گزارش کیان ثابتی
مونا محمودنژاد؛ نوجوان ۱۷ ساله را پس از پدرش به دار آویختند
مونا و پدرش یدالله محمودنژاد (آن دو به فاصله سه ماه از هم اعدام شدند)
«نمیدانستم که این آخرین ملاقات است و هر وقت به آن روز فکر میکنم صورت زیبای خواهرم به یادم میآید که چگونه بوسه بر دست خودش میزد و بر شیشه میچسباند تا از این طریق محبت بیکران خودش را به من نشان دهد. من هم متعاقبا بوسه بر دست خود میزدم و درست در مقابل دست خواهرم قرار میدادم. با وجود اینکه در بین دو دست ما شیشهی قطور دو سه سانتی بود، اما گرمای محبتمان به یکدیگر به اعماق قلبمان میرسید و آتشی بر وجودمان میزد که شرارهاش تا ابد فروزنده خواهد ماند.»
بخشی از گفتههای ترانه، خواهر مونا محمودنژاد، دختر ۱۷ ساله بهایی که در ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه نُه زن بهایی دیگر به اتهام اعتقادات دینی خود در شیراز اعدام شدند.
* * *
دوران کودکی و نوجوانی مونا
مونا محمودنژاد در ۱۹ شهریور ۱۳۴۴ در شهر عدن در کشور یمن به دنیا آمد. در آن زمان، خانواده محمودنژاد در شهر «لحج» (Lahij) مهاجر بودند و زندگیشان از نظر مالی در سطح پایینی قرار داشت. پیش از تولد مونا، پدر و مادر فرزند دوم خود را که پسر بود، بر اثر سهلنگاری تنها پزشک شهر در طی زایمان از دست داده بودند. آنان نمیخواستند فرزند جدیدشان هم به سرنوشت فرزند از دست رفتهشان دچار شود. با آنکه تاریخ تولد مونا مقارن با جنگ اعراب و انگلیس بود و در همه منطقه حکومت نظامی برقرار بود ولی آنان خود را به عدن رساندند و در آن شهر مونا به دنیا آمد.
«یدالله محمودنژاد»، پدر مونا در سال ۱۳۱۱ در شهر تبریز در خانوادهای مسلمان به دنیا آمد. او را همه جمشید صدا میزدند. جمشید در جوانی بهایی شد و سپس به کشورهای عربی مهاجرت کرد.
مونا چهار یا پنج ساله بود که همراه خانواده به ایران بازگشت
مونا چهار یا پنج ساله بود که همراه خانواده به ایران بازگشت. پدرش ابتدا در اصفهان مشغول به کار شد ولی بعد به کرمانشاه و تبریز منتقل شد و سرانجام در شیراز اقامت گزیدند. جمشید در شیراز ابتدا در یک عینکسازی و بعد در یک مغازه تعمیرات رادیو و تلویزیون و پیش از دستگیری به عنوان حسابدار مشغول به کار بود.
انشای مونا با موضوع آزادی
مونا قلم روان و رسایی داشت. او از کودکی احساسات خود را با صراحت و شیوایی بر روی کاغذ میآورد. مونا کلاس یازدهم دبیرستان «پیرنیا» بود که معلم موضوع «میوه اسلام ،آزادی و آزادمنشی است، هر که طعم آن را چشید، بهره برد» تعیین کرد. روز دیگر، انشای مونا باعث بههم ریختن کلاس درس شد. معلم مونا را به دفتر مدرسه فرستاد و در آنجا مدیر و ناظم مدرسه او را مورد استنطاق قرار میدهند، ولی مونا با شجاعت و صراحت آنها را مجاب میکند. سرانجام، پدر و مادر مونا به مدرسه احضار میشوند و آنان دخترشان را آرام میکنند.
