سالها پیش در جایی نوشتم «روزنامهنگاری شاعرانگی نیست». طی سالها هرچه مینویسم، جز سیاهی و درد نیست ولی گفتوگو با «ماهمنیر مولاییراد»، مادر «کیان پیرفلک» یکی از سختترین و جانکاهترین تجربههای روزنامهنگاری برای من بود. بیش از ۱۰ سوال آماده کرده بودم ولی مصاحبه را که آغاز کردیم و صورت ماهمنیر که روبهرویم ظاهر شد، برگه را کناری گذاشتم و دیدم این مصاحبه نیست، گفتوگوی دو مادر است که فرزندان آنها همسن بودند اما همسرنوشت نبودند.
ماه منیر خواسته بود تا بعد از تولد کیان مطلبی به نقل از او منتشر نشود تا شاید از فشار ماموران امنیتی بر او و خانوادهاش کاسته شود. در چند روز اخیر اما فشارهای بیشتری بر خانواده او وارد شد و تا لحظه تنظیم این مصاحبه از وضعیت ماهمنیر و خانوادهاش بیخبریم. شاید انتشار صحبتهای مادر کیان وجدان خاموش برخی از مسوولان نظام را بیدار کند و از آزار این خانواده دست بردارند.
ماهمنیر مولاییراد، مادر کیان پیرفلک حالا چهرهای شناخته شده است. خودش اما گفت کاش گمنامترین آدم دنیا بودم: «از بچگی خیلی جلوی چشم بودم. ناخودآگاه کانون توجه قرار میگرفتم، برای همین اصلا دوست ندارم دیده شوم. همهاش میگویم من این همه خودم را پنهان میکردم که دیده نشوم، الان یک اتفاقی افتاده است که همه مرا میبینند و این خیلی بد است. شاید باور نکنید، خیلی از این که مردم مرا بشناسند، بدم میآید. برای خودم راحت زندگی میکردم و رها و آزاد بودم اما الان دیگر حتی در جمع خودمان هم هیچ احساس خوبی ندارم. کاش گمنامترین آدم دنیا بودم. خیلی سخت است دیده شدن، آن هم به خاطر از دست دادن کیان.»
ماهمنیر گفت دلش از کسی که این کار را با زندگی او کرده، پر است.
کیان پیرفلک در روز چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۱ در پی حمله به بازار ایذه در جریان اعتراضات ۱۴۰۱ ایران، در حالی که با والدین و برادر خردسالش «رادین» در خودرو پدر در راه بازگشت به خانه خود در ایذه بودند، هدف گلوله ماموران حکومت جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت و کشته شد. کیان را روز جمعه ۲۷ آبان با حضور گسترده مردم ایذه و با شعارهایی علیه نظام جمهوری اسلامی و «علی خامنهای» به خاک سپردند.
نخستین اخبار و ویدیوهایی که از کیان منتشر شدند، مردم را در بهتی عمیق فرو بردند؛ کودکی بیجان که گفته شد مادر تن او را با یخ پوشانده بود تا مبادا نیروهای امنیتی پیکرش را دزدیده و به خانواده تحویل ندهند. ماهمنیر (زینب) مولاییراد در روز خاکسپاری کیان با نطقی غرا جمهوری اسلامی را به عنوان قاتل فرزند خود معرفی کرد و همواره با زیرکی بسیار، سناریوی دروغین حکومت در مورد کشته شدن فرزندش را منجر به شکست کرده است.
***
مواجه شدن با زن و مادر قدرتمندی مثل شما برای من بسیار سخت است. کیان را جهان میشناسند ولی میدانم چه درد بزرگی تحمل میکنید. در عین حال که به شما تسلیت میگویم، تبریک هم میگویم برای داشتن چنین فرزند نابغهای که در قلب تکتک مردم ایران و بسیاری از مردم جهان که او را شناختهاند، زنده است. هم به شما خیلی افتخار میکنم، هم به کیان و هم به پدرش و برادر کوچکش رادین.
