عکس فرهاد را در اینستاگرام دیدم. آرام خوابیده بود. موهای لَختاش روی صورتاش افتاده بود. انگار بعد از یک سفر طولانی به تختی نرم و گرم رسیده بود. بدنش را کش داده بود، حمام گرمی گرفته بود و خودش را به آغوش گرم رختخواب رسانده بود. میبیند چقدر جملههایم فعل«بود» دارد. دیگر نمیشود برای فرهاد نوجوان 14 ساله کولبر از فعال حال و آینده استفاده کرد. او آرام در کوهها یخ زده بود. برای یک لقمه نان کوه را بالا کشیده بود تا کالایی را به دوش بگیرد و به شهر بیاورد، پولی بگیرد و دل خانوادهاش را شاد کند.
آزاد برادر 17 سالهاش هم با او بود. به عنوان یگ برادر بزرگتر. پدرشان دیگر نمیتوانست کار کند. آنها باید جور پدر را میکشیدند. کشیدند اما زندگی بیرحم است. جنازه از نفس افتاده آزاد را زودتر از فرهاد پیدا کردند.
میشود داستان این دو برادر را نوشت. داستان «فرهاد» و «آزاد»؛ درست مثل تمام داستانهای درد این سرزمین.
باورش سخت است که دو نوجوان که باید از زندگی لذت ببرند برای یک لقمه نان به دل کوه میزنند، باری به دوش میگیرند تا باری از دوش خانواده بردارند.
در حالی که نوجوانان 14 ساله خیلی از شهرهای ایران به خاطر آلودگی هوا در خانه مانده بودند و شاید انار دانه شده توسط مادر را میخوردند، فرهاد در کوه یخ زده بود.
داستان فرهاد و کوه، داستان پر تکرار این سرزمین است. کوه دل سنگی که فرهادها را از ما میگیرد. چه زیبا گفته است حزین لاهیجی :« امشب صدای تیشه از بیستون نیامد/شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد»
سرم را از روی اینستاگرام برداشتم، کودک کاری در مترو داشت آدامس میفروخت. به مردم التماس میکرد یک آدامس از او بخرند. «آقا، خانم یک آدامس از من بخرید...»
از مترو که بیرون آمدم در سرچهاراه، دخترکی شیشههای ماشینها رامیزد و گلهای نرگساش را جلوی آنها میگرفت. « یک گل از من بخرید. آقا یک گل برای خانمت بخر دیگه»
کودکان کار میکنند چون خانوادهشان به شدت درگیر مشکلات زندگی است. پدرشان از کار افتاده است. مادرشان فوت کرده است. مسئولیت خانواده به گردن آنهاست و هزار سختی دیگر که در کودکی به جان آنها افتاده است.
جبر روزگار آنها را از پشت میزهای مدرسه، از پشت بازیهای کامپیوتری از فوتبال در کوچهها به دل خیابان و کوهها کشاندهاست. آنها برای یک لقمه نان مثل آدم بزرگها کار میکنند. صبح بیرون میروند و شب خسته به خانه میآیند، میخوابند و دوباره بیدار میشود و زندگی تکراری آنها میشود کار، کار و کار ...
پدر فرهاد و آزاد گفته است:« درگذشته تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی بوده است اما حدود دو سال از حمایت های کمیته امداد محروم شده بود»
کاش میشد این خانوادهها را شناسایی کرد و هوایشان را داشت. نقش پدر را برایشان بازی میکرد. حمایت از این خانوادهها از وظایف دولت و نهادهای حکومتی است. شناسایی آنها هم کار سختی نیست. باور کنید بدون نان و آب نمیشود زندگی کرد. آنهم در زمانهای که اُملت هم غذایی گران است.
کودک نباید کار کند. او باید زندگی کند، درس بخواند، بازی کند. وقت برای کار و چشیدن طعم تلخ زندگی بسیار است. روا نیست از وقت چشم باز میکند در خیابان به دنبال لقمهای نان باشد.
عصرایران؛ مصطفی داننده