به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۴۰۲

زوج عاشقی که به دار آویخته شدند

 یاسوج؛ اخراج از کار و غارت اموال

newlywed.jpg

کیان ثابتی - ایران وایر

«طاهره در زندان همیشه لبخند می‌زده و به خانم‌های دیگر می‌گفته همه لبخند بزنید تا اگر روزی ما را اعدام کردند، صورت‌مان بشاش باشد؛ این طوری! و خودش حالتی به صورت خود می‌داد و دهانش را تا حد ممكن می‌کشید که به‌صورت خنده شدید درآید.» این، روایت یکی از هم‌بندیان طاهره ارجمندی است.

«طاهره ارجمندی [سیاوشی]» را همراه ۹ زن بهایی دیگر، در ٢٨‌خرداد۱۳۶۲ در شهر شیراز به دار آویختند. دو روز پیش از اعدام او، همسرش «جمشید سیاوشی» را، به‌همراه پنج مرد بهایی اعدام کرده بودند. طاهره فقط سی سال داشت که به جوخه اعدام سپرده شد.

طاهره و جمشید که بودند؟

طاهره ارجمندی در سال ١٣٣٢ در خانواده‌ای بهایی در شهر تهران به دنیا آمد. پدر و مادرش، او را به یاد «طاهره قره‌العین»، طاهره نام گذاشتند. طاهره دختری باهوش بود و از شش سالگی به مدرسه رفت. او دوران دبستان و دبیرستان را با رتبه ممتاز در تهران به پایان رساند و چند ماه بعد از اخذ دیپلم، با جوانی بهایی به نام جمشید سیاوشی ازدواج کرد.

جمشید در سال ۱۳۲۳ در قریه عدسیه، در اردن هاشمی به دنیا آمد. جمشید پنج ساله بود که خانواده‌ او به ایران بازگشتند. جمشید تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در یزد گذراند. او پس از پایان تحصیلات به تهران آمد و در یک موسسه خصوصی شروع به کار کرد. جمشید و طاهره در سال ۱۳۵۱ در تهران با هم آشنا شدند و ازدواج کردند. این زوج جوان پس از ازدواج، در روستای چندار در اطراف کرج ساکن شدند.


در آن زمان، طاهره در آزمون دانشکده پرستاری دانشگاه تهران پذیرفته می‌شود، همچنین در امتحان اعزام دانشجو به خارج از کشور هم رتبه قبولی می‌گیرد و شرایط تحصیل در آمریکا برای او فراهم می‌شود، اما تصمیم می‌گیرد در ایران بماند و در دانشگاه ملی ادامه تحصیل دهد. طاهره هفته‌ای چند بار برای شرکت در کلاس‌های دانشگاه به تهران می‌آید، تا سرانجام در سال ۱۳۵۵ موفق به اخذ مدرک لیسانس پرستاری شده و بعد از آن به‌همراه همسرش، مقیم شهر یاسوج می‌شوند.


یاسوج؛ اخراج از کار و غارت اموال

طاهره در بیمارستان تازه تاسیس یاسوج پرستار می‌شود و جمشید یک مغازه‌ کوچک فروش لوازم برقی باز می‌کند.

اواخر سال ۱۳۵۷، گروهی به محل کار همسر طاهره حمله، و مغازه را غارت و تخریب می‌کنند. متعاقبش، طاهره را هم به‌دلیل اعتقاد به آیین بهایی، از کار اخراج می‌کنند. پس از چند روز، رییس شهربانی شهر که با جمشید، همسر او آشنا بود، تلفنی به آن‌ها خبر می‌دهد که قرار است شبانه گروهی به تحریک یکی از روحانیون محل به منزل آن‌ها هجوم بیاورند و پس از غارت منزلشان، آن‌ها را مجبور کنند تا مسلمان شوند، شهربانی هم هیچ مداخله‌ای نخواهد کرد. نیمه‌شب، خانواده جمشید با جا گذاشتن همه‌ وسایل زندگی، با اتومبیل شخصی راهی شیراز می‌شوند تا زندگی جدیدی را در این شهر آغاز کنند.

