریخ‌نگار به تفسیر گزاره‌های تاریخی می‌پردازد . اگر امروز باستان‌شناسان کوزه‌ای قدیمی یافتند مورخان می‌توانند در مورد این کوزه دهها داستان مختلف تعریف کنند. این روایت‌های مختلف موجب بی‌اعتباری تاریخ و تاریخ‌نگاری نیست بلکه تاریخ چیز بیشتری به جز این روایت‌های متفاوت نیست. درک دیگری از تاریخ وجود دارد که معتقد به یک رابطه دیالکتیکی بین عین و ذهن است. آن نقش گفتمان‌ها را تکذیب نمی ‌کند اما خود را آزاد از عنییات نمی‌بیند. از نظر انان تاریخ فقط بازگویی وقایع گذشته نیست. ما نمی‌توانیم خود را از پیش‌داوری‌ها، گفتمان‌ها، ارزش‌‌ها، سمت‌گیری‌های سیاسی و ایدئولوژیک بری کنیم و نگرش پوزیتیویستی به تاریخ را غیرواقعی می‌داند. از سوی دیگر نباید تاریخ‌نگاری را به ابداع هنری و زبانی تقلیل داد و همه چیز را محدود به تخیلات مورخ محدود نمود. تفسیرهای مختلف از وقایع تاریخی دچار تغییر و تحول می‌شوند اما باید بتوان تفسیرهای تاریخی را راست‌نمایی کنیم. وظیفه مورخ جستجوی واقعیت در ورای تخیل خویش و تکیه بر فاکت‌های تاریخی است. معیار تاریخ‌نگاری زیبایی‌شناسی و کار هنری نیست بلکه واقعیت بیرونی و تلاش برای نزدیک شدن به این واقعیت بیرونی است.
بنابراین، برخی از مورخین استدلال می‌کردند اگر مورخ در ارشیوهای تاریخی خوب جستجو کند می‌تواند گذشته را کشف و به همان شکل بازسازی نماید. تاریخ فقط و فقط بیان گذشته است. اما پس از چرخش زبانی، وایت و همفکرانش رابطه مورخ و گذشته را قطع کردند. از نظر انان دسترسی به گذشته وجود ندارد و این فقط مورخ است که بر اساس ذهن و خیال خود به بازسازی گذشته می‌پردازد.
از نظر هایدن وایت سه نوع تاریخ وجود دارد : فرم سالنامه، وقایع‌نامه و فرم تاریخ. در دو مقوله اول وقایع تاریخی به همان شکلی که اتفاق افتاده‌اند نوشته می‌شوند. در آن‌ها اطلاعات در کنار هم بدون تفسیر خاصی قرار داده می‌شوند. حالت سوم همان تاریخ در معنای متداول آن است. در این حالت مورخ وظیفه تفسیر وقایع را بر عهده می‌گیرد و در اینجاست که روایت آفریده می‌شود. از نظر هایدن وایت تاریخ در شکل آخر یک کار ادبی و شاعرانه است. آن نه در مقوله علم بلکه در ادب جای دارد. به عبارتی دیگر در نگرش وایت به تاریخ، مرز بین داستان و افسانه و واقعیت تقریباً زدوده می‌شود.
میلانی بارها در مصاحبه‌های مختلف، از تفسیر وایت از تاریخ و نگاه رورتی در مورد حقیقت و نسبی‌گرایی او دفاع کرده است.

کلیت

کتاب «نگاهی به شاه» بسیار زیبا نوشته شده و خواننده را به خود مجذوب می‌کند. برخلاف کتاب‌های معمولی تاریخی می‌توان کتاب را بسرعت خواند. و تعداد زیاد خوانندگان آن خود می‌تواند شاهد این مدعا باشد. همان‌طور که دیگران نیز قبلاً تصریح کرده‌اند کتاب حاوی نکات مهم تاریخی نیست و در برخی موارد حوادثی مانند کودتای ۲۸ مرداد را که بسیاری از مورخین بر سر آن توافق دارند را بدون دلیل خاصی مورد سوال قرار می‌دهد. کتاب حاوی برخی اطلاعات شخصی در مورد شاه و اطرافیانش است که شاید از نظر عده‌ای جالب باشد. متن انگلیسی کتاب شامل ۲۴۳ هزار کلمه است که کلمه شاه (رضا شاه و محمد رضا شاه)1,7٪ و شاه (محمد رضا شاه) 1,4 ٪ از کل کتاب را تشکیل می‌دهد. برای مقایسه می‌توان اضافه کرد که کلمه ایران چهار بار کمتر از شاه در کتاب به کار گرفته شده است. (آمار کتاب در مقایسه با چند نوشته دیگر در ادامه مقاله می‌اید) . بنابراین می‌توان گفت این بیوگرافی است که شخص اول آن در یک چهارم جملات کتاب حضور خود را نه با نامش بلکه با عنوانش اعلام می‌کند.
میلانی در یکی از سخنرانی‌هایش در آلمان برای معرفی کتاب چنین گفت (نقل به معنی): این روایت من از شاه است. این روایت ممکن است با روایت دیگران فرق داشته باشد، اما این نگاه من به شاه است. میلانی همچنین افزود، پس از پایانِ همین جلسه سخنرانی، هر فرد درک ویژه خود را از این جلسه دارد که با دیگری متفاوت است. آنچه که میلانی فراموش کرد بگوید، اینکه اکثر شرکت‌کنندگانِ یک جلسه(اما نه همه انها) ، در بازتعریف جلسه پس از پایان ان، اگرچه در مواردی اختلاف نظر خواهند داشت، اما در مورد اکثر حرف‌های گفته شده نظر تقریباً یکسانی خواهند داشت. مشکل طرفداران روایتگری آنجا است که فراموش می‌کنند در بازسازی یک حادثه تاریخی همه روایت‌ها از ارزش یکسانی برخوردار نیستند. برخی از روایت‌ها به واقعیت نزدیکتر و برخی بسیار از آن دور هستند.
پس از مرگ پیر بوردیو جامعه‌شناس بزرگ فرانسوی، اریک هابسبام در مورد او گفت: پیر بوردیو «متفکر بزرگی بود که آثارش تا حد زیادی با کار مورخان همگرا می‌شد، چیزی که در مورد فوکو صادق نبود- زیرا او [فوکو[ تاریخ رابرای به تصویر کشیدن و خدمت به یک روایت از پیش‌ساخته به ‌دام می‌انداخت» (اریک هابسبام، در باره بوردیو). در مورد میلانی نیز می‌توان گفت که او سعی می‌کند که حوادث تاریخی دوران پهلوی را با روایت پیش ساخته خود از شاه منطبق کند. هر چند که او کمتر از فوکو در «دام» انداختن تاریخ موفق است.
روایت میلانی چند عنصر مهم دارد: اول، هدف او فراتر رفتن از «روایت دو اندیشه چپ و اسلامی » بوده است، زیرا نسل او که «انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد، نگاهی سیاه و سفید داشت.» و بایستی پذیرفت که شاه نه «قدیس» است و نه «شیطان». بنابراین مراد وی «بازاندیشی در باره شاه» اما نه «الزاما تائید یا تکذیب اوست» (مصاحبه میلانی با بی‌بی‌سی فارسی). از این رو، او در اکثر موارد در رابطه با شاه موضع میانه به معنای واقعی کلمه را اتخاذ می‌کند.
دوم، سرنوشت سیاسی شاه و ایران را شخصیت شاه رقم زد. او اقتدارگرا بود و سلسله‌ای از اشتباهات شخصی‌ او باعث سقوطش گشت.
سوم، شاه فردی مذهبی بود و به مذهبیان فضای بازی برای فعالیت داده بود.
چهارم، روشنفکران چپ دید بسیار نادرستی نسبت به شاه داشتند و نتوانستند مواضع درستی در مقابل رفرم‌های وی اتخاذ کنند. برخی از اشتباهات مرگبار شاه توسط «چپگرایان سابق» به اجرا در امد.
پنجم، انقلاب در اثر شکاف بین خواسته‌های رو به ازیاد مردم بر اثر رشد سریع اقتصادی و عدم امکان پاسخگویی به آن‌ها به وجود امد.
بخش‌هایی از نکات بالا را بسیاری از چپگرایان می‌پذیرند اما روایت میلانی از شاه به گونه‌ای بازگو می‌شود که در مقابل برخی از حقایق مهم تاریخی قرار می‌گیرد.

