به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

ویدا فرهودی
مسیر


نمی رسد ز ره کسی مسیر بس که خسته است
شتک ز خون رهروان به جا به جا نشسته است


برای ره گشودنی و گفتن و شنودنی
بلور باور وطن، تهی شده شکسته است


تو با "من"ات کجا رسی به ماورای بی کسی ؟
تورا کرشمه ی خسی، ز خویش هم گسسته است
نگاه تو به رنگ ها سپرده چشم تنگ را
ز بس که ندبه و دعا به ریشه هاش بسته است


رهایی ات دروغ بود،عروج بی فروغ بود
مپرس از چه رو کنون، سکوتِ تو خجسته است!؟


به سبزه هم مکن نظر که زرد می شود اگر
ببیند آرزو دگر ز بام شهر جَسته است!


وعشق سرخ زین میان، بریده و شده نهان
پسِ هجومی از گمان که بین مان نشسته است


و رغم زخم استخوان، ملال پیر سالیان
نمی رسد به گـَرد آن : مسیر بس که خسته است!


ویدا فرهودی
خردادماه١۳٩١

برگرفته از عصرنو