زندگی در شیراز

«فرخ»، برادر طاهره که ساکن آمریکا بود با مشاهده وضعیت زندگی طاهره و همسرش به آن‌ها اصرار می‌کند تا به آمریکا مهاجرت کنند و جانشان را نجات دهند. او به خواهرش می‌نویسد: «خواهر عزیزم، با جمشید به آمریکا بیایید. در آمریکا پرستاری خیلی ارزش دارد با درآمد آن می‌توانی تمام فامیل را تامین کنی.» طاهره اما نمی‌پذیرد و در پاسخ می‌گوید که دوست دارد به هم‌وطنانش در زادگاهش خدمت کند و اگر کاری به‌عنوان پرستار از عهده‌اش برمی‌آید، برای آن‌ها انجام دهد.

طاهره و جمشید در شیراز ابتدا ساکن منزل برادر جمشید می‌شوند. طاهره در بیمارستان «فاتحی‌نژاد» شیراز مشغول‌به‌کار می‌شود،‌ اما پس از یک سال که اخراج بهاییان شاغل در مجموعه وزارت بهداری آغاز می‌شود، او هم مانند سایر پرستاران بهایی از کار اخراج می‌شود. او سپس در یک بیمارستان بخش خصوصی به نام بیمارستان «دکتر میر» استخدام و حدود سه سال، یعنی تا زمان دستگیری در این مرکز مشغول به خدمت می‌شود. جمشید هم یک مغازه‌ کوچک پوشاک در شیراز باز کرده بود.

در دوران جنگ، تعدادی زیادی از بهاییان خوزستان بی‌خانمان شده و راهی شیراز شده بودند. اخراج بهاییان از مشاغل دولتی هم موجب شده بود تا هر روز به تعداد افراد نیازمند به کمک در جامعه بهایی شیراز افزوده شود. طاهره و جمشید بیشتر وقت خود را صرف کمک به آن‌ها می‌کردند. لباس و آذوقه تهیه می‌کردند، آن‌ها را برای درمان به دکتر و بیمارستان می‌بردند و مسکن پیدا می‌کردند. در کتاب «طلایی منزل مقصود»، خاطره‌ای از یکی از نزدیکان آن‌ها نقل شده:

«جمشید حبوبات را که برای نیازمندان اهدا می‌کردند، می‌گفت آن‌ها را تمیز کنید. می‌گفتیم چرا خودشان تمیز نکنند؟ می‌گفت این‌ها برای خودشان شخصیت دارند، روزی زندگی مرفهی داشتند و امروز این‌طور شدند، نباید روحیه‌شان را جریحه دار کرد. لباس‌ها را جمع‌آوری می‌کرد همه را به دقت بازرسی می‌کرد و هر کدام پاره بود، جدا می‌کرد و می‌گفت انسان باید فکر کند که خودش می‌خواهد از این‌ها استفاده کند و اگر غیرقابل مصرف است، نباید به‌دست کسی داد یا باعث رنجش دلی کسی شود.»

این ماجرا، دستاویزی بود تا بازجویان سپاه او را بیشتر مورد آزار‌واذیت قرار دهند. «علیا روحی زادگان»، یکی از زندانیان نوشته است که طاهره برای او تعریف کرده:

«جمشید می‌گفت فعالیتش برای نیازمندان بهایی را جرم دانسته‌اند. آن‌ها هی‌ می‌گویند چرا به بهاییان کمک می‌کردی؟ اگر تو نبودی بهاییانی که ما اموال‌شان را مصادره یا از کار اخراج کرده بودیم، به فقر مالی دچار می‌شدند و مجبور بودند به دامن اسلام پناه آورند.»