شاه

میلانی علاقه زیادی به شکسپیر دارد و از نظر او شاه همچون ریچارد دوم است. شکسپیر در نمایشنامه خود فقط دو سال آخر زندگی ریچارد دوم را به تصویر می‌کشد. در اثر شکسپیر، ریچارد دوم به عنوان فردی معرفی می‌شود که بسیار دمدمی‌مزاج است گاهی بسیار مقتدرانه عمل می‌کند و در مقابل همه می‌ایستد و گاه تمام وجودش حکایت از ضعف دارد. او به خاطر یک سری از تصمیمات اشتباه خود در سراشیب سقوط در می‌افتد. شکسپیر در یکی از صحنه‌های اولیه نمایش، عدم قدرت تصمیم‌گیری ، دلبخواهی عمل کردن و تصمیمات ناگهانی و غیرمنتظره او را به تصویر می‌کشد. ریچارد طی یک سلسله از حوادث، کم‌کم قدرت را به یکی از رقبای خود می‌بازد. ریچارد از سویی، خود را بدون تاج و تخت، انسانی بی هویت، ناچیز و بی‌ارزش تلقی می‌کند اما از سوی دیگرخود می‌خواهد با دستان خود تاج و تخش را به رقیبش واگذار کند. در نهایت شکسپیر، سرنوشت غم‌انگیز ریچارد بدون تاج وتخت به سوی مرگ را به نمایش می‌گذارد.
میلانی با چنین درکی از شاه در ابتدای کتاب می‌گوید، او «مرغدلی بود که چون شیر می‌غرید اما به محض احساس خطر غرشش به کرنش بدل می‌شد.» عده‌ای از هوادارانش همه دودلی‌های او را به داروهایی که شاه برای درمان سرطان می‌خورد نسبت می‌دهند اما از نظر میلانی «ریشه تردیدها و تزلزل‌هایش در ماه‌های قبل از انقلاب را باید بیشتر در سرشت شخصیتش سراغ کرد نه ترکیب داروهایی که پزشکانش تجویز می‌کردند.» میلانی از سویی عنوان می‌کند که شاه چند سال قبل از سقوطش «به زبانی درشت و بی‌پروا، در برابر خواست روسای جمهور امریکا-از جمله نیکسون که دوست نزدیک شاه بود – ایستاد و حاضر نشد قیمت نفت را کاهش دهد، حال که مملکت دچار بحران شده بود، از هر گونه تصمیم‌گیری، پیش از آنکه نظر سفرای آمریکا و انگلیس را بداند، عاجز بود.» میلانی اگر چه بر برخی از نکات منفی تصمیمات سیاسی پهلوی دوم انگشت می‌گذارد اما در‌واقع تصویری از او ارائه می‌دهد که دلسوزی خواننده را همراه داشته باشد. مثلاً، «چه بسا نکات مثبت شخصیتش در‌واقع نقطه ضعفش بسان یک رهبر بود.» حال، معنی این گفته چیست؟ در انقلاب ایران در حدود سه‌هزار نفر کشته و بیش از دوازده هزار نفر زخمی شدند، آیا بایستی خشونت بیشتری از طرف رژیم شاه اعمال می‌گشت تا «ضعف» رهبریش برطرف می‌شد؟ آیا تضادهای روایت میلانی از شاه تضادهای نویسنده هستند و یا تضادهای درونی شاه؟ و یا هر دو؟

نتیجه‌گیری نویسنده که در مصاحبه‌های گوناگون آن را به صراحت بیان کرده است این است که   «شاه ایران را دوست داشت اما بد دوست داشت». اما این نتیجه‌گیری را می‌توان به همه رهبران بد گذشته، حال و حتی آینده نیز نسبت داد. تقریباً هیچکس، به جز احتمالاً عده معدودی، با این گفته مخالفتی ندارد. آیا هیتلر کشورش را دوست نداشت؟ او به تمام معنا یک ناسیونالیست بود و آلمان را دوست داشت، اما آیا این واقعیت قضاوت ما از او به عنوان یک شخصیت تاریخی را عوض می‌کند؟ آیا خمینی کشورش را دوست نداشت و یا امروز خامنه‌ای ایران را دوست ندارد؟
میلانی معتقد است در گذشته درک «یک‌ بعدی» و یک‌جانبه از شاه در میان روشنفکران ایرانی وجود داشته است. اما این افراد چه کسانی بودند و چه درک غلطی از شاه داشتند؟ این پرسشی است که او هیچ‌گاه بدان پاسخی نمی‌دهد. مسلماً هم دیروز و هم امروز اکثر روشنفکران قبل از هر چیز، شاه را به عنوان یک رهبر سیاسی در نظر گرفته و می‌گیرند. هیچ‌کس به زندگی خصوصی وی علاقه‌ای نداشت. انتقاد چپگرایان از او انتقادی اخلاقی نبود، قضاوت در مورد اینکه وی همسری خوب یا خیانتکار، یا پدری مهربان یا خشن بود ممکن است برای بیوگرافی‌نویسانش و بسیاری از مردم جالب باشد، اما برای نیروهای سیاسی اپوزیسیون، اهمیت زیادی ندارد. آیا اکثر رهبران اپوزیسیون از او به عنوان یک عروسک کوکی امپریالیست‌ها یاد می‌کردند؟ مسلماً نه. مثلاً بیژن جزنی در اثر خود «نبرد با دیکتاتوری» از دو دوره دیکتاتوری -منهای سال‌های اوج‌گیری جنبش ملی شدن نفت- نام می‌برد. دوره‌ای که او « دیکتاتوری اشرافی» می‌نامد :
«در این دوره فئودال‌ها، هیات وزرا، مجلس، فرماندهی نیروهای مسلح، احزاب ارتجاعی و صاحبان جراید و روسای روحانی و بالاخره دربار و شخص شاه قدرت حاکمه را بین خود تقسیم کرده بودند. ...در این موقع مجلس شورا به راستی مجلس نمایندگان بود ولی نه نمایندگان مردم بلکه نمایندگان جریان‌ها و جناح‌های ارتجاعی داخلی و خارجی.
در دیکتاتوری اشرافی امراء ارتش در تعیین سیاست رژیم مستقیماً دخالت می‌کردند. روزنامه‌نویس‌ها باج می‌گرفتند و به سود این یا آن دسته جنجال براه می‌انداختند. فئودال‌ها به مثابه حکامی مقتدر تمایلات خود را تحمیل می‌کردند. نمایندگان امپریالیست‌ها در بیرون خانه ایت‌الله‌ها به دست‌بوس می‌رفتند و حاصل همه این‌ها به منزله تقسیم قدرت بود. جناحی برتری می‌یافت و با رقابت جناح دیگر روبرو می‌شد» (بیژن جزنی، نبرد با دیکتاتوری)
سپس جزنی در کتاب خود توضیح می‌دهد که چگونه پس از اصلاحات ارضی، شاه هر روز قدرت خود را بیشتر می‌کند . بنا به گفته جزنی، شاه در اواخر دهه چهل توانسته بود قدرت را در دستان خود متمرکز نماید و راه پدرش را ادامه دهد. رضاشاه نیز در در دهه دوم حکومتش توانست سلطنت مطلقه خود را بر مردم ایران تحمیل کند تا اینکه خارجی‌ها او را از کشورش اخراج نمودند، بدون اینکه شورش و مقاومت مردمی در حمایتش صورت گیرد. بیژن جزنی دیکتاتوری فردی پهلوی دوم را چنین توضیح می‌دهد:
«دیکتاتوری فردی شاه همه مراجع دیگر را به تصرف خود در اورد. فرماندهان نظامی که ممکن بود خطری به وجود آورند تصفیه شدند و اصولاً در راس نیروهای مسلح هیچ‌کس مدت مدیدی نمی‌ماند. مجلسین تبدیل به یک صحنه نمایش خسته‌کننده شد و نمایندگان به کارمندان ساده حکومت مبدل شدند. روحانیون بزرگ تنها به شرط فرمانبری بی‌چون و چرا از دربار می‌توانند مقام خود را حفظ کنند. هیات دولت فاقد شخصیت سیاسی است و بیشتر به کارگزاران امور شهرداری شبیه است تا کسانیکه مسئولیت اداره را به دست دارند. محمد رضاشاه شخصاً سیاست اقتصادی، داخلی و خارجی را تعیین می‌کند. عده‌ای مشاور که حقوق و اختیارات آن‌ها به مراتب کمتر از مشاوران دربار قاجار است، پیرامون او را گرفته‌اند....شاه در کوچکترین امور شخصاً دخالت می‌کند...» (بیژن جزنی، نبرد با دیکتاتوری)
یکی از تصویرهایی که میلانی از شاه ارائه می‌دهد دقیقاً تائید گفته‌های جزنی است. پس به چه دلیلی آن‌ها در مورد دیکتاتوری شاه خطا می‌کردند؟ اختلاف عمده میلانی و جزنی این است که اولی بر تحلیل روانشناسانه تکیه می‌کند و دومی بر تحلیل طبقاتی و توازن نیروها در شرایط مشخص اجتماعی-اقتصادی ایران. میلانی بنا بر کلیشه ریچارد دوم معتقد است که شاه دمدمی‌مزاج بود و این امر باعث می‌شد که او یک روز در مقابل آمریکا بایستد و روز دیگر در مقابلش زانو بزند. شاید او با تحقیقات خود به این نتیجه رسیده باشد که شاه آدمی دمدمی مزاج بود اما مشکل اینجاست که در همان زمان تعدادی از دیکتاتورهای رنگ و وارنگ دیگری که برخی از انان با پهلوی دوم نیز دوست بودند، از همین عارضه رنج می‌بردند و آن‌ها هم تضادهای خود را با آمریکا و یا دیگر کشورهای مقتدر خارجی داشتند. آیا آن‌ها نیز دمدمی‌مزاج بودند؟ اما جزنی چه توضیحی در این باره می‌دهد؟ از نظر او رابطه شاه با آمریکا یک رابطه دو‌جانبه و نه یک‌طرفه است. او به هیچ‌وجه شاه را عروسک کوکی آمریکا نمی‌داند بلکه آن ‌دو، بنا بر منافع خود متحد یکدیگر گشته‌اند.
«به نظر ما دیکتاتوری شاه در درجه نخست مدافع مناسباتی است که سرمایه‌داری وابسته بر آن استوار است و در این سطح متحد امپریالیست‌ها و به‌خصوص آن امپریالیستی است که حامی این دیکتاتوری بوده و قدرت و امکان آن را دارد که به جاه‌طلبی‌های شاه در منطقه جامه عمل بپوشاند» (همانجا، تأکید از من است)
در این صورت، رفتارهای متناقض شاه در مقابل متحدانش را باید چگونه ارزیابی کرد؟ آیا سرنوشت کشور ایران وابسته به شخصیت متزلزل شاه بود؟ پهلوی دوم قطعاً در مقایسه با پدرش و یا خواهرش اشرف شخصیتی معتدل‌تر داشت اما این به هیچ‌وجه باعث آن نشد که دیکتاتوری‌اش در مقایسه با کشورهای دیکتاتور دیگر «معتدل‌تر» شود.
جزنی رفتار دوگانه شاه را از زاویه دیگری توضیح می‌دهد. از نظر او شاه با قبضه کردن تمام قدرت در دستان خود، وظیفه پاسداری از کل سیستم را بر عهده گرفت. همزمان، اختلاف منافع در درون جناح‌های مختلف نظام و متحدین خارجی ایران نیز وجود داشت. قبل از دیکتاتوری فردی شاه همه این نیروها امکان داشتند که اعتراضات خود را از کانال‌های مختلف ابراز کنند اما در دوره دیکتاتوری شاه این امکانات به شدت محدود شده بود.
«از آنجا که تمام اهرم‌ها و تریبون‌ها در دست شاه قرار گرفته، در آن واحد نمی‌تواند منافع متضاد همه امپریالیست‌ها و همه جناح‌های بورژوازی کمپرادور را برآورده سازد. در نتیجه بر خلاف گذشته که این جناح‌ها با استفاده از اهرم‌های مختلف با یکدیگر تصفیه حساب می‌کردند، در حال حاضر همه نارضایتی‌های درونی سیستم متوجه شخص شاه می‌شود. در اینجاست که یک روز شاهد دعوای شاه با وزارت خارجه هستیم و یک روز دیگر شاهد فحاشی شاه به «بی‌بی‌سی» بریتانیای کبیر. یک روز سرمایه‌دارهای فرانسوی در پشت لوموند مطالبه سهم بیشتر می‌کنند و روز دیگر چانه زدن شاه با آمریکا بر سر قیمت نفت در جراید منعکس می‌شود.» (همانجا)
می‌توان در مورد میزان دقت و صحت و سقم تئوری وابستگی و میزان نفوذ آن در انقلاببون ایران بحث کرد، اما آن‌ها در مورد رابطه شاه با نیروهای خارجی درک دقیقی داشتند. جزنی به صراحت مخالفت خود با شعار «مرگ بر امپریالیسم آمریکا و سگ‌های زنجیریش» را که عده قلیلی‌از فعالین سیاسی ایرانی، از انقلابیون ویتنامی قرض گرفته بودند اعلام می‌کند. مسلماً این دقت در اعلامیه‌های تبلیغی برخی از نیروهای اپوزیسیون کمتر به چشم می‌خورد، اما این شعارها بیشتر در دوران اوج تخاصم انقلابیون و طرفداران شاه در دوران انقلاب فرصت عرض اندام یافتند و نه قبل از ان. در هر حال نویسنده این سطور پس از گذشت چند دهه از تحلیل جزنی، آن را بسیار دقیق‌تر از تحلیل روانشناسانه میلانی بر پایه تحلیل شکسپیری از «ریچارد دوم» ایران می‌داند. ضمناً در کشورهای دمکراتیک اروپایی ، هم نیروهای سیاسی و هم مردم، زندگی خصوصیِ رهبران سیاسی خود را با توانایی‌های سیاسی‌شان درهم نمی‌امیزند تا «بعد جدیدی» به قضاوتشان اضافه کنند. در یکی دو دهه اخیر متأسفانه این سنت شوم آمریکایی به اروپا نیز سرایت کرده و در دوران ترامپ شکل کاملاً رقت‌امیزی به خود گرفته است. همین امر در مورد تحلیل‌های روانشناسانه از این یا آن رهبر سیاسی نیز صادق است.
یکی دیگر از انتقادات میلانی به انقلابیون گذشته ندیدن اصلاحات شاه است. اما این نیز دقیق نیست. شاه کمی قبل از اعلام «انقلاب سفید» به دانشگاه‌ها حمله نمود و بسیاری از مخالفین را دستگیر کرد. با این حال در سر در دانشگاه تهران نوشته شده بود «اصلاحات اری، دیکتاتوری نه». اکثریت نیروهای اپوزیسیون ، منهای خمینی و طرفدارانش، مخالفتی با اصلاحات شاه نداشتند. آن‌ها قبل از هر چیز آزادی و دموکراسی بیشتر می‌خواستند. آن‌ها مخالف اصلاحات ارضی نبودند بلکه از کاستی‌های آن انتقاد می‌کردند. «واقعیت این است که «رعیت» سال‌های نخست بعد از رفرم به تکه زمین سخت امید بسته بود، آزادی از قید بهره مالکانه، بیگاری، سور و سات و جور و ستم ارباب و مباشران او برای رعیت امیدبخش بود. ولی هر چه از عمر سیستم جدید گذشت این امید کاهش یافت.» ( جزنی، همانجا) چرا که اصلاحات ارضی توجهی به خوش‌نشین‌ها نداشت و کم‌زمینان نیز نتوانستند از تکه زمین‌های کوچکی که نصیب‌شان شده بود معاش خود را تأمین کنند.
انقلابیون حتی در مورد فقر مردم نیز سیاه‌نمایی نمی‌کردند. آن‌ها نمی‌گفتند که «سطح در‌آمد دهقانان(اعم از خرده‌مالکان و دهقانان بی‌زمین) از دوره قبل از رفرم پایین‌تر رفته است. در ده سال گذشته تولیدات معدنی و صنعتی در جامعه به سرعت رشد کرده است...افزایش قدرت خرید دهقانان و گسترش بازار صنایع وابسته به روستاها، دلیل ارتقای سطح زندگی خانواده روستایی است...» (جزنی، همانجا)
آن‌ها دلایل دیگری برای احتمال انفجار مردم بر علیه شاه می‌دیدند. این انفجار صورت گرفت اما در نهایت در مسیر دیگری،و بر خلاف انتظار آن‌ها ، پیش رفت.