مونا محمودنژاد در این انشا نوشته است:
«آزادی کلمهای است پر فروغ میان همه کلمات درخشنده موجود در دنیا. انسان همیشه خواستار آزادی بوده و هست. پس چرا این آزادی از او سلب شد چرا از آغاز زندگی انسان، آزادی وجود نداشت چرا همیشه افرادی زورگو در دنیا هستند. چرا افرادی برای حفظ منافع خود دست به هرگونه زور و ستمی میزنند... چرا شما نمیگذارید من آزاد باشم تا ... بگویم که هستم و چه میخواهم، دینم را بشناسانم. چرا به من اجازه بیان و قلم نمیدهید که در مطبوعات بنویسم و در رادیو تلویزیون سخن بگویم. بلی آزادی موهبتی الهی است و این موهبت الهی باید شامل حال ما هم باشد. اما شماها نمیگذارید. چرا نمیگذارید تا من هم بهعنوان یک فرد بهایی آزادانه سخن بگویم.»
ماجرای دستگیری مونا و پدرش
خانم محمودنژاد، مادر مونا در کتاب «طلایی منزل مقصود» تعریف میکند:
«در زدند من گفتم کیست؟ اما منتظر جواب نشدم. فورا در را باز کردم. ساعت حدود ۹ شب بود. دیدم چند مامور هستند، وارد شدند. فورا من و جمشید را به کنار رانده گفت که از اینجا حرکت نکنید. مونا هم روی مبل نشسته بود و بیخیال داشت درس حاضر میکرد. او سال آخر دبیرستان بود. داشت انگلیسی حاضر میکرد. هر از گاهی اشکالی هم اگر داشت از ماموران اجازه میگرفت و میپرسید. تا آنکه ماموران خسته شدند و گفتند: بشین، لازم نیست درس بخوانی. مونا گفت آخر شما میروید ولی من هستم که فردا باید امتحان بدهم. آنها گفتند نه دیگر حق نداری سوال کنی. چند تا از مامورها هم در اتاقها مشعول تفتیش بودند. من مطمئن بودم که جمشید را آخر کار خواهند برد، اما اصلا احتمال نمیدادم که مونا را ببرند. جمشید آرام کناری ایستاده بود و دعا میخواند تا آنکه مامورها از اتاقها بیرون آمدند و یکی از آنها گفت یدالله محمودنژاد و مونا محمودنژاد هر دو حاضر شوید، برویم.»
مادر مونا می گوید: «من خیلی ناراحت شدم. گفتم آخر او دیگر برای چه؟ او بچه است. مگر چه کار کرده؟ آن مامور با عصبانیت پاسخ داد او بچه است؟ ببین این را در اتاقش پیدا کردیم (آن انشای مونا بود به نام چرا بهایی هستم که برای شرکت در مسابقات بین نوجوانان بهایی نوشته بود.) بعد افزود او با این نوشتههایش دنیا را به آتش میکشد. او بچه است؟ من گفتم تو را خدا او را نبرید. در این حین، مونا که مشغول تعویض لباس بود از اتاق بیرون آمد و گفت مامان چرا به اینها التماس میکنی؟ مگر جنس قاچاق در خانه بوده؟ مگر من دختر بدی بودم؟ غیر از اینکه بهخاطر اعتقادم مرا میبرند؟»
آن شب اول آبان ۱۳۶۱ بود. در آن شب ۴۰ بهایی دیگر در شیراز دستگیر شدند. مونا اولین زن بهایی بود که وارد سالن تاریک بازداشتگاه سپاه شیراز شد. ساعت حدود ۱۲ نیمه شب بود. دقایقی بعد، چند خانم بهایی دیگر هم به سالن آوردند. هر کدام از خانمهای بهایی که مونا را در آنجا میدید، تعجب میکرد و میپرسید: تو دیگر چرا؟ مونا در پاسخ فقط میخندید. همه گمان میکردند که مونا به زودی آزاد خواهد شد.
