به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۸

سیروس مُشفِقی: شاعر ِعاطفه های سربلند، به قلم رضا مقصدی

سیروس مُشفِقی
رضا مقصدی
سیروس مُشفِقی از چهره پردازان ِ صمیمی ِ شعر نیمایی در دهه ی چهل خورشیدی ست. با سیمایی زیبا وقامتی بالا وُ بلند، چون پاره ای از شعر های شکوهمند ِ حماسی اش. او در سال ۴۶ با انتشار نخستین دفتر شعرش با نام "پشت ِ چپرهای زمستانی" ، میلاد ِ مهربان ِ یک شاعر ممتاز ِ زمانه را به دوستداران ِشعر امروز ایران ، بشارت داد.

نسل ِافروخته وُ شیفته ی من، در محفل های شبانه وُ دوستانه ، شعرهای صمیمانه اش را به زمزمه می خواندند.آنهم در زمانی که عاشقانه های شاملو سینه به سینه ورق می خورد.

او پس از" پشتِ چپرهای زمستانی"، دفتر دیگری از شعرهایش رابا نام "پاییز" در سال ۴۸ انتشار می دهد وسپس "نعره ی جوان " را درسال ۴۹ و "شبیخون" را به سال ۵۷ منتشر می کند.

وی در شکل گیری "کانون نویسندگان ایران" سهم داشت ودر سال ۵۱ به عنوان شاعری شایسته، برنده ی جایزه ی ادبی فروغ فرخزاد می شود.

حضورِغرور انگیز اش در آن سالهای دور ، در "کافه فیروز" و"کافه نادری" ِ تهران برای نوآمدگانی چون من ، معنای مهربان ِ یک شاعر دوست داشتنی بود.

دریغا بیش از سی سال است او را گم کرده ام .کسی را که آرزوهای آبی ِ یک نسل ِ افروخته را در تصاویر ِ شعرهای سُرخابی اش به یادگار گذاشت.

بیش از سی سال است که نام وُ شعرش را چه در نشریه های درون مرز ، یا بیرون از آن ندیده ام (شاید هم از چشم ام دور مانده است، نمی دانم) اما این را می دانم همواره می خواستم یادی از او وشعر ِ نازنین اش داشته باشم.ولی در این سالها از بسیارانی گفته ام به غیر از سیروس مشفقی واین اگر دریغ نیست ، پس چیست؟.

این بود وُ بود تا دیشب، در عبور از صفحه ی فیس بوک یکی از عزیزان ِ فرهیخته ام، ِفیلمی کوتاه از رقص ِعجیب ِ اسبی غریب را دیدم وتماشاگر ِسُمضربه های شگفت انگیز ِاین اسب ِ سفید وُسرکش وُ سالار شدم .رنگ وُ آهنگ ِ آن سُمضربه ها به یک موسیقی ِ معطر، شباهت داشت که مرااز یک سو به دور دست ِ مست ِ خاطره ها بُرد و به دست ِسرمستی های اسبهای سفید وُ رام وُ آرام ِ همشهری لاهیجانی ام حسین محجوبی، در تابلوهای ماندگار وُ بیقرارش سپُرد وازدیگرسو ،به ناگاه ، در حافظه ی تاریخی ام صدای پای "اسب ِ رهوار ِ " شعر ِ حماسی ِ سیروس مشفقی را در جانم ریخت .به دیدن بک بارفیلم، بسنده نکردم .دوبار ه دیدم .فیلم که تمام شد .از پشت ِ میزم بر خاستم . سیگاری گیراندم و ناگهان خواندم:

"اسب ِ رهوار ِ مرا زین کُن "

این سطری از یکی ازشعرهای در خشان این شاعر برجسته ست.
انگار در این زمان طولانی، منتظر ِ چنین تلنگر ِطلایی بودم . دنبال کاغذی گشتم .نشستم چیزی نوشتم که در این سالها در ذهنم گمشده بود.وشد آنچه که دلم می خواست.

.......................
"یک نفر باید بیندیشد"
.......................

اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
اسب ِ رهوار ِ طلایی نعل ِ سیمین یال
من هوای سرزمین آشتی دارم.
من هوای دوستی دارم.
من دلم تنگ است.
و غمم مثل غم تو آسمان مانند
- آسمان مانند ِ پهناور -
آتشم را سینه‌ام طاقت نمی آرد.
و صدایم را جهان، پاسخ توانستن نمی‌داند.

*

اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن !
من به شب باید بگویم : مهربان تر باش !
یک نفر باید 
یک نفر باید به گلدان‌ها بیاموزد که با گل مهربان باشید .
یک نفر باید کنار آب بنشیند.
وصدای آن خجسته - پهلوان را بشنوَد در باد .
وبه یاد ِآن خجسته - پهلوان باشد.
یک نفر باید کنار ِچرخ ِخرمن کوب
از کسی آن‌گونه با خود بد ، بپرسد : غصه هایت چیست؟
و سفال ِ سینه ات زآب ِ کدامین چشمه، چرکین است؟

*

یک نفر باید اَنارستان ِ ساکت را به حرف آرَد
یک نفر باید به گنجشکان بگوید: باغ تان اَمن است.
و غریبان ِ مهاجر را بخوانَد: جایتان خالی ست ،برگردید.
یک نفر باید به خواب ِ پوچ ِ خرگوشان ، بیاشوبد.

*
یک نفر باید بیندیشد 
یک نفر باید به تنهایی، بیندیشد.
یک نفر باید بیندیشد پریشان کیست؟
و پریشانی چه عطر ِ کهنه ای دارد.
یک نفر باید شبی در جمع ِاین آوارگانِ ِ خانمان بر دوش
روزرا قسمت کند با التفات دوست.
و سر ِ یک لا قبای ِ پیر را بر سینه بفشارد.
و بپرسد:دردمندم! دردمندی، میوه ی تلخ ِ کدامین باغ را مانَدَ؟
بی نصیبم! بی نصیبی در کدامین دره ی گمنام می روید؟

*

یک نفر باید بگوید خوب ، خوبی نیست 
یک نفر باید بگوید آب ، آبی نیست.
آب ، رنگ ِ انعکاس ِ آسمان دارد.
هرکه رنگ ِ خویشتن در آب می‌بیند 
آسمان ، کاری نخواهد کرد .
کوه ، تنها با صدای ما صدادارد.
اسب ِ رهوار ِمرا زین کن!

*

توشه ی من : غصه های دم دم ِعصر ِ بیابان‌ها.
توشه من: صحبت ِ شیرین ِ چوپان‌های صحرایی.
ونصیحت های پیر ِ روستا یی ، پای آن پر چین.
توشه‌ی من : سرخی ِ آفاق ِ مغرب در غروب ِ کوهساران ست.

*

ماه ِ من ! بر تَرک ِ اسب راهوار ِخوب ِ من، بنشین!
و ببین من با مترسک ها چه خواهم کرد.
و ببین من با کلاغ ِ کینه توزی ها چه خواهم گفت.
و به‌یاد آور که من، تلخم.
و به‌یاد آور که من، خونم .
و به شب باید بگویم: مهربان تر باش!

.................................................
زمستان ۵۶