مردم

در طی دو قرن گذشته در باره نقش شخصیت در تاریخ بحث‌های زیادی صورت گرفته است. آیا شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهان را ساخته‌اند یا اینکه توده‌ها سازندگان اصلی تاریخ هستند. و حتی در صورت پذیرش ایده اول یا دوم رابطه بین این دو را چگونه باید در نظر گرفت؟ اگر انقلاب فرانسه به وقوع نپیوسته بود آیا ما شاهد ظهور شخصیتی مانند ناپلئون بناپارت، ژنرالی که ما امروز از آن یاد می‌کنیم، می‌شدیم. خود او زمانی گفت «پسرم نمی‌تواند جایگزین من شود. من خودم نمی‌توانستم جایگزین خودم شوم. من ساخته شرایط هستم.» از سوی دیگر، آیا ما می‌توانیم تأثیر ناپلئون بر انقلاب فرانسه را بسیار ناچیز تلقی کنیم؟ انان که تقدیرگرا هستند، مثلاً کالوینیست‌ها و امثالهم، نقش بسیار کمی برای انسان در تعیین سرنوشت خودش قائل هستند اما چپگرایان انسان‌ها را رها شده در رودخانه‌ای که آن‌ها را در مسیر از قبل معین شده پیش می‌برد در نظر نمی‌گیرند. انسان‌ها در رودخانه تاریخ، خود را به دست جریان آب رها نمی‌کنند بلکه تاریخ خویش را خود می‌سازند، از سویی با محدودیت‌های عینی معینی روبرو هستند که بایستی انها را در نظر گیرند و از سوی دیگر انسان‌های دیگری وجود دارند که با طرح‌های متفاوتی مشغول ساختن تاریخ خود هستند. کنش و واکنش انسا‌ن‌ها با یکدیگر در جامعه در روابط اجتماعی معینی صورت می‌گیرد.
توماس کارلایل از تاریخ‌نگاران محبوب انگلس بود اما وی نظریه «مردان بزرگ» را تئوریزه نمود. او در دهه ۱۸۴۰ اعلام کرد که تاریخ توسط نبوغ، جاذبه، مهارت سیاسی، عقل و تأثیر شخصیت‌های بزرگ ساخته می‌شود. دو دهه پس از کارلایل -۱۸۶۰- هربرت اسپنسر اعلام نمود که شخصیت‌های تاریخی نه نتیجه توانایی‌های فردیِ خود بلکه زاده جامعه خویش هستند.اقدامات تاریخی این شخصیت‌ها بدون وجود شرایطی که در آن زاده شدند غیرقابل تصور است.برخی دیگر از اندیشمندان خود را در جایی بین این دو قرار دادند.
حال اگر تاریخ توسط مردانی چون کوروش، سزار، چنگیز، ژاندارک، ناپلئون، لنین، هیتلر، چرچیل و امثالهم ساخته می‌شود، در این صورت برای درک تاریخ می‌توان به بیوگرافی این مردان و زنان بزرگ مراجعه کرد. برای درک انقلاب ایران می‌توان روند حوادث را با بررسی زندگی پهلوی دوم و خمینی به دقت دنبال و درک نمود. اما آیا خلاصه کردن سرنوشت یک حادثه مهم به زندگی یک فرد و یا حتی چند نفر به معنی نادیده گرفتن بسیاری از عوامل مهم تغییرات اجتماعی نیست؟ آیا می‌توان با اضافه کردن تحلیل‌های کلی اقتصادی، اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی جامعه این کاستی را حل نمود؟ آیا سرنوشت خمینی و شاه بدون تعداد بیشماری از تظاهرات‌ها، کشته‌ها و زخمی‌ها باز هم چنین رقم زده می‌شد؟ آیا شخصیت‌های بزرگ زاده یا ساخته می‌شوند؟ به این سوالات از سوی مورخان پاسخ‌های متفاوتی داده شده است. و در نهایت، آیا باید تاریخ را از بالا نوشت یا پایین؟ در پاسخ به این پرسش‌، معمولاً راستگرایان تمایل به تأکید بر نقش و اهمیت شخصیت‌های تاریخی و چپگرایان کمتر به نقش افراد نظر داشته، هر چند که چپگرایان منکر اهمیت انان نمی‌شوند.
میلانی در آثار اخیر خود،« معمای هویدا»،» نامداران ایران» و «نگاهی به شاه» و از همه مهمتر شیوه نگارش آن‌ها، موضع خود را معین نموده است. این به معنی آن نیست که چپگرایان مخالف نوشتن بیوگرافی در مورد سران دولتی هستند، که نه تنها نیستند که برخی نیز بدان به دلایل مختلف پرداخته‌اند.( در اینجا منظور نویسنده این سطور، بیوگرافی اندیشمندان و هنرمندان بزرگ تاریخی که بیوگرافی‌نویسان اعم از چپ و راست بدان می‌پردازند نیست) با این حال، معمولاً کمتر چپ‌گرایی علاقه‌ای به بررسی زندگی این یا آن پادشاه که در موردشان دهها مقاله، کتاب و فیلم ساخته شده و می‌شود دارند. اما این نیز به تنهایی دلیلی برای خودداری از نوشتن بیوگرافی یک پادشاه معروف نمی‌گردد. مهم این است که اگر چنین بیوگرافی نوشته شود چگونه نویسنده زندگی این شخصیت‌ها را در کنار حوادث دیگری که از نظر مردم عادی مهم تلقی می‌شوند، قرار می‌دهد. در مورد شاهکار میلانی می‌توان گفت که او برای این جنبه‌ها اهمیت چندانی قائل نیست. آیا دلیلی برای این ادعا وجود دارد؟
برای این کار می‌توانیم اثر میلانی را با دو کتاب تاریخی دیگر مقایسه کنیم. کتاب« زندگی و زمانه شاه»   توسط غلامرضا افخمی نوشته شده است که در اواخر دوران رژیم شاه، معاونت وزارت کشور و ریاست کمیته ملی برنامه جهانی سواداموزی را به عهده گرفت و پس از سقوط رژیم سلطنتی رابطه نزدیکی با خاندان پهلوی داشته است. وی در کتاب پرحجم خود به بررسی دوران شاه می‌پردازد. کتاب دیگر، «ایران بین دو انقلاب» اثر مورخ برجسته ایرانی یرواند ابراهاهیان است. کتاب وی چنان که از عنوان آن برمی‌اید به بررسی ایران در دوران انقلاب مشروطه تا بهمن می‌پردازد و از این نظر بازه زمانی طولانی‌تری را در بر می‌گیرد. این کتاب در ابتدا فقط پروژه‌ای برای بررسی پایگاه اجتماعی حزب توده در دوران ۱۳۳۲-۱۳۲۰ بود اما بتدریج به کتاب بررسی تاریخ معاصر ایران گسترش یافت. ابراهامیان کتاب کوچکتری در رابطه با تاریخ مدرن ایران نیز دارد که به دولت و نقش آن در تحولات سیاسی می‌پردازد اما نویسنده این قلم به خاطر وسعت کتاب ایران بین دو انقلاب» و تشریح دقیق حوادث سیاسی اجتماعی دوران شاه، آن را برای مقایسه با اثر میلانی مناسب‌تر تشخیص داد.
جدول زیر با در نظر گرفتن تعداد کلمات به کار رفته در سه اثر یاد شده به زبان انگلیسی تنظیم شده است. پس از حذف کلماتی مانند از، با، در و امثالهم ، در هر کدام از این کتاب‌ها در حدود بیست‌هزار واژه متفاوت به کار گرفته شده است. کلمات گزینشی زیر فقط به منظور یک مقایسه ساده و بنا به سلیقه صاحب این قلم انتخاب شده اند و از این نظر کاملاً دلبخواهی هستند. هدف نشان دادن سبک‌های مختلف در بررسی تاریخ ایران از طریق آماری است. در جدول در کنار تعداد کلمه به کار گرفته شده در هر کتاب، عدد دیگری نیز در درون پرانتز قید شده است. از آنجا که تعداد کل کلمات در هر کتاب به یک اندازه نیست، عدد درون هر پرانتز نسبتِ تعداد کلمات در هر کتاب در مقایسه با تعداد همان کلمه در کتاب« نگاهی به شاه» میلانی با در نظر گرفتن تعداد کل کلمات به کار رفته در کتاب مزبور می‌باشد. مثلاً کلمه مصدق در کتاب میلانی ۴۲۲ و افخمی ۶۰۸ بار تکرار شده است اما در پرانتز در کنار هر دو عدد ۱ قید شده است. این بدان معنی است که با یک محاسبه حدسی، فرض بر این است که اگر کتاب میلانی به قطوری کتاب افخمی نوشته می‌شد، نام مصدق نیز به همان تعداد ۶۰۸ می‌رسید (البته این فقط یک حدس است ) . از طرفی نام مصدق در کتاب ابراهامیان نصف دو نویسنده دیگر به کار گرفته شده است. به نظر من ایرادات فراوانی به مقایسه چند کتاب از طریق یک تجزیه و تحلیل آماری ساده وارد است اما با وجود همه محدودیت‌ها این مقایسه می‌تواند تا حدی گرایش نویسندگان یاد شده را نشان دهد.
برای طولانی نشدن این قسمت فقط به چند نکته اشاره می‌شود و استنتاج از کل این جدول به عهده خواننده علاقه‌مند گذاشته می‌شود.