بازجویی در سپاه چگونه بود
بازجویان سپاه سعی میکردند تا از بازداشتشدگان اسامی بهاییان دیگر، اعضای فعال جامعه بهایی شیراز و تشکل بهایی که عضو هستند را بهدست بیاورند. در کتاب «طلایی منزل مقصود» نوشته شده:
«مونا در تمام بازجوییها سخنی بر لب نمیآورد نه اسم همکاران خود را میگوید و نه اسم تشکلی که در آن عضو بوده، تا آنکه یک بار در حالیکه چشمش بسته بوده، پدرش را میآورند. پدرش میگوید مونا هر چه میدانی بگو ما تشکیلات زیرزمینی نداریم. تشکیلات ما سیاسی نیست مذهبی است هر چه میدانی بگو. مونا باز هم چیزی نمیگوید. بازجو تهدید به تعزیر میکند. مونا میگوید آمادهام. پدرش که از این وضعیت ناراحت بوده به بازجو میگوید: یک بار دیگر به من فرصت بدهید تا با مونا صحبت کنم. این بار با لحنی التماس آمیز به مونا میگوید: مونا جان دخترم بگو، هر چه میدانی بگو. مونا به بازجو میگوید: پس اول اجازه دهید من پدرم را ببینم. بعد بازجو چشمبند او را برمیدارد. پدرش را میبیند و خود را در آغوش او میاندازد و هر دو اشک میریزند. سپس مونا میگوید که معلم درس اخلاق بوده...»
یک بار مونا با مادر و خواهرش در سپاه ملاقات کرد. ترانه در یادداشتی برای دوستش شرح این دیدار چند دقیقهای را اینگونه نوشته است:
«شنبه ۲۸ آبان، سرانجام به ما اجازه ملاقات بدون تکلم را دادند. ساعت ۱ بعدازظهر رفته بودیم به محل ملاقات و ساعت ۷ شب آنها را آوردند. آنها را به ردیف در پشت دیوار شیشهای به صف کرده بودند و ما در این طرف به آنها مینگریستیم. من از شوق اشکم درآمده بود. مونا با اشاره به من گفت گریه نکن من فورا اشکهایم را پاک کردم نمیتوانستم به او بگویم که پرنده زندانی زیبا، اشک من از شدت شوق دیدار توست ولی مطمئن هستم که او فهمیده بود فقط دلش نمیخواست اشک ما را ببیند. روبرویش ایستادم. مادر ساکت نگاهش میکرد. او هم به ما و هم به دیگران مینگریست.»
ترانه در ادامه نوشته: «مونا در زندان برای مادرش تعریف کرده که آن روز او را از ساعت ۱ تا ۳ بعد از نیمه شب بازجویی میکردند و در بین آن چند دقیقهای برای ملاقات آورده بودند. او روز بسیار سختی را گذرانده بوده... اصولا مونا دوست نداشت از دوران زندان سپاه سخن بگوید زیرا او عالمی دیگر داشت و سخن گفتن از زندان سپاه او را به عالم تهمتها و حرفهای زشت و سوالهای بیجا میکشاند.»
انتقال به زندان عادل آباد و انجام محاکمه
پس از ۳۸ روز زندانیان بهایی از سپاه به زندان عادل آباد منتقل شدند. در آن روز، چهل بهایی دیگر در شیراز دستگیر شده و جایگزین انتقالیها شدند. پس از انتقال زندانیان به «عادلآباد»، بازپرسی و محاکمه بهاییان هم شروع شد. دادگاه غیرعلنی، چند دقیقهای و بدون حق دسترسی به وکیل برای متهمان برگزار شد.