پیش از هرچیز باید بگویم که اینجا در این چند روز ما به شدت تحت فشار هستیم. مرتب برادران من، شوهرخواهرم، پدرم و برادرشوهرم را به اداره اطلاعات میبرند. قبل از برگزاری تولد کیان نمیشود هیچ صحبتی از من منتشر شود، چون شرایط بسیار بدی است. شرایط پیش از تولد کیان طوری نیست که بتوانم مصاحبه داشته باشم؛ حتی روی مستند «لالهها بیدارند»، ساخته آقای «فرزان دلجو» به شدت تاکید دارند. نمیدانند مستند چیست و فکر میکنند ما داریم یک سری فیلم و مدارک ارایه میدهیم. خیلی تهدید کردند که این فیلم نباید پخش شود. من گفتم اصلا دست ما نیست که این فیلم را پخش کنیم یا پخش نکنیم. روی مستند بسیار حساس هستند. نمیدانم پیش خودشان چه فکری کردهاند ولی انگار خیلی روی آن حساس هستند و تاکید داشتند که پخش نشود.
طبیعی است که از شما و از هر چیزی که به شما مربوط باشد، میترسند، چون این روزها و در ماههای گذشته قدرتی از شما دیدهاند که برایشان باورپذیر نیست. شما نه تنها صدای کیان که صدای بسیاری از کودکان کشته شده بودهاید. شما به سایر مادران هم قدرت داده و آنها را به دادخواهی فراخواندهاید. اما چه دوست دارید در مورد کیان به همه بگویید که تا حالا نگفتهاید و در مستند لالهها بیدارند هم عنوان نکردهاید؟
شرایط خیلی اینجا سخت است. شما بپرسید، من میگویم.
از قدمهای اول کیان شروع کنیم، چه چیزی را بیشتر از همه چیز دوست داشت؟ غیر از اطلاعاتی که از طریق پستهای شما میدانیم. خوراکی مورد علاقهاش؟ بازی مورد علاقهاش؟
کیان حیوانات را خیلی دوست داشت. اگر برایش جوجه اردک یا پرندهای میخریدم و میمرد، خیلی حالش بد میشد. ناراحت میشد. ٰاحساساتی میشد. خیلی لطیف بود. تقریبا از همان ابتدا که کوچک بود، تقریبا تا شش هفت سالگی به قول خودمان میگوییم خیلی دخترانه، با محبت و مهربان صحبت میکرد. وقتی صحبت میکرد، بچهها به شوخی میگفتند اینقدر مهربان حرف میزند و قشنگ با آدمها و حیوانات با احساس برخورد میکند، ای کاش اصلا دختر میشد. الان که فیلمهایش را با رادین میبینیم، در همین سن شباهت عجیبی از نظر قیافه و تَن صدا به هم دارند ولی از نظر احساسات خیلی با هم متفاوت هستند. رادین شاید نتوان گفت خشن ولی یک مقدار خوددارتر است. اما کیان خیلی ملوس و رئوف بود. اصلا غذا نمیخورد. همیشه ما سر غذا خوردن دعوا داشتیم. من خیلی اذیت میشدم و خیلی او را دکترمیبردم. (دکترها) میگفتند سیستم او اینطوری است، دوست ندارد غذا بخورد. فقط زمانی که گرسنه میشد، غذا میخورد. مثلا الان رادین دو سه روز غذا نمیخورد و بعد غذا میخورد. طرفهای شش سالگی خود به خود خیلی خوش اشتها و تپل شد و چهرهاش خیلی متفاوت. کلا ظاهر کیان تا شش سالگی یک طور دیگر بود و از شش تا ۹ سالگی یک طور دیگر و کلا فرق داشت. آشنایان و دوستان تا هشت یا ۹ سالگی کیان خیلی تعجب میکردند و فکر نمیکردند که اینقدر فرق کند. این از نظر ظاهری، ولی از نظر فکری هم خیلی بلندپرواز بود که البته بازمیگردد به داستانیهایی که خودم برای او تعریف میکردم.
چه داستانهایی؟
چون خودم از کودکی طبع هنری و نویسندگی داشتم، داستانهای زیادی برای کیان تعریف میکردم. مثل اغلب مادران داستانهای الکی و معمولی تعریف نمیکردم؛ داستانهایی در مورد کهکشانها و فضانوردان، زندگی دایناسورها، موجودات افسانهای و موجودات فضایی. این داستانها تلفیقی از واقعیت و تخیل بودند و از درون آن داستان درمیآمدند. کیان کودکی بود که خیلی گوش میداد. اینطور نبود که اگر چیزی میگفتم، حواس او پرت شود یا این که یادش برود که اول داستان چه بود؛ مثلا بعضی مواقع چهار پنج تا داستان برای او تعریف میکردم و وسطهای داستان خوابم میبرد. میزد به من و میگفت مامان! مامان! یادم میآد. شروع میکردم یک داستان دیگر تعریف کردن. میگفت: «مامان اونی که داشتی میگفتی با اینی که داری میگی، خیلی فرق میکنه ها!»