کسانی که معتقدند شخصیت‌های بزرگ سازندگان تاریخ هستند حتی در زمانی که مردم کوچه و بازار وارد صحنه سیاست به طور جدی می‌شوند نیز آن‌ها را نادیده می‌گیرند. در جدول مشاهده می‌شود که به جز نام قوام که در کتاب ابراهامیان بیش از میلانی به کار گرفته شده است نام شخصیت‌های دیگر معروف سیاسی ایران در کتاب آقای ابراهامیان کمتر به چشم می‌خورند. این مسأله شامل نام‌های دیگری چون هویدا، بختیار، اموزگار و امثالهم نیز می‌شود . کسانی چون فرح دیبا (از آن کمتر ثریا) در کتاب ابراهامیان حضوری ناچیز و در نوشته‌های افخمی و میلانی حضوری پررنگ دارند.
علت آنکه نام قوام کمی بیش از » نگاهی به شاه » ،در کتاب ابراهامیان به کار گرفته است را شاید بتوان چنین توضیح داد: اول وی در دوران بسیار پرتلاطمی- تعلل ارتش شوروی در خروج از ایران،خودمختاری اذربایجان و کردستان- سکاندار دولت بود. دوم، تنها زمانی که نیروهای چپ ایرانی در دولت شرکت داشتند در دوره قوام بود . سوم، او حزب دموکرات را ایجاد کرد که مواضع متضادی در همکاری نزدیک با نیروهای چپ و سپس رقابت با آن‌ها اتخاذ نمود. چهارم ،   در سایه اختلافات میان قوام و پهلوی دوم، در کتاب میلانی نقش کمتری به   قوام در تلاش‌هایش در مذاکره با شوروی، سرکوب اذربایجان و کردستان داده شده است. به عبارتی در اثر میلانی، قوام به عنوان شخصیتی «جاه‌طلب» در مقابل پهلوی دوم قرار داده می‌شود و برای شاه نقشی بسیار بزرگ‌تر از انچه که او در این وقایع بازی کرد، برایش در نظر گرفته شده است، و از این رو قوام تا حدی در سایه قرار می‌گیرد.
اما اگر به طبقات و اقشار جامعه و یا نهادهای سیاسی و مدنی نگاه کنیم به خوبی درمی‌یابیم که آن‌ها در نوشته‌های میلانی و افخمی تقریباً به بندرت به چشم می‌خورند. در بهترین حالت از مجموع همه طبقات و اقشار تحت عنوان مردم نام برده می‌شود. حتی طبقه متوسط، طبقه محبوب میلانی، کمتر جایی در کتاب به خود اختصاص داده است.   از واژه اتحادیه در آثار دو نویسنده اولی نیز کمتر یاد می‌شود. قیمه‌پلو و باقلا پلو غذاهای محبوب شاه، بیش از واژه اتحادیه در کتاب میلانی به چشم می‌خورند. آمار واژه حزب به برکت وجود احزابی چون حزب توده رقم بالاتری را نشان می‌دهد، اما باز در مقایسه با « ایران میان دو انقلاب» بسیار ناچیز است. شاه در یک سوم حکومت خویش شاهد ناارامی‌ها و شورش‌هایی( حتی گاه به تحریک خود او و هوادارانش) در کشور بود اما میلانی و افخمی از آن‌ها بندرت یاد می‌کنند. در دوران اولیه حکومت پهلوی دوم نیز توجهی به اعتصابات کارگری نمی‌گردد.
در آثار هر سه نویسنده تهران به عنوان پایتخت به خوبی به چشم می‌خورد اما دو نویسنده اولی اعتنای زیادی به حوادث مهم سیاسی اجتماعی در شهرهای دیگر ندارند. در مهاباد و تبریز جمهوری‌های خودمختار کردستان و تبریز در ابتدای حکومت شاه اعلام می‌شود اما هیچ توضیح کافی از سیر حوادث در این دو شهر (با هر نگاهی) داده نمی‌شود. اصفهان شاهد اعتصابات کارگری بزرگ و دردسر ساز و حوادث مهم دیگر اجتماعی و سیاسی برای دولت مرکز بود اما کمتر از آن‌ها یاد می‌گردد.
ابراهامیان نقش اصلی در حوادث سیاسی کشور را بر عهده نیروهای سیاسی کشور می‌گذارد در حالی که میلانی نقش بزرگتری را برای نیروهای خارجی قائل است. مسلماً سه کشور امریکا، انگلیس و روسیه در حوادث ایران نقش مهمی ایفا کردند با این حال، اگر فقط دوران پهلوی دوم را در نظر گیریم شوروی مدتی قسمت‌های شمالی ایران را اشغال کرده بود اما پس از تخلیه ایران و مدت کوتاهی پس از آن، کمتر در حیات سیاسی ایران به شکل مستقیم و غیرمستقیم حضور داشت. حال پرسش این است: آیا باید برای احزاب و نیروهای سیاسی کشور عاملیت قائل شد و یا اینکه این یا آن حزب را با وابستگی‌اش به کشورهای خارجی تعریف نموده و سیاست‌های غلط یک حزب (مثلاً حزب توده) را فقط با وابستگی آن به یک نیروی خارجی توضیح داد؟ این شیوه‌ایست که از سوی مورخین «غیرایدئولوژیکی »چون میلانی به طور پیگیرانه دنبال می‌شود.
لازم به تذکر است که بخش بزرگی از اسناد هر سه کتاب‌ متعلق به ارشیوهای انگلیس و آمریکاست و طبعا این دو کشور از این طریق نقش بیشتری در کتاب‌ها ی مزبورمی‌یابند اما استفاده دست و دلبازانه از نام این کشورها در « نگاهی به شاه» عمدتا مربوط به نگرش نویسنده در مورد نقش مردم عادی در حوادث مهم کشور است. لازم به تذکر است که کتاب ابراهامیان شامل اواخر دوران قاجار و نقش روزمره مداخلات روسیه و انگلیس در حوادث مهم کشور نیز می‌شود. این امر، می‌تواند حضور نسبتاً پر‌رنگ کلماتی چون انگلیس، انگلیسی و انگلیسی‌ها را توضیح دهد. (یک سوم موارد استفاده شده از این کلمه در کتاب دو انقلاب مربوط به دوران قاجار است). اگر از این دوران صرف‌نظر کنیم تعداد کلمه انگلیس در مقایسه با دوران مورد نظر در کتاب میلانی به نصف کاهش پیدا می‌کند.
میلانی از مردم صحبت می‌کند اما از کنار مهمترین فجایع می‌تواند به راحتی بگذرد. مثلاً او داستان تولد شاه و اوضاع کشور در زمان تولد وی-سال ۱۹۱۹- را بدقت توضیح می‌دهد. اینکه رضاشاه در کجا بود و اشرف در مورد رفتار پدرش به هنگام تولد چه گفت، قرداد ۱۹۱۹ با انگلیسی‌ها و نقش سید ضیا در ان، قرداد ورسای و تلاش فروغی برای مشارکت در ورسای و مخالفت‌های سیدضیا را بررسی می‌کند اما از کنار مهمترین حادثه آن زمان که به گفته برخی به مرگ حدود یک سوم جمعیت کشور انجامید، با ذکر یک از جمله   می‌گذرد. «بنا به روایتی در دو دهه اول سده بیستم، ایران دست کم یک دهم و شاید حتی چهل درصد کل جمعیت خود را در نتیجه انواع بیماری‌های واگیر، قحطی و جنگ از دست داد«. (میلانی، نگاهی به شاه)
ممکن گفته شود که مقایسه کتاب «نگاهی به شاه » با «ایران در بین دو انقلاب» ناعادلانه است. کتاب میلانی یک نوشته تاریخی معمولی نیست. تمرکز آن فقط بر شاه و اطرافیانش بوده است، در این صورت، آیا    فقط با تکیه بر زندگی شاه، می‌توان به «چرایی» سقوط سلطنت در ایران پی‌برد؟
ممکن است گفته شود فرم کتاب مانع پرداختن به موضوعات مهم دیگر شده است. اما بنا به گفته میلانی کتابش بر اساس هزاران سند معتبر، اعم از شخصی و دولتی، نوشته شده است. شیوه نگارش وی بسیار زیبا و دل‌نشین است و از این نظر او کار بدیعی کرده است. مشکل به هیچوجه فرم کتاب نیست که آن، یکی از نقاط مثبت این نوشته است که می‌تواند عده بیشتری را علاقه‌مند به تاریخ ایران سازد.
چاینا میویل یکی از نویسندگان بزرگ کتاب‌های علمی تخیلی است که برخی از داستان‌های وی به زبان فارسی نیز ترجمه شده است. او سال گذشته پس از مدتها تحقیق و تفحص در تاریخ روسیه، کتاب «اکتبر داستان انقلاب روسیه» را منتشر کرد.این نوشته روند هشت ماه بین انقلاب فوریه تا اکتبر را به شیوه ویژه خود بیان می‌کند. با اینکه لنین در مرکز تحولات آن دوره قرار داشت، با این وجود کلماتی چون   شوراها، بلشکویک‌ها، حکومت و انقلاب هستند که بیشترین جا را به خود اختصاص داده‌اند. لنین، کرنسکی، تزار، احزاب و شخصیت‌های معروف دیگر و طبقات مختلف اجتماعی همه در صحنه حضوری قوی دارند. میویل داستان شجاعت، قهرمانی، خشونت، قتل، دسیسه، وفاداری و سازماندهی نیروهای درگیر را به شیوه جذابی ترسیم می‌کند بدون آنکه در جزیئات زندگی لنین غرق شود. بنابراین می‌توان شکل بدیع و جذابی انتخاب نمود تا هم بتوان خوانندگان جوان و غیر حرفه‌ای را به سمت یک کتاب تاریخی جلب نمود، و هم، نقش اقشار، احزاب و شخصیت‌های مهم تاریخی را در شکل‌گیری و روند حوادث به شکلی متعادل نشان داد. این چیزی است که میلانی موفقیت کمی در آن داشته است.

