به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۴۰۱

از رؤیای گورباچف تا کابوس پوتین، فریدون خاوند

 رادیو فردا - نگاه فریدون خاوند: نام میخائیل گورباچف، واپسین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که ۳۰ آگوست ۲۰۲۲ در مسکو در گذشت، بدون تردید به‌عنوان یکی از پیچیده‌ترین معما‌ها در تاریخ سیاسی معاصر جهان به ثبت خواهد رسید. حضور او در رأس هرم قدرت در وسیع‌ترین کشور کره زمین، که یکی از دو ابر قدرت جهان بود، تنها شش سال (از ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱) به درازا کشید، ولی همین زمامداری کوتاه مدت نه تنها چهره کشورش بلکه شکل‌بندی روابط بین‌المللی را سراپا دگرگون کرد.


دنیای ما همچنان گرفتار پس‌لرزه‌های این زلزله بزرگ است.


رویدادی نامنتظره

میخائیل گورباچف در مارس ۱۹۸۵، در پی یک دوره سکون طولانی و ملال‌آور در زندگی سیاسی شوروی، به بلندپایه‌ترین مقام رهبری در این کشور دست یافت، ولی انتصاب او به این مقام کلیدی نه در داخل و نه در خارج هیجان چندانی برنینگیخت. تنها نکته‌ای که با این رویداد مورد توجه ناظران قرار گرفت، جوانی دبیرکل ۵۴ ساله حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، البته نسبت به سه دبیرکلی که پیش از او در سنین بالای هفتاد سال در بستر مرگ با قدرت خداحافظی کردند.


آنچه در آغاز زمامداری گورباچف بیش از همه تازگی داشت، چهره نسبتاً جوان او همراه با لبخند دائمی و حرکات چابکش بود، آن هم در نظامی که با «پیرسالاری» خو گرفته بود. البته گفتمان او نیز کم‌وبیش با نوآوری‌هایی همراه بود، ولی شوروی‌شناسان آن را چندان جدی نمی‌گرفتند و تردیدی نداشتند که رهبر تازه‌ منصوب‌شده جز گرم کردن بازار هدفی ندارد و دیری نخواهد پایید که به سیاق پیشینیانش به جمله‌پردازی‌های نظام فسیل‌شده کمونیستی بازخواهد گشت. مگر نه آن‌که او پله‌های دیوان‌سالاری را یک به یک پشت سر گذاشته و از پشتیبانی بسیار گسترده در کانون‌های اصلی قدرت به ویژه «ک.گ.ب» برخوردار بود؟ دست‌پرورده چنین دستگاهی چگونه می‌توانست دست از پا خطا کند و دگم‌های جاافتاده نظام را زیر پا بگذارد؟


ولی دنیای سیاست عرصه شگفتی‌هاست و در شوروی نیمه دوم دهه ۱۹۸۰ نیز، برخلاف آنچه بدبین‌ها می‌پنداشتند، گفتار و رفتار میخائیل گورباچف در فاصله‌ای بسیار کوتاه هم بخش بزرگی از افکار عمومی درون کشور و هم شمار زیادی از سیاستمداران و ناظران غربی را غافلگیر کرد. یادآوری می‌کنیم که در این دهه رهبرانی سنگین‌وزن سکان سیاست غرب را در دست داشتند، از رونالد ریگان آمریکایی گرفته تا مارگارت تاچر انگلیسی و هلموت کهل آلمانی و فرانسوا میتران فرانسوی... دیری نپایید که این‌ها همگی مجذوب رهبر تازه شوروی شدند.