آن زمان خیلی کوچولو بود؛ سه یا چهار سالش بود. عاشق شنیدن داستان بود. همیشه داستانها را از خودم میگفتم تا زمانی که تقریبا هفت ساله بود که دیگر داستانهایی که تعریف میکردم، برای او کم بودند؛ یعنی دوست داشت بیشتر بداند و از روی کتاب برای او بخوانم. خیلی برای او کتاب خریدم. یک کتابخانه (پر) کتاب برای خودش دارد از انواع کتابهای موجودات فضایی، موجودات دریایی، ستارگان، کهکشانها و دانشمندان بزرگ. هر داستانی که فکرش را بکنید، کیان دارد. در این یک سال آخر ما همه داستانهای قصههای شهرزاد، قصههای پدربزرگ خیلی قشنگاند، داستانهای غولهای چراغ جادو و اکثر داستانهای شاهنامه را خواندیم. آخرین داستان شاهنامه ما ضحاک ماردوش بود که برای او نخواندم. نصفه خواندیم. شب قبل (کشته شدن کیان) وسط داستان خوابش برد. صبح بلند شد گفت مامان ضحاک چی شد؟ ستمگر شد یا نه؟ به او گفتم امشب برایت میخوانم که نخواندم. دو سه بار رفتم سراغ کتاب (شاهنامه کیان) و آن را باز کردم که ادامه داستان را بخوانم ولی اصلا چند خط داستان را که میخوانم، یک دفعه به خودم میآیم و میگویم داشتم میخواندم؟ انگار سه چهار خط رفتم جلو و نفهمیدم که چه شد و ترجیح دادم که دیگر نخوانم. عاشق این بود که فضانورد شود. نمیدانم، شاید عاشق خیلی چیزها بود. قبلا به این فکر نمیکردم که کیان چهقدر چیزهای مختلف میتواند دوست داشته باشد. دوست داشت مهندس رباتیک شود، فضانورد باشد، تکواندوکار باشد. دوست داشت همه چیز را در آن سن کم تجربه کند. کیان سه سال ژیمناستیک و کشتی رفت ولی تکواندو فقط یک جلسه رفت؛ یعنی همان شب قبل (کشته شدنش). عاشق تکواندو بود و کرونا آمد متاسفانه که نشد. شطرنج او عالی بود. دو جلسه رفت شطرنج و وقتی آمد، من را کیش و مات کرد. من هر کاری کردم که این بچه من را کیش و مات نکند، نشد.
میگفت: «باید فکر کنی، نمیشه همینطوری مهره ببری جلو.» برنامه ادیسون را روی لپتاپ من نصب کرده بود و کارهای الکترونیکی انجام میداد. کودک شیطان، پرجنبوجوش و بسیار شادی بود. ولی ماههای آخر مرتب در اتاق خود مینشست، در را میبست، کاردستی درست میکرد یا نقاشی میکشید. برای من خیلی جالب بود. همان روز چهارشنبه ۲۵ آبان هم که مدرسه رفته بود، لباسهایش را کامل رنگی، گواشی کرده بود. معلم او گفت چرا اینقدر خودش را کثیف میکند؟ گفتم کیان عاشق این است که خودش را رنگیرنگی کند. این یک ماه آخر هم مرتب نقاشی میکشید، بدون این که من به او آموزش داده باشم. من دبیر هنر هستم و در سه رشته گرافیک، عکاسی و معماری درس میدهم. هیچ وقت برای کیان نقاشی نکشیدم. یادم نمیآید به من گفته باشد مامان این را برای من بکش. برای برنامه «شاد» تولید محتوا میکردم که در دوران کرونا پخش کنیم اما ندیدم کیان پیش من بایستد و این برنامه را ببیند. روز خاکسپاری کیان، بچهها گفتند باید کیف کیان را بیاوری که خاکسپاری انجام میدهند. کیف او را آوردم، دفتر نقاشی کیان داخل (کیف) بود. من در خانه دیده بودم که کیان نقاشی میکشید یا یک لیوان یا گلدان میگذاشت و طراحی میکرد ولی نمیدانستم اینقدر نقاشی او خوب است. در یک ماهی که میرفت داخل اتاق، چند روز یکبار میآمد و میگفت مامان یک دفتر نقاشی به من بده. من به او دفتر نقاشی میدادم و بعد از یکی دو روز باز