چپ

چندی قبل از انتشار کتاب شاه، میلانی در یک مصاحبه جنجالی با مجله هم‌میهن به روشنفکران چپ بشدت تاخت و نتیجه گرفت که دوران صدارت روشنفکران چپ در ایران به سر آمده و «شما الان از هر ایرانی‌ای بپرسید که ۱۰ آدم جدی که در زمینه ایران کار می‌کنند چه کسانی هستند، فکر نمی‌کنم حتی یک نفر هم چپی در میان آن‌ها وجود داشته باشد.» در همین مصاحبه او سعی کرد بدون دادن تصویر دقیقی از اینکه روشن‌فکر را چه کسی می‌داند همه ملاک‌های متعارف یک روشن‌فکر حوزه عمومی را زیر سوال برد. از نظر این قلم روشن‌فکر حوزه عمومی، کسی است که به خاطر توانایی و استعداد فوق‌العاده خود در حوزه معینی از علم، هنر، ادبیات،.. معروف گشته و از معروفیت خود برای طرح مسائل مهم اجتماعی و دفاع از حقوق مردم استفاده می‌کند. او کسی است که با شجاعت شغل اول خود را به خطر می‌اندازد. می‌تواند از کار اخراج شود، زندان رود، یا اینکه در جامعه به خاطر طرح نظراتش مورد غضب حکومت و یا بخش بزرگی از مردم قرار گیرد. با این حال به آنچه که اعتقاد دارد با وجود فشار بیرونی پای‌بند است. می‌تواند در قضاوت خود اشتباه کند اما باز به خاطر توانایی‌ها و محبوبیتش امکان بازگشت دوباره را دارد. می‌تواند نویسنده‌ای چون هاول در چکسلواکی بر علیه سوسیالیسم واقعاً موجود قیام کند و یا چون احمد شاملو ، صمد بهرنگی، علی شریعتی، جلال ال‌احمد در مقابل یک دیکتاتوری یکه‌تاز بایستد.
میلانی در این مصاحبه به بسیاری از روشنفکران ایرانی در دوران شاه حمله می‌کند و اکثر آن‌ها را «بی‌بضاعت»، «پرگو»، «کم‌خوان» می‌داند، کسانی که عمدتا «کارهای بی‌ارزش» به جامعه تحویل داده‌اند. از سوی دیگر برخی از خطاهای سیاسی بزرگی که شاه مرتکب شد، به نوعی این خطاها را به گردن روشنفکران «چپ سابق» می‌اندازد زیرا منشاء بسیاری از پلیدی‌ها حزب توده، حزب کمونیست شوروی، کمونیست‌های منفرد و استالینیست‌ها هستند مثلاً در این مصاحبه می‌گوید: «یک مشت روشن‌فکر همراه عَلم بودند، یک مشت روشن‌فکر هم همراه هویدا و این‌ها با هم در نزاع بودند که کدام یک ایدئولوژی حزب [رستاخیز] را برتر بنویسند و تقریباً همه‌شان بدون استثناء «چپ سابق» بودند یا «چپ توده‌ای» یا «چپ مائویی»» (نشریه هم‌میهن، ۹ خرداد ۱۳۸۶)
همین خط را در کتاب شاه می‌توان دنبال کرد: «حزب رستاخیز از همان آغاز چون نوزادی مرده به دنیا آمده بود...نظریه‌پردازان اصلی حزب اکثراً یا استالینیست‌های سابق بودند یا منادیان استبدادی چون احمد فردید.» (نگاهی به شاه ، ص ۴۷۶).
از نظر منطق میلانی اگر فردی زمانی استالینیست و کمونیست بوده، حتی اگر روزی ده بار هم توبه کند باز هم استالینیست باقی می‌ماند.بنا بر این منطق، بایستی رفتار و گفتار میلانی امروز را با میلانی کمونیست قبل از انقلاب محک زد، چیزی که او به حق آن را رد می‌کند.
میلانی در تمام طول کتاب «سعی می‌کند» که «یک‌جانبه» قضاوت نکند اما از زدن تهمت به روشنفکران چپ بدون ارائه هیچ دلیل و مدرکی ابا ندارد: مثلاً، »به نظر من گرفتاری [احسان] طبری این نیست که آن اعتراف‌ها را نوشت. او کسی است که سنت بی‌توجهی به فروغی را رواج داد، ..[کتاب] «سیر حکمت در اروپا»ی فروغی را به عنوان اینکه ترجمه است، بی‌مقدار دانست. بگذریم از اینکه تمام آثار خودش به نظر ترجمه می‌ایند. من یکی‌، دو مثال دیده‌ام. حتی اگر ترجمه نباشد که بدتر است.» (نشریه هم‌میهن، ۹ خرداد ۱۳۸۶)
پس از چرخش ال‌احمد به سوی روحانیت و اسلام و محکوم کردن روشنفکران دوران مشروطیت و دفاع از شیخ فضل‌الله نوری برخی از روشنفکران به او تاختند. پس از انقلاب بهمن و پیروزی روحانیت، به خیل منتقدین ال احمد از چپ و راست افزوده شد. اما میلانی در مصاحبه خود با نشریه هم‌میهن در مورد ال‌احمد چنین وانمود می‌کند که انتقاد بسیاری از چپگرایان مربوط به طرفداری ال‌احمد از ملکی است: « خیلی از چپ‌های سنتی ال‌احمد را به خیانت متهم می‌کنند، چون از ملکی طرفداری کرد.» (نشریه هم‌میهن، ۹ خرداد ۱۳۸۶) اما در‌واقع تفاوت زیادی بین ملکی و ال‌احمد وجود دارد. اول، ملکی در میان چپگرایان هم طرفدار دارد و هم منتقد، در صورتی که می‌توان تقریبا گفت که ال‌احمد در میان چپگرایان نفوذی ندارد. دوم، کسانی که خط‌مشی ملکی را مورد انتقاد قرار می‌دهند هیچ‌گاه او را با ال‌احمد یکسان نمی‌کنند. بنابراین اگرچه انتقاد از ال‌احمد از زاویه‌های مختلفی صورت می‌گیرد و برخی نیز از او به خاطر «طرفداری از ملکی» انتقاد می‌کنند اما این انتقاد، در مقابل حمایت وی از فضل‌الله نوری، و خمینی بسیار فرعی است. این همان روشی است که میلانی در کتاب خود نیز بکار می‌گیرد. او چیزی را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد که در مقابل وقایع دیگری که براحتی از کنارشان می‌گذرد اهمیت چندانی ندارند.
همین موضوع در مورد پرویز نیکخواه صدق می‌کند. او در دوران تحصیلات خود پس از کناره‌گیری از حزب توده به کنفدراسیون دانشجویان در اروپا پیوست. بعد از پایان تحصیلات به ایران برگشت و مشغول به کار شد. پس از چندی به همراه چند نفر از دوستانش به جرم شرکت در سوقصد به شاه دستگیر گشت. در زندان از اعمال گذشته خود توبه نمود و به همکاری با ساواک پرداخت. سپس به خیل روشنفکرانی پیوست که در خدمت پهلوی دوم درامدند.نیکخواه از اصلاحات ارضی به طور قاطعانه حمایت کرد، او نگاهی انتقادی به گسترش نفوذ مذهب در ایران داشت. به هنگام اعلام حزب رستاخیز به حمایت از ایده حزب پرداخت. از این رو می‌توان وی را از نگاه میلانی در زمره «چپ‌های سابق» و «استالینیست‌هایی» که سعی کردند ایده حزب رستاخیز را تئوریزه کردند قرار داد. اما میلانی به شکل متناقضی در مصاحبه‌های دیگر ادعا کرده است که روشنفکران چپ ایرانی نیکخواه را به خاطر تغییر عقیده طرد نمودند. در حالی که بسیاری به او به خاطر همکاری‌اش با ساواک به دیده تردید می‌نگریستند.در اینجا نیز موضوعی را طرح می‌کند که کمتر واقعیت دارد. از سوی دیگر خود در زمان‌های مختلف برخوردهای متفاوتی را در مقابل افرادی چون او اتخاذ می‌کند. اول اینکه او جزء «استالینیست‌های» سابقی بود که به دفاع ایدئولوژیک از حزب رستاخیز پرداخت و به سازماندهی آن کمک نمود. از سوی دیگر، در مصاحبه‌های خود از جمله در بی‌بی‌سی از نیکخواه ستایش می‌نماید. تنها چیزی که باید به عنوان انتقاد از چپ مطرح نمود اینکه آن‌ها در جلوگیری و اعتراض به اعدام و زندان دگراندیشان در ابتدای انقلاب کوتاهی کردند. هیچ دلیلی برای اعدام و یا حتی زندان پرویز نیکخواه وجود نداشت. اما دیگر اتهامات میلانی ، حداقل به بخش اعظم چپ، کاملاً بی‌اساس است.

