دكتر محمد ملکی
بسم الحق
«برای دختر زجرکشیده ام، نرگس»
۸ تیر ۱۳۹۱
دختر مظلومم نرگس:
يادداشتي را كه براي «داد»ستان انقلاب اسلامي تهران فرستاده بودي خواندم. نميدانم جناب دادستان اين نامه و نامه هاي ديگرت را خوانده اند یا نه؟ احتمالا ایشان آنقدر گرفتار نقشه كشي براي پرونده سازي و به زندان كشيدن و آزار و اذيت دگرانديشان اند كه فرصت اين كار را پيدا نمي كنند. دخترم تو با سادگي و صداقت هميشگي ات فردي را مورد خطاب قرار داده اي كه چنان در دنياي رويايي خود غرق شده كه جز به چوبه هاي دار و آزار زندانيان و خوش خدمتي به حاكمان ستم پيشه كه بيش از 30 سال است با خون و آتش سرپا ايستاده اند به چيز ديگري نمي انديشد. دخترم در يادداشتت نوشته اي :
"مصرا و موکدا اعلام میکنم که چنين رفتار و اقدامي با من در واقع مرگ تدريجي من است كه مسئوليت آن با مسئولين است . اميدوارم بنا نباشد كه همچون شهادت هاله سحابي و هدي صابر كه گفته شد به علت گرماي هوا و اعتصاب غذا بود! حادثه ديگري البته به ظاهر طبيعي رخ دهد كه به اين ترتيب اعلام ميكنم نه تنها طبيعي نخواهد بود بلكه تشديد بيماري يا بروز هر حادثه ي ناگوار ديگري در اين شرايط براي من کاملا عامدانه است. "
دخترم نرگس: فراموش نكن آقاي عباس جعفري دولت آبادي جاي كسي مانند لاجوردي نشسته كه در دهه 60 هزاران زنداني سياسي را به دستور امامشان خميني از دم تيغ گذراندند و فاجعه ي بزرگ جنايت عليه بشريت را در تابستان 67 به وجود آوردند. اين آقاي «داد»ستان مگر بعد از شهادت هاله و هدي چه عكس العملي نشان داد كه تو او را از آنچه ممكن است به سرت بياورند ميترساني؟ متاسفانه اينها بي رحم تر از آن هستند كه به اين نامه ها توجه كنند. فقط فايده اين قبيل نوشتن ها اين است كه در پرونده قطور ظلمهای اين جماعت مي ماند براي روزي كه ( آن روز نزديك است) به عنوان اسناد دوران حكومت استبداد مذهبي در دادگاهی عادلانه مطرح گردد تا مردم بيشتر آگاه شوند چه جناياتي در نظام مبتني بر ولايت مطلقه فقيه رخ داده است.
در اينجا من ميخواهم تذكار و انذاري براي جناب «داد»ستان انقلاب اسلامي تهران داشته باشم اگر چه ميدانم چشمهاي اين جماعت كور و گوش هايشان كر است.
اين خاطره را بارها نوشته ام باز هم مينويسم شايد آقاي دادستان و ديگر همکارانشان بخوانند و بخود آيند.
تازه چند روزي از رياست من در دانشگاه تهران نگذشته بود كه رئيس بيمارستان هزار تخت خوابي تلفن زد و از من خواست هر چه زود تر به بيمارستان بروم. به آنجا رفتم، چند پزشك مرا به اتاقي هدايت كردند، روي يكي از تخت ها مرد بلند اندامي افتاده بود. هيكلش آنقدر بزرگ بود كه نصف پاهايش از تخت بيرون زده بود. تمام سر و صورتش باند پيچي شده بود و جز دو چشم و دهانش چيزي ديده نمي شد. يكي از پزشك ها گفت: ميداني اين مرد كيست؟ اين همان حسيني جلاد ساواك است كه زنداني هاي سياسي با شنيدن اسمش بر خود ميلرزيدند، ببين به چه وضعي افتاده. مانيتور نشان ميداد آخرين لحظات زندگي را ميگذراند، يك لحظه چشمم در چشم هايش افتاد، يك دنيا درس و عبرت بود. به دليل گلوله اي كه به سر خود زده بود مغزش متلاشي شده بود. چند لحظه بعد جلو چشم من و پزشكان و دانشجويان پزشكي مرد و تنها نفرين ابدي را با خود برد.
آقاي «داد»ستان دادگاههاي انقلاب اسلامي تهران، بدانيد و مطمئن باشيد اگر وضع بر همین منوال باشد، در پايان كار، شما و اربابانتان و آمرين و عاملين اين ظلم ها سرنوشتي بهتر از حسيني ها نخواهيد داشت. عبرت بگيريد اگر چه ميدانم نمي گيريد! منتظر روزي باشيد كه در دادگاه عدالت، پشیمانی تان به جايي نخواهد رسيد و بايد پاسخگوي اعمالتان باشيد.
در پایان از تمامی مدعیان راستین دفاع از آزادی و حقوق بشر میخواهم، از هر طریق ممکن که صلاح میدانند اعتراض به اعمال خشونت آمیز و غیرانسانی حاکمیت ایران را علیه دگراندیشان و زندانیان سیاسی-عقیدتی و در این شرایط بخصوص درباره نرگس محمدی فریاد کنند.