میآمد و میگفت مامان یک دفتر نقاشی جدید به من بده. من دو سال هنرستان درس خواندهام و چهار سال در دانشگاه، هنر. چند سال هم درس دادهام و میدانم وقتی یک نفر خط میکشد، چهقدر صراحت قلم دارد. وقتی دفتر نقاشی کیان را دیدم، متوجه شدم کیان خیلی قشنگ با یک حرکت خط مورد نظر خود را میکشید. من به شاگردان خودم دو سال درس میدهم، باز باید به آنها آموزش بدهم و نشان دهم که این خطی که میکشی، بدون لرزش و بریدگی بکش ولی کیان بدون این که من به او آموزش بدهم، کشیده بود. اصلا من نمیدانم، مدام میگویم کاش قبلش به من نقاشیهایش را نشان میداد. کاش بعد از رفتن او، دفترچه نقاشیاش را نمیدیدم؛ مخصوصا نقاشی آخر او که فرشته مرگ بود. چه بگویم؟ بهترین رفیقم بود. از وقتی به دنیا آمد، به جز دخترعمو، دخترعمههای خودم، عروسها و خواهرشوهرهایم که فامیل و خانواده هستند، دیگر سراغ دوستانم نرفتم. شاید چند بار. یعنی در این ۹ یا ۱۰ سال گذشته، شش یا هفت بار به خانه دوستانم رفتهام. کیان جای همه دوستانم را پر میکرد. هیچ وقت حوصلهام سر نمیرفت. همیشه با هم حرف برای گفتن داشتیم. به قول کیان، رادین را دک میکردیم با بابایی بره یک جایی که با همدیگر تلویزیون نگاه کنیم و یک چیزی بخوریم. لذت میبرد از این که با من باشد. من هم همینطور. با هم آنها (رادین و «میثم»، پدر کیان) را قال میگذاشتیم و دوتایی کافیشاپ یا پارک میرفتیم. یک چیزهایی در زندگی خیلی حسرت میشوند؛ این که یک کارهایی را دوست داشتیم با هم انجام بدهیم، یک جاهایی دوست داشتیم با هم برویم ولی وقت نمیشد چون یا من سر کار بودم یا کیان مدرسه بود. با این که خیلی با هم وقت میگذراندیم ولی فکر میکنم اگر تا ۱۰۰ سال دیگر هم با هم وقت میگذراندیم، باز هم جا داشت و باز آدم حسرت یک چیزهایی را میخورد. من بهترین دوستم را از دست دادم و این خیلی سخت است.
چه کارهایی حسرت شدند؟
خیلی با هم بودیم. از کوچکترین وقتی استفاده میکردیم که با هم باشیم. بزرگترین حسرت من برای این دو ماه آخر پیش از کشته شدن کیان است که برای خیزش «مهسا» و بچههایی که میکشتند، واقعا حال من بد بود. اینقدر حالم بد بود که خیلی به زندگی خود نمیرسیدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. انگار یک اتفاقی قرار بود برای خودم هم بیفتد. آن استرس، دلشوره و دلواپسی که از آینده بچههایمان بود، آمد سراغم. ناخواسته و بدون این که در اعتراضات برویم و معترض علنی باشیم، سراغم آمد. گریبانم را گرفت و روی نقطهضعف زندگی من دست گذاشت؛ روی کسی که به خاطرش با رادین هم بحثم میشد. کیان خط قرمز زندگی من بود.از زمانی که فهمیدم باردارم، مثل دیوانهها با شکم خودم حرف میزدم تا به دنیا آمد. وقتی به دنیا آمد، انگار خیلی وقت بود که با هم بودیم. دوستم بود. لذت میبردم. انگار داشتم عروسک بازی میکردم. آخرین پست اینستاگرام من، آنجایی که دست میکشم روی صورت کیان، اولین باری بود که او را دیدم. تا قبل از آن کیان را ندیده بودم، چون حالم بد شده بود. دوز بالای دارو به من تزریق کرده بودند. دکتر به من گفت سنگکوب کردی. تشنج کردم. الان که به آن زمان فکر میکنم، با خودم میگویم کاش آن زمان مرده بودم و این روز را نمیدیدم. شاید آن زمان نباید برای زنده بودن تلاش میکردم. هیچ چیز بدتر از این نیست که یک بچهای بشود همه دنیای تو و تا آسمانها برای او آرزو دیده باشی. کیان بچه معمولی نبود. خودم میدیدم چهقدر باهوش و خلاق بود. نمیخواهم بگویم هوش سرشاری داشت. کیان به شدت با عرضه بود. اینطور نبود که چیزی را بشنود یا ببیند و به همین سادگی از کنار آن رد شود. خیلی کنجکاوی میکرد که ببیند چیست؛ درست هست یا نه؟ میخواست همه چیز یک موضوع را بداند. خیلی سوال میپرسید. البته آن زمان خیلی کوچک بود. بزرگتر که شد، سوالاتش کم شدند. خیلی کوچک بود که شروع کرد به سوال پرسیدن؛ یک سال و نیمه بود. خیلی زود حرف زد؛ ۱۰ ماهگی کیان حرف زد. تا چهار پنج سالگی اینقدر سوال میپرسید که همه را کلافه میکرد. یک سوال میپرسید و جواب میدادید، در آن جواب یک سوال دیگر میپرسید. همینطور دنبال سوال میرفت تا خودش خسته میشد. تازه که این اتفاق افتاده بود (کیان کشته شده بود)، من خیلی حرف میزدم. انگار یک ترومایی سراغ آدم میآید، دست خودش نیست. دوست داشتم فقط از کیان بگویم. هنوز هم جلوی بقیه دوست دارم از کیان بگویم که چه کارهایی میکرد. غم را در چهره مردم میبینم و این خیلی بد است. درست است مردم او را دوست دارند و از رفتنش ناراحت هستند ولی از این که من اسم کیان را بیاورم و آنها ناراحت شوند، یک جورایی به من میگویند کیان دیگر نیست. این خیلی دردناک است. من نه پذیرفتهام و نه میخواهم بپذیرم. روانشناس من هرکاری میکند که بپذیرم کیان نیست، من نمیتوانم. اصلا نمیخواهم. من الان دارم با کیان زندگی میکنم. همه جا کیان هست.
ماهمنیر جان! گفتی با کیان فیلم و سریال میدیدید. بیشتر چه فیلم و سریالی کیان دوست داشت؟ خوراکیهای مورد علاقه او چه بودند؟
فکر کنم هر قسمت «هریپاتر» را ۱۰ بار دیدیم. در فیلمهای سینمای خانگی هم «آهوی پیشونی سفید» را خیلی دوست داشت. همه قسمتهای آن را دیده بود و هرچه نگاه میکرد، سیر نمیشد. «نارگیل خان» را هم خیلی دوست داشت و من هم خیلی دوست داشتم. «دختر کفشدوزکی» مجموعه کارتونی مورد علاقه کیان بود. یک فلش داشت که داده بود کلوپی تا برایش فیلم روی آن قرار دهد. فلش را بعد از آن اتفاق گم کردم. خانه ما ایذه بود. چون مستاجر بودیم، بعد آن اتفاق، همه جوره آواره شدیم. وسایل من را جمع کردند و هر بخش از وسايل ما را در خانه یکی از اقوام گذاشتند. من و میثم و رادین در خانه مادرشوهرم زندگی میکنیم. بعد از آن اتفاق، میثم را بردند تهران و ما خانه نبودیم و ممکن بود هر لحظه (ماموران امنیتی) بروند سراغ وسایل و یک بلایی سر آنها بیاورند. الان ما در روستا، در خانه مادرشوهرم و پیش کیان هستیم. تقریبا یک کیلومتر با کیان فاصله داریم.
یک پست در اینستاگرام گذاشتید که کیان دوست داشت دراگون فروت را امتحان کند که نشد؛ چه میوهها و غذاهایی را بیشتر دوست داشت؟
کیان میوههای استوایی را دوست داشت. موز و آناناس را خیلی دوست داشت. توت فرنگی را خیلی دوست داشت. این دو سه سال آخر خیلی خوش خوراک شده بود. مثل قبل نبود که غذا در حلقش کنم، به قدری خوش خوراک شده بود که نگاه میکردم، لذت میبردم. غذای مورد علاقهاش زرشکپلو با مرغ، مرغ شکم پر، مرغ سوخاری و (کباب)کوبیده بود. بقیه غذاها را دوست نداشت. ماکارونی قبلا میخورد ولی این اواخر نمیدانم چرا دیگر ماکارونی دوست نداشت.