بهاییان تصمیم گرفته بودند که در دادگاه بحث نكنند و جواب خود را صریح، قاطع و مختصر بیان نمایند زیرا حجت الاسلام قضائی، حاکم شرع شیراز اصلا حاضر به گوش دادن نبود و اگر بهاییان حرفی میزدند، او بیشتر توهین میکرد لذا همگی در دادگاه جز چند کلمه معمولی که پاسخ سوال او بود نمیگفتند. یکی از همبندیهای مونا جریان دادگاه او را چنین تعریف میکند:
«وقتی مونا به دادگاه رفته بود، آقای قضایی در کیفرخواست او عضویت محفل را ذکر کرده بود. مونا گفت که وقتی کیفرخواستم را خواند، پرسید: آیا اعتراضی دارید؟ گفتم: خیر، فقط من عضو محفل نبودهام زیرا هنوز به بیست و یک سالگی نرسیدم و سن ۲۱ سالگی از شرایط عضویت محفل است. اما او قبول نكرد و شروع به فحاشی و داد و بی داد کرد. من چون نمیخواستم که با او به بحث بپردازم لذا جوابش را ندادم. بالاخره او گفت: اعدام یا اسلام. من هم جواب دادم که اسلام را قبول دارم، ولی بهایی هستم... مونا میگفت: خیلی دلم میخواست که جوابش بدهم اما طبق قولی که با هم داده بودیم، جوابش را ندادم. (کتاب گلهای شیراز)
دستگیری مادر
پنجشنبه ۲۳ دی، آن روز صبح مادر برای کسب اطلاع از وضعیت پرونده همسر و دخترش به مراجع قانونی و سپاه مراجعه کرده بود که خودش را نیز بازداشت کردند. خانم محمودنژاد پس از چند روز به زندان عادلآباد منتقل شد.
مونا از آمدن مادرش خیلی خوشحال شد. شب نخست، در حالی که بر روی زمین خوابیده و مادر بر روی تخت او خوابیده بود، دست مادر را آرام گرفته و نجواکنان به او گفت: «میخواهم از تو خواهش نمایم که دوست ندارم در مقابل جمع مرا ببوسی و یا از بقیه به من بیشتر محبت کنی، بهخاطر اینکه نمیخواهم حتی یک لحظه فکر کنند که مونا، مادرش در کنارش هست و ما اینجا تنها هستیم، تو باید بیشتر از من به دیگران مادری نمایی و اگر به من نرسیدی یا راه نرفتی مهم نیست، بیشتر به بقیه برس... مادر تا آخرین روز که میخواست آزاد شود دیگر مونا را نبوسید و با او کمتر از دیگران راه رفت.
مونا همراه خانواده (دختر نشسته مونا است)
از حس دوستی و همبستگی مونا، نوجوان هفده ساله با سایر زنان بهایی خاطرات زیادی نقل شده است. یکی از این خاطرات این بوده که به بهاییان اجازه خوردن هر میوهای در زندان داده نمیشد. فصل گوجه سبز که میشود یکی از زندانیان غیربهایی یک دانه گوجه به نصرت یلدایی، یکی از زنان میانسال بهایی میدهد. خانم یلدایی هم که بیشتر از همه خوردن این گوجه برایش خوب بوده، آن را نمیخورد و میگوید این را به کوچکترین زندانی میدهم. او مونا را صدا میکند و گوجه سبز را به او میدهد تا بخورد. مونا گوجه را میگیرد و پس از مدتی برمیگردد در حالیکه یک پیشدستی کوچکی در دست داشته و در آن گوجه سبز را به ۱۶ قسمت به تعداد زنان بهایی زندانی تقسیم کرده به طوری که هر کس یک تکه بسیار کوچک نصیبش میشود.
اعدام پدر
در ۲۳ بهمن، روزنامه محلی «خبر جنوب» با انتشار اطلاعیهای از سوی دادگاه انقلاب شیراز از صدور حکم اعدام ۲۲ بهایی خبر داد. ۳اسفند۱۳۶۱، حجتالاسلام قضایی، رییس دادگاههای انقلاب شیراز در گفتوگویی با روزنامه مذکور، ضمن تایید حکم اعدام بهاییان بازداشتی، به سایر بهاییان هم هشدار داد تا دیر نشده مسلمان شوند.