دستگیری‌ جمشید و طاهره

در اول آبان ۱۳۶۱، بیش از سی شهروند بهایی ساکن شیراز به حکم دادستان انقلاب شیراز، «ضیاء میرعمادی» توسط ماموران وابسته به سپاه پاسداران دستگیر شدند. احتمال دستگیری جمشید زیاد بود، به همین دلیل خانواده‌ او تصمیم گرفتند که او چند روزی به خانه نیاید. روز ۴آبان، جمشید برای احوالپرسی از پسر عمویش که در شهریور بازداشت شده بود، به منزل عمویش می‌رود که به‌طور اتفاقی پاسداران در آن‌ محل بودند و او را دستگیر می‌کنند. ماموران با جمشید به منزل خودش می‌روند و سه گونی کتاب و نوشته‌های او را از خانه آن‌ها جمع آوری می‌کنند، سپس همه گونی‌ها را بر دوش جمشید می‌گذارند تا در ماشین سپاه تخلیه کند.

یکی از نزدیکان طاهره ارجمندی می‌گوید: «در طی چهل روزی که طاهره بازداشت نبود، سه دفعه جمشید با پاسداران به منزل آورده می‌شود و پاسداران همه‌ منزل را بازرسی می‌کنند. جمشید وضعیت جسمانی خوبی نداشته. او به حالت خمیده راه می‌رفته و نمی‌توانسته تعادل خود را حفظ کند، کف پاهایش ورم داشته و درست راه نمی‌رفته، ماموران به آن‌ها اجازه صحبت حتی برای احوالپرسی را هم نداده بودند.»

از زمان دستگیری جمشید، طاهره هر روز با بسته میوه و لباس به سپاه می‌رفت و سراغ جمشید را می‌گرفت، اما نه‌تنها میوه و لباس را قبول نمی‌کردند، بلکه اسمی از جمشید نمی‌بردند که کجاست.

۸آذر۱۳۶۱، بار دیگر ماموران سپاه به منازل بهاییان شیراز هجوم آورده و چهل تن دیگر از بهاییان را دستگیر کردند. طاهره یکی از بازداشت‌شدگان بود.

به گفته‌ یکی از نزدیکان این دو، طاهره و جمشید یک زوج عاشق بودند و عشقشان زبانزد همه بود. طاهره در آن روزهایی که جمشید بازداشت بود، می‌گفت نمی‌توانم بدون جمشید زندگی کنم، دعا کنید تا مرا هم بازداشت کنند تا پیش جمشید بروم. بعد از دستگیری، وقتی خانواده‌ او جویای حال او بودند، می‌گفت خوشحالم که مرا گرفته‌اند، چون وقتی در سلول هستم احساس می‌کنم جمشید پشت یکی از این دیوارهاست و من به او نزدیکم.

بازجویی در سپاه

گزارشی از شکنجه جسمانی طاهره در دسترس نیست، ولی او در ملاقات‌ها از شکنجه‌های روحی به خانواده‌ خود گفته است. به‌طور مثال یک بار طاهره را احضار کرده و به او ‌گفته‌اند جمشید مسلمان شده و به‌زودی آزاد می‌شود، تو هم این‌کار را بکن تا آزاد شوی. یک ساعت با طاهره صحبت کرده‌اند، ولی در پایان طاهره گفته که شوهرم اختیار خودش را دارد و من‌ هم اختیار خودم، من به‌هیچ‌وجه این راه را انتخاب نمی‌کنم.

اما جمشید در زندان به‌شدت تحت شکنجه و توهین قرار داشته و او را ۴۵ روز در انفرادی نگه داشته‌اند. جمشید در ملاقات مقداری نمک خواسته است، طاهره به خانواده‌اش گفته که دو تا پای جمشید در اثر ضربه‌های شلاق له و چرکی شده، فکر کنم نمک می‌خواسته تا آب نمک درست کند و زخم هایش را شست‌وشو دهد.