کیان مثل سایر پسربچهها دوچرخه سواری دوست داشت یا فوتبال؟
هر زمانی میتوانست، دوچرخه را میبرد برای بازی ولی علاقه شدید به دوچرخه سواری نداشت. کیان خیلی اهل فوتبال نبود، مگر اینکه وقتی میآمد روستا که با بچههای عموی خود فوتبال بازی میکرد. کیان ورزشهای رزمی مثل تکواندو و کاراته را دوست داشت. فوتبالش خیلی خوب بود ولی عاشق دارت بود. دارتش را ترکانده بود از بس بازی کرده بود. برای این که من نبینم، یواشکی دارت را میبرد توی کوچه، چون من میگفتم خطرناک است و ممکن است کسی را زخمی کنی. برای همین تا فرصت پیدا میکرد، بچههای کوچه را صدا میکرد که بیایید دارت بازی کنیم. دروازهبان خوبی هم بود. دوست داشت در مدرسه جلو بازی کند ولی چون دستکش دروازهبانی داشت، توی دروازه قرار میگرفت. در مدارس ایران نمیتوانید رشته ورزشی داشته باشید و فقط فوتبال میتوانید بازی کنید. دوشنبه در مدرسه قبل از آن اتفاق باران زده بود، فوتبال را نیمه رها کرده و داخل کلاس رفته بودند تا دارت بازی کنند و خوشحال بود که در دارت نفر اول شده بود.
بازیکن مورد علاقهاش در تیمهای فوتبال ایرانی چه کسی بود؟
علاقهای به فوتبال ایران نداشت ولی مثل همه بچهها، «مسی» و «رونالدو» را خیلی دوست داشت. تیم فوتبال مورد علاقهاش «دورتموند» بود. خیلی اهل فوتبال ایران نبود ولی «پرسپولیس» از وقتی کیان متولد شد، همیشه قهرمان بود و کیان هم پرسپولیس را دوست داشت.
چه خاطرهای از کیان بیشتر به یادت میآید و به آن فکر میکنی؟
نمیدانم، هر ثانیه دارم با کیان زندگی میکنم و به او فکر میکنم. خاطره را زمانی میتوانی تعریف کنی که به آن فرد فکر نکنی و یک لحظه به ذهن میآید ولی من هر لحظه با کیان زندگی میکنم. حتی از خواب که بیدار میشوم، فکر میکنم تا صبح در رویاهایم بود شاید، چیزی یادم نمیآيد.
چه آرزویی برای کیان داری؟
ایذه شهر بسیار کوچکی است، کارگاهها و کلاسهایی که برای رباتیک برگزار میشوند، بسیار کم هستند. در عین حال، این شهر پر از کودکان با استعداد است. خیلی دوست دارم یک مرکز رباتیک در شهر ایذه به نام کیان ایجاد شود تا بچههایی که دوست دارند در این زمینه کار کنند، همیشه در آموزشگاهی باشند که به اسم کیان است و به آن نام در جشنوارهها و مسابقات صعود کنند. البته یکی از معلمان کیان در صدد احداث چنین آموزشگاهی است. در ایذه افراد با استعداد بسیاری هستند ولی شرایط خوبی نیست و امکانات وجود ندارد. هر کس بتواند، بچهاش را از این شهر میبرد.
حال رادین چهطور است؟ این روزها چه میکند؟
رادین به شدت وابسته شده است. مدام در حال بوسیدن من است. نازم میکند و میگوید دردت تو قلبم! عروسک من! خوشگل من! تپل من! تو بهترین منی! همینطور یک ریز مرا ناز میکند، طوری که واقعا نگرانش میشوم. رد میشود و میگوید وای، تو چهقدر زیبائی؟! چهقدر خوشگلی؟! تو زیباترینی و من واقعا ناراحت میشوم که چرا یک بچه باید اینقدر به من محبت کند که من خوشحال شوم. باورتان نمیشود رادین برای خوشحالی من چه کارهایی میکند. همهاش مرا دلداری میدهد (میگوید) من پیشت هستم، من پسرتم. یکبار به من گفت مامان نمیخواهم تو را از دست بدهم و از این خیلی میترسد.
***
پایان این گفتوگو ماهمنیر گفت: «در یک هفته منتهی به تولد ۱۰ سالگی کیان در مجموع پنج ساعت نخوابیدم و مدام بیدار بودم. دلهره خیلی عجیبی دارم.»
شاید دلهره او بیراه نبود، چون «پویا مولاییراد»، پسرعموی ۲۱ ساله ماهمنیر روز تولد کیان در نزدیکی مزار او به دست ماموران نیروی انتظامی کشته شد.
اختصاصی ایران وایر