در فاصله‌ای نسبتاً کوتاه رسانه‌های شوروی حال و هوایی تازه پیدا کردند، صدای بی‌بی‌سی به زبان روسی بدون پارازیت به گوش شهروندان «کشور شوراها» رسید و شماری از «ناراضیان» منتقد نظام از زندان‌ها و بیمارستان‌های روانی به خانه‌های خود بازگشتند. مشهور‌ترین «ناراضی» شوروی، آندره زاخارف، بعد از دو سال از تبعیدگاه خود در شهر گورکی رهایی یافت. در عرصه سیاست خارجی، میخائیل گورباچف به رهبران کشور‌های اروپای شرقی که زیر عنوان «دموکراسی توده‌ای» عملاً به زور سرنیزۀ مسکو سر پا بودند، هشدار داد که دیگر نباید برای بقای خود روی مداخله نظامی شوروی حساب کنند.


این سرآغاز فرآیندی بود که در مدت زمانی نسبتاً کوتاه به انفجار «اردوگاه سوسیالیسم» منجر شد و فروریزی دیوار برلین در ۱۹۸۹ مهم‌ترین نماد آن بود. و باز این گورباچف بود که فرآیند بیرون کشیدن ارتش سرخ از باتلاق افغانستان را کلید زد. هم‌زمان، او با صراحت و عزمی بی‌سابقه راه گفت‌وگو با غرب را در پیش گرفت و از جمله بر سر کاهش مسابقه تسلیحاتی، به‌ویژه در عرصه سلاح‌های هسته‌ای، مذاکرات فشرده‌ای را با آمریکا آغاز کرد.


در این‌جا تأکید بر یک نکته ضروری به نظر می‌رسد و آن این‌که میخائیل گورباچف عمیقاً به سوسیالیسم باور داشت و بقای اتحاد شوروی به‌عنوان مجموعه‌ای یکپارچه را واقعیتی می‌دانست که به هیچ رو نمی‌شد زیر سؤال برود. ولی او بن‌بست‌های اجتماعی و سیاسی و نیز عمق واپس‌ماندگی اقتصاد روسیه نسبت به غرب را نیز می‌شناخت و بعد از رسیدن به قدرت و دستیابی به آمارهایی که دستگاه امنیتی روسیه تنها در اختیار رهبران ارشد حزب کمونیست قرار می‌داد، به ابعاد فاجعه اقتصادی نظام برآمده از انقلاب اکتبر بیشتر پی برد.


تردید نمی‌توان داشت که در آغاز بخش بزرگی از ساختار‌های حزبی و سیاسی و نیز شمار زیادی از مدیران ارشد دستگاه امنیتی شوروی، برای نجات نظام از یک زوال غیر قابل بازگشت، هوادار اصلاحات بودند و با گورباچف همراه.


هدف‌های ناهمگون و متضاد

اصلاحات گورباچفی پیرامون دو محور اصلی سازمان یافت:


یک) «پرسترویکا» که می‌توان آن را بازسازی در عرصه‌های اقتصادی و اجتماعی ترجمه کرد. در عمل هدف آن بود که در یک اقتصاد متکی بر مالکیت دولتی و برنامه‌ریزی متمرکز، زمینه‌هایی برای تحمل مالکیت خصوصی، ابتکار آزاد و رقابت به وجود بیاید تا دستگاه‌های تولیدی کشور بتوانند به نیاز‌های بازار پاسخ بدهند، بدون آن‌که سوسیالیزم زیر سؤال برود.


دو) «گلاسنوست» که به معنای شفافیت و دموکراتیزاسیون به کار رفته است. هدف آن بود که جامعه شوروی از جمود ایدئولوژیک و نیز دروغ به درآید و رسانه‌ها و پژوهشگران بتوانند در فضایی آزاد به بررسی واقعیت‌های تاریخی و رویداد‌های روز بپردازند. با «گلاسنوست» بود که بخش مهمی از افکار عمومی در شوروی به ابعاد جنایت‌های استالین پی برد و با گوشه‌های تاریک زندگی سیاسی و روابط بین‌المللی کشور، از جمله قرارداد‌های منعقد میان نظام استالینی و آلمان نازی در آستانه جنگ جهانی دوم، بیشتر آشنا شد.