شاه و مذهب

همه این نکته را بخوبی می‌دانند که پهلوی دوم فردی مذهبی بود. کافیست به مصاحبه او با اوریانا فالاچی و یا به کتابش «ماموریت برای وطنم» مراجعه کرد تا عمق مذهبی بودن او را دریافت. اگر به گفتگوی وی با فالاچی نگاه کنیم متوجه می‌شویم که آقای احمدی‌نژاد و داستان هاله نورش در مقابل داستان‌های پهلوی دوم کودکانه می‌نماید. او از جمله گفت «من کاملاً تنها نیستم، چون من به وسیله نیروی دیگری همراهی می‌شوم که دیگران آن را حس نمی‌کنند. همان نیروی مرموز در من، و من همچنین پیام‌هایی نیز دریافت می‌کنم.» (اوریانا فالاچی، مصاحبه با تاریخ ) در اینجا او مستقیماً از ارتباط سری خود با امام زمان سخن می‌گوید و شاید بر اساس این اعتقاد، مانند احمدی‌نژاد، خود را بی‌نیاز از تکیه بر روحانیون. البته این فقط یک حدس «است و دیگر هیچ». او در جاهای دیگر مرتبا از حوادث مرموزی نام برده است مانند دست حضرت عباس که او را از اسب نجات داد و همچنین دیدن علی به هنگام خوردن به یک سنگ. شاه حتی صریحاً به فالاچی ، که از شنیدن داستان‌هایش از تعجب شاخ درآورده بود می‌گوید که بسیاری، از جمله فالاچی، به حرف‌های او باور ندارند و اضافه می‌کند که «حتا پدرم هم آن را قبول نداشت. او هیچ‌وقت آن را قبول نکرد. او همیشه در این مورد می‌خندید.» بنابراین تا اینجا به اعتراف صریحش ، پهلوی دوم بسیار مذهبی‌تر از پهلوی اول بوده است.
شاه صریحاً می‌گوید «من به وسیله خدا انتخاب شده‌ام که ماموریتی را به پایان برسانم. رویاهای من معجزه‌هایی بوده‌اند که کشور را نجات داده‌اند.» (فالاجی، مصاحبه با تاریخ) چقدر از این گفته‌ها تبلیغات مذهبی برای شخص اول مملکت بود و چقدر اعتقادات واقعی خودش را نمی‌توان با قطعیت معلوم کرد. اما ما می‌دانیم که او سفره دلش را برای یک خبرنگار خارجی معروف برای «تاریخی شدن» باز کرده بود و در آن مصاحبه خیلی چیزها را گفت که در یک مصاحبه معمولی محال بود بر زبان اورد.از طرفی ما موارد متعددی را در سیاست به چشم دیده‌ایم که بسیاری مجبور به «نوشیدن جام زهر» می‌شوند. رژیم شاه یک دیکتاتوری فردی بود ولی این به معنی آن نبود که پهلوی دوم بدون توجه به خواسته‌های طبقه حاکمه ایران و نیز متحدینش می‌توانست دست به هر کاری بزند. او قدرت بسیار بزرگی را در دستان خود قبضه کرده بود اما همان قدر نیز مکلف بود به خواسته‌های بسیاری از متحدان خویش، حتی برخلاف میل خود، پاسخ دهد. یکی از متحدین اصلی او روحانیت بود. از زمان ساسانیان به بعد تمام شاهان و روحانیت به طور کم وبیش در قدرت شریک بوده‌اند. همانقدر که روحانیون به شاهان نیاز داشتند، شاهان نیز نیاز داشتند که روحانیون مردم را متقاعد به تبعیت از انان نمایند. مسلماً در طول تاریخ شاهانی بودند که رابطه کمتر دوستانه‌ای با روحانیون داشتند و یا بالعکس روحانیونی وجود داشتند که به دلایل مختلف روابط سرد، و شاید کمی خصمانه، با شاهان برقرار کردند. در تاریخ معاصر ایران می‌توان از نمونه رضاشاه و خمینی نام برد.
میلانی چند نکته را در مورد رابطه شاه و روحانیت در ایران در نظر نمی‌گیرد. اول، خمینی از همان ابتدا مخالف رژیم سلطنتی در ایران نبود و مخالفت صریح وی با رژیم سلطنتی فقط در دهه آخر حکومت پهلوی مطرح شد. این به معنی آن نبود که آن دو روابط دوستانه‌ای داشتند بلکه فقط تصریح این موضوع است که خمینی خواهان بازگشت شاه به «دامان اسلام» و برقراری یک رابطه متعادل‌تر بین قدرت شاه با روحانیت بود. بنابراین باید گفت که شاه با وجود همه اعتقادات مذهبی‌اش حاضر به تقسیم قدرت خود با روحانیت به سیاق گذشته نبود واین پس از اصلاحات ارضی و استحاله قدرت فئودالین در ایران اتفاق افتاد. کافیست به تعداد نمایندگان فئودال و روحانی در مجلس شورا از زمان تشکیل آن مجلس تا دهه چهل نگاه کنیم تا تحولات طبقاتی و سیاسی این دوره را درک کنیم. در نتیجه، این رفتار شاه نیست که بنا به گفته میلانی «متناقض» به نظر می‌رسد بلکه تناقض در تئوری میلانی وجود دارد.
میلانی عنوان می‌کند که در زمان شاه تعداد مساجد در ایران بشدت افزایش یافت. «در سال ۱۹۷۷ مثلاً چیزی نزدیک به ۷۵ هزار مسجد و حوزه در ایران مشغول کار بود.» . (میلانی، نگاهی به شاه) بنا به آمار رسمی جمهوری اسلامی در سال ۱۳۵۷ در ایران ۲۵ هزار مسجد وجود داشته است. در زمان جمهوری اسلامی تعداد مساجد ایران تقریباً سه برابر گشته و هم‌اکنون به ۷۲ هزار مسجد رسیده است. از این ۷۲ هزار مسجد، در حدود ده‌هزار مسجد به سنی‌مذهبان تعلق دارد. بنابراین هنوز تعداد مساجد ایران به میزانی که میلانی از آن در پیش از انقلاب نام می‌برد، نرسیده است!
میلانی ادامه می‌دهد که پرویز نیکخواه که «در زمره نامدارترین مخالفان رژیم» قبل از ندامتش بود در این مورد هشدار داده بود. «با این همه کسی به هشدارش وقعی نگذاشت» ، «هیچکس نه روشنفکران، نه محققان، نه ساواک » به این خطر «عنایتی نداشتند»! آیا باید روشنفکران به خاطر افزایش تعداد مساجد در ایران نگران می‌شدند؟ آیا دستگاه امنیتی رژیم شاه می‌بایست مانع فعالیت نیروهای مذهبی می‌شد؟ آیا دستگاه‌های اداری می‌بایست از ساخت مساجد در ایران جلوگیری می‌کردند؟ میلانی که خود را لیبرال دمکرات می‌داند ، در‌واقع در اینجا از استدلالات برخی از طرفداران سرسخت سلطنت حمایت می‌کند یعنی اگر شاه دامنه فعالیت نیروهای مذهبی را کم می‌کرد کار به اینجا نمی‌رسید. در‌واقع به جای آنکه گفته شود: در یک کشور آزاد که هم چپ از آزادی برخوردار است، هم راست، و هم نیروهای مذهبی اعم از رادیکال و یا معتدل ، ثبات و آرامش در جامعه بیشتر می‌شود، اما به جای ان از خطر قدرت مذهب نالیده می‌شود.
در تمام منطقه، همه سران کشورهای خاورمیانه با حمایت کامل آمریکا سعی کردند برای جلوگیری از نفوذ کمونیست‌ها از حربه اسلام استفاده کنند. این سیاست در مصر، ایران، ترکیه، تونس و امثالهم به اجرا گذاشته شد. مسلماً اتخاذ چنین سیاستی بدون دلیل نبود و اکثریت قریب بالاتفاق روحانیون این کشورها از رژیم‌های حاکم حمایت می‌کردند، و از کمونیست‌ها به خاطر طرفداری اکثر رهبران آن‌ها از اته‌ایسم و مبارزه با نظام حاکم دل‌خوشی نداشته و ندارند. از این نظر هیچ محاسبه «غیرمنطقی» از جانب دیکتاتورهای حاکم بر این کشورها صورت نگرفت. اما در جامعه نیروهای مختلفی در پی کسب منافع و اجرای نظرات خویش هستند. در حالت‌های عادی برخی از محاسبات درست در‌می‌ایند اما هیچ ضمانتی برای کنترل همه نیروها وجود ندارد. حاکمین همه کشورهای دیکتاتوری سرمایه‌گذاری زیادی در ارتش می‌کنند در عین حال ما شاهد کودتاهای نظامی زیادی در همین کشورها هستیم. آیا آن‌ها چنین خطری را نادیده می‌گیرند یا اینکه ریسک چنین خطری را برای حفظ قدرت در لحظه کنونی می‌پذیرند؟ برایند اقدام‌های سیاسی، کشمکش‌های طبقاتی در یک کشور غیرازاد ممکن است به هر فاجعه‌ای ختم شود. هدف نیروهای دمکراتیک نه محدود کردن فعالیت این یا آن گروه سیاسی بر پایه منافع زودگذر بلکه آزادی همه نیروها بر پایه یک توافق گسترده و عمومی در جامعه و دفاع از حق آزادی همه اقلیت‌ها با هر مرامی است.
اگر به مسأله تعداد مساجد برگردیم. در دنیا کمی کمتر از ۴ (3,85) میلیون مسجد وجود دارد. از این تعداد، بیشترین آن‌ها نه در یک کشور اسلامی بلکه در هندوستان -۳۰۰ هزار مسجد- ساخته شده است. در مصر ۱۱۴ هزار (آمار رسمی در سال ۲۰۱۶ به نقل از ویکیپدیا) و در ترکیه ۸۳ هزار (آمار رسمی در سال ۲۰۱۳ به نقل از ویکیپدیا) وجود دارد. اگر در ایران هزاران مسجد ساخته شد و به نیروهای مذهبی آزادی بیشتری داده شد همین اتفاق در مصر، با وجود کسانی چون سید قطب، و یا در ترکیه پس از دهه هشتاد افتاد. در همه این کشورها هدف، جلوگیری از پیشروی نیروهای چپ بود. آن‌ها در این راه موفقیت‌هایی نیز کسب کردند اما با مشکلات دیگری روبرو شدند. سادات، دوست شاه، سرش را در این راه داد و قربانی یکی از اسلامیون گشت، اما حداقل شاه محتاط‌تر بود و به سرنوشت وی گرفتار نگشت. این سیاست، یعنی تفرقه بیانداز و حکومت کن، با هدف دادن آزادی نسبی بیشتر به نیروهای مذهبی از طرف همه این کشورها بدون توجه به تمایلات مذهبی رهبران این کشورها به اجرا درامد. طبعا اگر رهبر کشوری خود تمایلات مذهبی بیشتری داشت این سیاست را با جدیت بیشتری به پیش می‌برد. اما چنین اقدامی حتی در ترکیه نیز اتخاذ شد. در همه این کشورهاهدف حفظ قدرت با استفاده از نیروهای امنیتی، تبلیغات وسیع به نفع رژیم‌های حاکم اعم از مذهبی و غیرمذهبی بوده است. در نتیجه، این اشتباه رژیم شاه نبود بلکه تمام رژیم‌های دیکتاتوری منطقه از هر حربه‌ای برای حفظ قدرت از جمله مذهب استفاده نمودند. این نکته‌ای است که میلانی کمتر قبول دارد و از این رو از بکار بردن کلمه «رژیم شاه » نیز ابا دارد و فقط چند بار از آن یاد می‌کند چرا که فکر می‌کند شاه همه تصمیمات را خودش سرسرانه و بدون توجه به منافع قدرت حاکمه ایران، اتخاذ می‌کرد.
مورد دیگری که میلانی فراموش می‌کند نقش ایت‌الله بروجردی در پیروزی خمینی در انقلاب بهمن است. در زمان اوست که سازماندهی روحانیت ایران متحول شد ، شکل مدرن‌تری به خود گرفت و بر تعداد حوزه‌ها و طلاب دینی افزوده گشت. این سازماندهی در انقلاب بهمن به نیروهای مذهبی چنان قدرتی بخشید که توانستند از همه نیروهای سیاسی دیگر فرسنگ‌ها جلوتر بیافتند.