روز بعد، به دستور حجت الاسلام «ضیاء میرعمادی»، دادستان انقلاب شیراز ماموران بهاییان زندانی را در سالنی جمع کردند. دادستان در این جلسه که آن را جلسه اتمام حجت مینامید به بهاییان اعلام کرد که حکم اعدام آنان بجز چند نفر در شورای عالی قضایی تایید شده ولی او هنوز امضا نکرده است. هر کدام از بهاییت برگردد و مسلمان شود، آزاد در غیراینصورت اعدام خواهد شد. در پایان جلسه، هیچ کدام از بهاییان به ترک اعتقادات دینی خود رضایت ندادند. میرعمادی هم گفت: «بسیار خوب! پس قضیه حل است شما عاشق شهادت هستید. ما هم آماده کشتن شما.» (نقل از کتاب گلهای شیراز، خاطرات یکی از زندانیان بهایی)
روز ۲۱اسفند۱۳۶۱، یدالله محمودنژاد به همراه دو بهایی دیگر (یک زن و یک مرد) به دلیل خودداری از ترک مذهب اعدام شدند. میرعمادی تهدید خود را با اعدام این سه زندانی بهایی اجرا کرد. اعدام این سه تن، مقدمه اعدام دسته جمعی بهاییان در خرداد ۶۲ بود.
بقیه واقعه را از زبان «ترانه محمودنژاد» میخوانیم:
«مادر میگوید روزی که من خبر شهادت پدر را به آنها دادم هنگامیکه از ملاقات به سلول خود برگشتند تمامی زندانیان چه بهایی و چه غیربهایی آمدند و به دلجویی و همدردی با او و مونا پرداختند. عدهای میگریستند و قلبهایشان بینهایت حساس شده بود. مونا گفت: خواهش میکنم گریه نکنید، من احساس تنهایی نمیکنم و واقعا شما را در غم خود شریک میدانم زیرا شما همه مانند عمههای من هستید و به جوانترها اشاره کرد و گفت شما مانند خواهران من میمانید، ما باید تا میتوانیم توانمان را حفظ کنیم و نیرویمان را از بین نبریم. سپس آرام آرام شروع به خواندن سرودهای دینی کرد و چند تن از زنان دیگر هم شعرهایی خواندند و آن روز بدین ترتیب گذشت.»
اعدام مونای هفده ساله
سه ماه بعد، میرعمادی به ترابپور، رییس زندان ابلاغ کرد که تا از هر کدام از بهاییان چهار مرتبه استتابه گرفته شود و اگر توبه نکردند، آنها را اعدام کنند. هشت تن از زنان زندانی را برای استتابه بردند ولی هیچکدام از اعتقاد خود برنگشتند. این هشت تن چند روز بعد با مونا اعدام شدند.
مونا در سنین کودکی
در ۲۳ خرداد، «فرخنده انوری»، (محمودنژاد) مادر مونا به طور ناگهانی آزاد شد. در ۲۶ خرداد، شش زندانی بهایی از بند مردان زندان عادلآباد در میدان «چوگان» شیراز اعدام شدند. ۲۸ خرداد، وقتی زنان بهایی پس از ملاقات کوتاه با خانوادههای خود به صف شده تا به سلولهای خود برگردند، رییس زندان ده تن از آنان از جمله مونا محمودنژاد، نوجوان ۱۷ ساله بهایی از سایر زندانیان بهایی جدا کرد و همراه خود به اتاق دیگری برد. فردای آن روز خبر اعدام این ده زن بهایی به خانوادههایشان رسید.
از این زنان هیچ وصیتنامه یا یادداشتی پیش از اعدام به دست خانوادههایشان نرسیده است. ماموران اجساد آنان را بدون حضور و اطلاع خانوادههایشان در قبرستان بهاییان شیراز دفن کردند. این قبرستان در سال ١٣۶٣ از سوی دولت مصادره شد و در همان زمان سنگهای قبور با خاک یکسان شد.
منبع: ایران وایر