مجموعه این تحولات و رویداد‌های دیگری که در این‌جا فرصت بررسی آن‌ها نیست، کشوری را که زمانی «قبله زحمتکشان جهان» بود، در وضعیتی به‌کلی متفاوت قرار داد. ولی همین وضعیت تازه «معمای گورباچف» را پیش می‌کشد و یک پرسش اساسی را مطرح می‌کند: چرا دبیرکل حزب کمونیست اتحاد شوروی در نیمه دوم دهه ۱۹۸۰ همچون سه دبیرکل پیشین (برژنف، آندروپوف و چرنینکو) رکود و جمود نظام شوروی را، همان‌گونه که بود، نپذیرفت و به جای برخورداری از اقتدار خود در شرایطی آرام و بی‌دردسر، به راه اصلاحاتی پر پیچ‌وخم و خطرناک گام نهاد که زندگی سیاسی او را به نابودی و انزوا کشاند و حتی جانش را به خطر انداخت؟


امروز که به گذشته می‌نگریم، به این نتیجه می‌رسیم که در شرایط آن روز شوروی، اصلاحات مورد نظر گورباچف رؤیایی بیش نبود، به این دلیل ساده که نظام برآمده از انقلاب اکتبر اصولاً نمی‌توانست تن به اصلاحات بسپارد و از اساس با «پرسترویکا» و «گلاسنوست» در تضاد بود. در واقع معمار اصلاحات در شوروی می‌خواست غیرممکن‌ها را با هم آشتی بدهد:


هم انحصار قدرت برای حزب کمونیست را حفظ کند و هم به انتخابات آزاد دست یابد.

هم اقتصاد را در حالت «پولیت بورویی» آن (زیر سلطه دفتر سیاسی حزب کمونیست) نگه دارد و هم چرخ فعالیت اقتصادی را به گونه‌ای آزاد به حرکت درآورد.

هم یک ایدئولوژی و یک نظام سیاسی متکی بر «دیکتاتوری پرولتاریا» را حفظ کند و هم به ارزش‌های جهانی در راستای آزادی عقیده و حرمت شخصیت انسانی میدان بدهد.

هم «حق ملت‌ها در تعیین سرنوشت خویش» را محترم بشمارد و هم جلوی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را بگیرد.

دستیابی به این هدف‌های ناهمگون و متضاد طبعاً غیرممکن بود و میخائیل گورباچف در رؤیای تحقق بخشیدن به برنامه‌ای این‌چنین مبهم و نامنسجم خیلی زود از نفس افتاد . کشور‌های عضو پیمان ورشو یکی بعد از دیگری «اردوگاه سوسیالیزم» را ترک کردند و دموکراسی و اقتصاد آزاد را برگزیدند.


در درون اتحاد شوروی، بخش بزرگی از مردم زیر فشار انبوه دشواری‌های اقتصادی از اصلاحات روی برگرداندند، فرآیند فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شدت گرفت و محافظه‌کار‌ترین جناح‌های ارتش سرخ در ماه آگوست ۱۹۹۱ علیه گورباچف کودتا کردند، که البته ناکام ماند.


مجموعه این رویداد‌ها راه را برای عروج بوریس یلستین، رقیب اصلی گورباچف، در صحنه سیاست روسیه باز کرد. یلستین که در ماه مه ۱۹۹۰ به ریاست شورای عالی جمهوری سوسیالیستی فدراتیو روسیه برگزیده شده بود، تلاش خود را برای تضعیف گورباچف و منزوی‌کردن هر چه بیشتر او شدت بخشید و هشتم دسامبر ۱۹۹۱، به‌نمایندگی از سوی روسیه، در کنار رهبران بلاروس و اوکراین سندی را امضا کرد که به زندگی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی پایان داد.