دو برخورد متضاد

از جمله تناقضات دیگر میلانی برخوردی کاملاً دوگانه با برخی از حوادث تاریخی است. از یک طرف او در برخورد با برخی از چپگرایان بدون ارائه هیچ مدرک و یا تحلیلی آن‌ها را متهم می‌کند و از این رو خود را کاملاً محق می‌داند. از سوی دیگر در برخی از موارد تاریخی با وجود مدارک فراوان از اتخاذ موضع صریح خودداری می‌نماید. مثلاً در مورد کودتای ۲۸ مرداد چنین می‌گوید. «به گمانم، تردید نمی‌توان داشت که انگلیس و آمریکا هر دو در مقطعی عزم جزم کردند که مصدق را از کار برکنار کنند. آنچه به دقت نمی‌توان تعیین کرد وزن و نقش هر یک از این تلاش‌ها در برافتادن مصدق بود.» (میلانی، نگاهی به شاه) سپس با رد نظرات «عمدتا عاطفی وسیاسی» طرفداران شاه و مصدق، آن‌ها را به گوش دادن به همدیگر دعوت می‌کند. از نظر او برای درک ۲۸ مرداد دو شرط لازم است. اول، باید ۲۸ مرداد را «تاریخی» کرد.یعنی عواطف را کنار گذاشت «و به چیزی جز داده‌ها عنایت نکرد.» دوم، بدون وجود همه مدارکی که تاکنون «مخفی» مانده‌اند از اسناد دفترهای شاه، کاشانی و بروجردی گرفته تا اسناد پلیس، ارتش ایران، سیا، سفارت‌های امریکا، انگلیس، شوروی....»صدور حکم و حرف تازه و قطعی در مورد رخدادهای ۲۸ مرداد، به گمانم نامیسر است. ...حتی اگر روزی همه یا بخش اعظم این اسناد قابل دسترسی باشند...چه بسا نتوان...پاسخی قانع‌کننده سراغ کرد.» و در نهایت ادامه می‌دهد «پرسش مهم دیگری هم در مورد رخدادهای ۲۸ مرداد باید مطرح کرد. چه می‌شد اگر تلاش برای برانداختن مصدق صورت نمی‌گرفت یا ناکام می‌ماند؟ آیا به راستی مصدق تاب و توان مقاومت در برابر حزب توده را که نفوذش از قضا روزافزون بود داشت؟ » (همانجا) به عبارتی، چه خوب که خارجی‌ها کودتا کردند!
میلانی چنین وانمود می‌کند که موضع میانه گرفتن به معنی موضع نگرفتن است! در صورتی که حتی موضع نگرفتن دقیقاً به معنی اتخاذ موضع ا ست و در این حالت به‌خصوص به معنی موضع گرفتن به سود طرفی است که از نظر استدلالی در موضع ضعف قرار دارد.تاکنون همه اسناد و مدارک، همه گفته‌های اخیر مقامات آمریکا دال بر مداخله خارجیان در کودتای ۲۸ مرداد است و اکثر ناظران بی‌طرف این امر را می‌پذیرند. حال کسانی پیدا می‌شوند که بدون ارائه هیچ مدرک و سندی ادعا می‌کنند که روایت غالب را قبول ندارند آیا این به معنی ایجاد شک، و تأکید می‌شود بدون هیچ دلیل مستندی، در موضع غالب نیست؟ آیا این به معنی اتخاذ موضع نه به شکلی عریان بلکه مخفیانه به نفع طرفداران «قیام ملی» ۲۸ مرداد نیست؟
دلیل دوم، با تکیه بر نسبی‌گرایی ریچارد رورتی، میلانی ادعا می‌کند که حتی اگر روزی ما به همه اسناد مخفی در مورد ۲۸ مرداد دسترسی یابیم باز هم نمی‌توانیم در مورد این رخداد نظر قطعی دهیم پس بهتر است موضع‌گیری در این مورد نکنیم. برای مطول نشدن کلام و عدم ورود به مفهوم فلسفی حقیقت از نظر رورتی، می‌توان با یک مثال ساده چنین گفت. بنا بر روایت کتاب مقدس، از عمر جهان ۶ هزار سال می‌گذرد. دانشمندان بر اثر برخی شواهد و عمدتا محاسبات علمی به این نتیجه رسیده‌اند که از عمر جهانی که ما می‌شناسیم در حدود ۱۳،۸ میلیارد سال می‌گذرد. ما می‌دانیم که با ظهور شواهد جدید در آینده در مورد این نظریه علمی ممکن است تغییرات کوچکی داده شود. عدد ۱۳ میلیارد به ۱۵ یا ۱۲ میلیارد افزایش یا کاهش یابد و یا در مورد تئوری بیگ‌بانگ تغییراتی داده شود. امروز همچنان عده‌ای از مردم بنا به اعتقاداتشان به عدد ۶ هزار سال باور دارند اما اکثریت قریب‌بالاتفاق دانشمندان و مردم این نظریه- با وجود تغییرات احتمالی که ممکن است در آینده در آن صورت گیرد -را پذیرفته‌اند. دسته دوم بر پایه سه استدلال این نظریه را پذیرفته‌اند و نظریه اول را رد کرده‌اند: اول، برای نظریه شش‌هزار ساله هیچ دلیل مستندی وجود ندارد و همه شواهد عینی عکس آن را نشان می‌دهد. تنها دلایل ارائه شده، اعتقادات شخصی و یا تفاسیری دلبخواهی از کتاب مقدس است. دوم، تقریباً همه دانشمندان بر نظر دوم اتفاق‌نظر دارند و شواهد دال بر آن است، و هیچ نظریه قابل قبول دیگری با توجه به شواهد موجود ارائه نشده است. سوم، هیچ‌کس احتمال تغییراتی در تئوری دوم را رد نمی‌کند و آن را حقیقت مطلق تلقی نمی‌نماید. حال، بنا بر استدلات میلانی می‌توان چنین نتیجه‌گیری کرد: از آنجا که ما همه جزییات آن «رخداد» را نمی‌دانیم بهتر است در این مورد قضاوتی نکنیم. نظریه افرینش ۶ هزار ساله جهان همان‌قدر درست است که نظریه جهان نزدیک به ۱۴ میلیارد سال!
همین قضیه در مورد نظریه پست‌ایدئولوژیک میلانی که باز از رورتی قرض کرده است کاملاً مشهود است. او فکر می‌کند که با صرف گفتن اینکه من «غیرایدئولوژیک» برخورد می‌کنم و در برخی از موارد موضع میانه اتخاذ می‌کند « غیرایدئولوژیک» برخورد نموده است. موضع میانه او نیز بر پایه یک سری از ارزش‌ها اتخاذ می‌شود!بنا به گفته ژیژک ایدئولوژی عینکی نیست که ما هر وقت خواستیم می‌توانیم از چشم برداریم، بلکه ما در همه کردارها و رفتارهای روزمره خود از ارزش‌های معمول خود ناآگاهانه و اگاهانه تبعیت می‌کنیم. این در‌واقع ایدئولوژی نامرئی ماست. میلانی در تمام کتاب‌ها و مصاحبه‌های خود درک و مواضع کاملاً معینی در مورد چپ، سلطنت، حکومت مذهبی ...اتخاذ کرده و می‌کند فقط آن را مانند همه طرفداران پست ایدئولوژیک نامرئی فرض می‌کند.
او در مورد درگیری‌های قوام و شاه، روایت شاه را دربست می‌پذیرد. در مورد ۲۸ مرداد می‌خواهد که در روایت کودتا تجدیدنظر صورت گیرد. در مورد میران دارایی رضاشاه که به زور بخش بزرگی از کشور را از آن خود کرده بود روایت دیگری مطرح می‌کند که باز با نظر اکثر مورخین در تناقض دارد. و در همه این موارد شواهد مستدلی نیز ارائه نمی‌دهد.