در کتاب «جنود ملکوت»، خاطره‌ای از یکی از زندانیان بهایی نقل شده:

«آقای مستقیم برایم تعریف کرد یک وقت ما جوانان باهم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم. یک نفر از پاسداران ما را دید. ناگهان از بلندگو نام سیاوشی را صدا کردند. ایشان به انتظامات رفت و بلندگو روشن بود. در این موقع صدای ضربات شلاق که به کف دست او می‌زدند به گوش می‌رسید که حالت بسیار ناراحت‌کننده و رقت‌آمیزی داشت، زیرا جمشید خیلی مظلوم بود و معلوم نیست چرا از بین ما جوانان، او را برای تنبیه انتخاب کرده بودند؟»

نخستین دیدار طاهره و سیاوش در زندان

در کتاب «طلایی منزل مقصود»، از خاطرات یکی از زندانیان بهایی نوشته شده:

«ما جمشید سیاوشی را ندیدم تا وقتی که ما را از بند ۶، به بند ۵ انتقال دادند. بعدازظهر آن روز در اتاق را باز کردند و فردی را به اتاق ما آوردند. آن شخص جمشید سیاوشی بود که کاملا بیمار و از حال رفته بود. وقتی وارد شد هیچ‌یک از ما را نمی‌شناخت. ما یک‌به‌یک خود را معرفی کردیم، اما او اصلا حالی‌اش نبود. گوشه‌ای به دیوار تکیه داد و نشست. لحظاتی از ورودش نگذشته بود که دوباره در باز شد و او را خواستند، او اصلا قادر به حرکت نبود؛ بیرون رفت. در این زمان به او و همسرش ملاقات حضوری داده بودند. خانمش به او دلداری داده و کلمات امیدوار کننده به او گفته بود. طاهره خانم از مامورین خواسته بود که به جمشید غذای مقوی بدهند تا کمی جان بگیرد. پس از انجام ملاقات، دوباره جمشید را به اتاق ما آوردند. این بار دیگر روحیه‌اش کاملا عوض شده بود، با همه حرف زد، آرام‌تر به‌نظر می‌رسید و دراز کشید.»

از حکیمی، یکی از زندانیان آن دوره نقل شده:

«اتفاقا آن روز من در اتاق دیگری بازجویی می‌شدم، صدای خانم سیاوشی را می‌شنیدم که می‌گفت جمشید نترس، اصلا نترس هرچه خدا خواست همان می‌شود.»

انتقال به زندان عادل‌آباد

طاهره را بعد از حدود یک ماه، از زندان سپاه به زندان عادل‌آباد منتقل کردند. بازپرسی و دادگاه‌های بهاییان، با ورود هرکدام از آن‌ها به زندان عادل‌آباد شروع می‌شد. ده‌ها بهایی در دادگاه‌های غیرعلنی، چند دقیقه‌ای و بدون حق داشتن وکیل، محاکمه شدند. حجت‌الاسلام قضایی، حاکم شرع شیراز، بازداشت‌شدگان را تحت فشار قرار می‌داد تا از دو گزینه اسلام آوردن یا اعدام شدن، یکی را انتخاب کنند. بهاییان حاضر به ترک اعتقادات خود نبودند، که همین پافشاری بر عقیده‌شان، منجر به توهین و ناسزا از طرف قاضی و اخراج از جلسه دادگاه می‌شد.

دادگاه طاهره

والدین طاهره اغلب به‌سختی از تهران برای ملاقات دخترشان به شیراز می‌آمدند. یک بار که برای ملاقات به عادل‌آباد آمده، به آنان گفته می‌شود که طاهره را برای دادگاه به سپاه برده‌اند. آنان خودشان را به دادگاه می‌رسانند و به‌طور اتفاقی طاهره را پس از جلسه دادگاه دیدار می‌کنند. طاهره می‌گوید: «می‌کشنم!»

خانواده‌اش به او می‌گوید: «ناراحت نباش، می‌خواهند تو را بترسانند.»

ولی طاهره می‌گوید: «به خدا! این حقیقت است. حاکم مرتب فریاد می‌زد و به من ناسزا می‌گفت که تو برنامه ضیافت تهیه می‌کردی، تو معلم درس اخلاق بودی و بچه‌ها را گمراه می‌کردی، حکم تو اعدام است!»