۲۵ دسامبر همان سال گورباچف از مقام ریاست اتحاد جماهیر شوروی استعفا داد و همان روز این مجموعه به تاریخ پیوست. بدین سان زندگی سیاسی میخائیل گورباچف عملاً به پایان رسید و تلاش‌های بعدی او برای بازگشت به صحنه سیاست به گونه‌ای سخت تحقیرآمیز ناکام ماند.


به‌رغم این شکست سهمگین، نام گورباچف به عنوان یکی از تأثیرگذار‌ترین بازیگران عرصه سیاست در قرن بیستم میلادی فراموش‌نشدنی است. بدون او جنگ سرد پایان نمی‌یافت، دیوار برلین فرو نمی‌ریخت، کشور‌های اروپای شرقی از بند اسارت مسکو رهایی نمی‌یافتند، آخرین امپراتوری مستعمراتی تاریخ که بر پایه قرارداد‌های ننگینی چون گلستان و ترکمانچای شکل گرفته بود، واژگون نمی‌شد، و نخستین نظام توتالیتر جهان که با اراده لنین پایه‌گذاری شده بود به تاریخ نمی‌پیوست.


بدین سان «امپراتوری سرخ» با ۲۲.۴ میلیون کیلومتر مربع مساحت جای خود را به پانزده جمهوری سپرد که از میان آن‌ها فدراسیون روسیه با ۱۷ میلیون کیلومتر مربع همچنان در نقش وسیع‌ترین کشور جهان میراث‌دار اصلی قدرتی است که زمانی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نام داشت.


باعث و بانی این دگردیسی عظیم ژئوپولیتیک که به دوره شگفتی از تاریخ جهان پایان داد، میخائیل گورباچف بود که از دیدگاه هوادارانش یکی از بزرگ‌ترین اصلاحگران در تاریخ جهان است، حال آن‌که منتقدانش او را «خائن» و «یهودا» توصیف می‌کنند.


تزار نوین و گسترش ترس


در پی فروپاشی شوروی و کناره‌گیری گورباچف، بوریس یلستین به‌عنوان نخستین رئیس‌جمهور فدراسیون روسیه بر کرسی قدرت نشست و در انتخابات سال ۱۹۹۶ ریاستش بر این جمهوری تجدید شد. روس‌ها در دوران یلستین سال‌های سیاهی را تجربه کردند، با کوهی از دشواری‌های اقتصادی و نیز فسادی توصیف‌ناپذیر و حقارتی که در سطح بین‌المللی دامن آن‌ها را گرفت.


زیر فشار این همه دشواری و نیز ضعف ناشی از بیماری و فرسودگی، بوریس یلستین در ماه دسامبر ۱۹۹۹ کناره گیری کرد و ولادیمیر پوتین، که چند ماه پیش از آن به نخست‌وزیری او منصوب شده بود، جای او را گرفت.


از آن زمان تا به امروز ولادیمیر پوتین سلطان بلامنازع و تزار تازه در صحنه سیاست روسیه است و با توجه به وزنه کشورش به‌ویژه در مقام یک ابرقدرت هسته‌ای و عضو دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد، همراه با برخورداری از زمین‌های گسترده کشاورزی و منابع عظیم زیرزمینی به‌ویژه نفت و گاز، در عرصه بین‌المللی نقشی بسیار فعال دارد.


ولادیمیر پوتین هم برای روسیه و هم برای آینده نظام جهانی دیدگاهی کاملاً مغایر با میخائیل گورباچف دارد. معمار «پرسترویکا» و «گلاسنوست» خواستار اقتدار شوروی بود، اما در نقش قدرتی مدرن با مردمانی برخوردار از سطح زندگی اروپای غربی و هوادار یک نظام بین‌المللی که بتواند جهانیان را از فروغلطیدن در فاجعه جنگ هسته‌ای در امان نگه دارد و برای حل مسائل بغرنج جهانی نقش فعالی را بر عهده بگیرد. می‌دانیم که رؤیای او بر باد رفت و غرب نیز در بر باد رفتن این فرصت استثنایی برای ایجاد دنیایی بهتر بی‌تقصیر نیست.