نتیجه

قبل از هرچیز باید گفت که میلانی نویسنده‌ای چیره‌دست و خوش‌قریحه است. می‌توان در مورد موضوعاتی که انتخاب می‌کند، بحث کرد. اما نوشته‌های او جذابیت خاص خود را دارند. در این قسمت از این نوشته فرصت آن نشد که به طرح نظرات او در مورد علت شکل‌گیری انقلاب پرداخته شود، چیزی که در طی مقاله جداگانه‌ای به آن خواهم پرداخت. اما آیا میلانی مورخ خوبی هم هست؟ پاسخ منفی است. او در بهترین حالت در مقوله فوکو جای می‌گیرد (به قضاوت هابسبام در مورد فوکو به بالا نگاه کنید). او بر اساس یک سناریوی از قبل تهیه شده به بازسازی وقایع تاریخی می‌پردازد و روایت خود را «غیرایدئولوژیک» می‌خواند. او موضعی انتقادی نسبت به حکومت شاه ، بزرگان دربار و اپوزیسیون دارد و می‌خواهد موضعی میانه‌ در مورد بسیاری از رخدادهای تاریخی اتخاذ کند غافل از آنکه اتخاذ موضع میانه به معنی نزدیک شدن به واقعیات تاریخی نیست. اگر مردم ایران روزی به هر دلیل معقول و یا نامعقولی به این نتیجه برسد که باید در مورد اختلافات تاریخی سکوت کرد، مانند اسپانیا در مورد جنایات دوران فرانکو، اینکه چقدر موفقیت‌امیز بوده است خود بحث دیگری است-شاید بتوان سکوت اختیار کرد. اما بازنویسی تاریخ به شیوه‌ای که در دوران پهلوی دوم در سطح وسیعی صورت گرفت و پذیرش روایت‌هایی کهنه، «نوتاریخ‌گرایی» نیست. اتخاذ موضع میانه بر اساس تعلقات قوی «ایدئولوژیکی» و تلاش برای تهذیب برخی از شخصیت‌های گذشته نه با ارائه مدارک جدید بلکه به شکل دلخواه، در برخی از موارد تا حد تحریف تاریخی پیش می‌رود. شاید تاریخ‌نگاری بر اساس پیش‌داوری‌ها بتواند داستانی پرخواننده بیافریند اما ما را به درک وقایع تاریخی و پرسش‌هایی که خود میلانی طرح می‌کند، قدمی نزدیک‌تر نمی‌کند. آیا می‌توان به سیاق خود میلانی نتیجه گرفت که، «میلانی خوب می‌نویسد اما مورخ بدی است؟» یا آنکه می‌توان امیدوار بود که کارهای آینده وی چنین قضاوتی را بی‌اعتبار سازد؟
زمانی که میلانی کتاب «معمای هویدا» را نوشت، بسیاری به شدت بر جانبداری‌های غیرمستدل میلانی تاختند. مصطفی رحیمی «معمای هویدا» را «معمای میلانی» خواند و از جمله گفت: «در زندگی هویدا هیچ گونه معمایی وجود ندارد: قدرت‌طلب است و بدبخت. همین و بس. اگر معمایی وجود داشته باشد در سبب تألیف این کتاب است: علاقه به هویدا از مرز ناخوداگاهی گذشته است..». این انتقاد در مورد «نگاهی به شاه» نیز صادق است.
ال‌احمد فردی مذهبی در معنای متعارف آن نبود. حتی برخی از پژوهشگران معتقدند که ال‌احمد نگاهی ابزارگرا به شیعه داشت و از نظر او » مذهب شیعه یک ایدئولوژی مناسب برای بسیج سیاسی بود» (مهرزاد بروجردی، روشنفکران ایرانی و غرب) منوچهر هزارخانی که از دوستان نزدیک آل‌احمد بود می‌گوید که ال‌احمد انقلاب الجزایر را الگویی برای آینده ایران در نظر می‌گرفت. ال‌احمد در گفتگویی که با هزارخانی در مورد نقش نیروی مذهب در اتیه ایران داشته از جمله خطاب به هزارخانی گفته بود: «شما [چپ‌ها] چطور نمی‌فهمید که سلول‌های حزب کمونیست را باید در داخل مسجدها تشکیل داد؟ الجزایریها که نه مسلمان بودند و نه مثل شما کمونیست متعهد، این را فهمیدند و برنده شدند» (به نقل از روشنفکران ایرانی و غرب، مهرزاد بروجردی)
می‌توان در مورد میزان اعتقاد ال‌احمد به اسلام بحث کرد. می‌توان در مورد گفته منوچهر هزارخانی در باره نحوه نگرش ال‌احمد به مذهب برای بسیج مردم بر علیه سلطنت نیز بحث کرد. ولی ال‌احمد هیچ‌گاه قصد نشاندن روحانیت بر اریکه قدرت را نداشت اما نام او امروز با روایت پیروزی ولایت فقیه در ایران گره خورده است. او از کسانی چون فضل‌الله نوری اعاده حیثیت نمود. او خواهان بازگشت بود. امروز برخی از روشنفکران ما در پی چرخش و بازگشتی دگر هستند. آیا ایندگان به همان سختی که امروز در باره ال‌احمد قضاوت می‌کنند، در مورد انان نیز قضاوت خواهند کرد؟
امروز نیروهای مترقی برای پیروزی در مقابل حکومت ولایی نیاز به روایت‌های واقعی اما جذاب مبارزه مردمان کوچه وبازار این سرزمین در مقابل قدرت‌های حاکمه ستمگر دارند. مسلماً نویسندگان چیره‌دستی چون میلانی اگر بخواهند، می‌توانند تاریخ نیروهای خاموش جامعه را در دسترس همگان قرار دهند.


منابع

•ویکیپدیا
•عباس میلانی، نگاهی به شاه
•مهرزاد بروجردی، روشنفکران ایرانی وغرب
•یرواند ابراهامیان، ایران بین دو انقلاب، تاریخ مدرن ایران
•افخمی، زندگی و زمانه شاه
•ریچارد ایوانز، در دفاع از تاریخ
•فخرالدین عظیمی، بررسی کتاب شاه در پیشگاه تاریخ
•سید هاشم اقاجری، رهیافت پسامدرنیستی به تاریخ: هایدن وایت
•ارش اسدی، شاه در تاریکخانه ایدئولوژی
•بیژن جزنی، نبرد با دیکتاتوری
•هم‌میهن، ۹ خرداد ۱۳۸۶


منبع: اخبار روز