منظور از ضیافت، جلسات ماهانه مخصوص بهاییان است که در آن بهاییان به خواندن دعا، مشورت در امورات‌شان و صرف غذا می‌پردازند. بهاییان دنیا، ضیافات‌های ماهانه را در همه کشورهای دنیا آزادانه برگزار می‌کنند. کلاس‌های درس اخلاق هم، کلاس‌هاس تربیتی کودکان و نوجوانان بهایی است.

زندگی در عادل‌آباد

طاهره مثل اکثر زندانیان بهایی حکم خود را اعدام می‌دانست، ولی همچنان عاشق زندگی و امیدوار بود. او به‌دلیل شغلش، در زندان وقت خود را صرف مراقبت و درمان زندانیان دیگر از بهایی‌ها، سیاسی‌ها و عادی‌ها می‌کرد.

در یکی از ملاقات‌هایش، مادرش به او گفت: «طاهره دلم می‌خواهد واقعا طاهره باشی [اشاره به طاهره قره العین است]، برای ما نگران نباش.»

طاهره خندید و گفت: «مادر مطمئن باش.»

او در بازگشت به اتاقش به دوستانش گفت: «من برای خانواده‌ام نگران بودم، اما این حرف مادرم خیالم را راحت کرد. دیگه هیچ‌گونه ناراحتی ندارم.»

استتابه و اعدام

روز یکشنبه۲۲خرداد، حجت‌الاسلام «میرعمادی» به بهاییان اعلام می‌کند که حکم اعدام همه تایید شده، ولی او هنوز امضا نکرده است. دادستان همچنین به رییس زندان ابلاغ می‌کند که برای بهاییان چهار جلسه استتابه بگذارد، اگر توبه کردند و مسلمان شدند که هیچ، در غیر این‌صورت، اعدام را اجرا کند.

دو روز بعد، طاهره و پنج زن بهایی دیگر به اتاق «تراب‌پور»، رییس زندان احضار می‌شوند. در این جلسه فقط یک سوال از آنان پرسیده می‌شود که آیا حاضرید دست از عقیده‌ خود بردارید؟ در زیر آن هم نوشته شده بود آیا پاسخ خود را چهار مرتبه تایید می‌کنید؟ هر شش زن بهایی پاسخ «نه» را تایید و امضا کردند.

در ۲۶خرداد، شش تن از مردان بهایی که در بین آن‌ها جمشید سیاوشی، همسر طاهره هم بود، اعدام می‌شوند. عصر روز ۲۸خرداد، طاهره و دوستانش در حین ملاقات هفتگی با خانواده، از اعدام شش مرد بهایی مطلع می‌شوند. پس از پایان ملاقات، طاهره و ۹ زن بهایی دیگر را از صف زندانیان خارج می‌کنند.

این ده زن بهایی را همان شب، یا شاید بامداد روز بعد، یک‌به‌یک در‌حالی‌که هرکدام نظاره‌گر جان دادن دوست خود بر چوبه دار بوده، به دار می‌آویزند و پیکرهای آنان را بدون اطلاع خانواده و انجام مراسم مذهبی، در گورستان بهاییان شیراز دفن می‌کنند. حتی به خانواده‌ طاهره اجازه نمی‌دهند جسد دخترشان را برای آخرین بار دیدار کنند. اعدام‌شدگان از نوشتن وصیت‌نامه یا یادداشتی در آخرین لحظات عمر برای خانواده‌هایشان محروم بودند.

طاهره و جمشید، یک بار دیگر هم در زندان همدیگر را ملاقات کردند. در این دیدار طاهره به جمشید گفته بود: «جمشید کاملا راحت باش، مبادا فکر من را بکنی. تو برو من‌ هم دنبالت هستم.»

طاهره ارجمندی، همان‌طور که آن روز با همسرش پیمان بسته بود، دو روز بعد از او، جان خود را در راه عقیده‌اش فدا کرد. جمشید سیاوشی در روز ۲۶خرداد و طاهره ارجمندی سیاوشی در ۲۸خرداد۱۳۶۲ اعدام شدند.