ولادیمیر پوتین اما فروپاشی اتحاد شوروی را «بزرگ‌ترین فاجعه ژئوپولیتیک قرن بیستم» توصیف می‌کند و با الهام از نظریه‌پردازانی که عظمت روسیه را در صدر هدف‌هایشان قرار می‌دهند، کشور بسیار پهناور خود را مدام در معرض توطئه‌ها و تهدید‌های غرب می‌بیند و بازسازی «امپراتوری» از دست‌رفته مهم‌ترین دغدغه اوست.


از لحاظ ایدئولوژیک، آن‌چه ولادیمیر پوتین به‌عنوان جانشین بر ویرانه‌های مارکسیسم - لنینیسم بنا کرده، ملغمه‌ای است از ناسیونالیسم روسی، کمونیسم و مذهب ارتدوکس. امپراتوری تزار‌ها در کنار نظام لنینی و استالینی به‌عنوان خادمان «روسیه مقدس» ستایش می‌شوند.


به ابتکار پوتین، نیکلای دوم، آخرین تزار روسیه، به‌همراه همسر و پنج فرزندش که همگی به دست بلشوییک‌ها قلع و قمع شده بودند، از سوی کلیسای ارتدوکس لقب «شهید» گرفتند. و باز به ابتکار پوتین بود که بقایای اجساد ژنرال‌های ارتش سفید روسیه، مهم‌ترین مخالفان نظام تازه‌تأسیس بلشویکی، از جمله ژنرال دنیکین معروف، از خارج به روسیه منتقل شدند.


در واقع ولادیمیر پوتین به همه شخصیت‌های تاریخی که در خدمت تأمین عظمت روسیه قرار گرفتند، از ایوان مخوف و پطر کبیر گرفته تا استالین که سربازانش پرچم سرخ با داس و چکش را بر فراز رایشتاگ در برلین به اهتزاز درآوردند، عشق می‌ورزد و به بازسازی فکری ملت روسیه و به‌ویژه جوانان در خدمت همین دیدگاه تاریخی کمر بسته است.


به نظر می‌رسد که این ایدئولوژی تازه در حال حاضر از پشتیبانی بخش بزرگی از مردم روسیه برخوردار است. تصادفی نیست که در سطح جهانی نیز جنبش‌های فراوانی، از راست افراطی گرفته تا چپ افراطی که شماری از آن‌ها از کمک‌های مالی مسکو برخوردارند، به گرایش‌های فکری مرد نیرومند کرملین علاقه نشان می‌دهند.


در عرصه عمل نیز ولادیمیر پوتین به ابتکار‌های مهمی در خدمت تحقق هدف‌های عظمت‌طلبانه خود دست زده است که الحاق دوباره کریمه به روسیه یکی از مهم‌ترین آن‌ها به شمار می‌رود. ولی چشمگیر‌ترین تلاش او «عملیات ویژه‌ای» است که رهبر روسیه ۲۴ فوریه گذشته در اوکراین به راه انداخت.


«عملیات ویژه» اصطلاحی است که دستگاه عظیم تبلیغاتی کرملین برای حمله به اوکراین به کار می‌برد؛ کشوری ۴۵ میلیون نفری که در سازمان ملل متحد عضویت دارد، با مرزهایی که از سوی همه کشور‌های جهان از جمله خود روسیه به رسمیت شناخته شده است.


ولی «عملیات ویژه» علیه اوکراین که از دیدگاه ایدئولوگ‌های کرملین قرار بود حداکثر چند هفته به درازا بکشد و با استقبال شورانگیز مردم این سرزمین «نظام نازی‌ها» را سرنگون کند و پرچم روسیه را در کی‌یف به اهتزاز درآورد، هفت ماه است که ادامه دارد و به نظر می‌رسد که سربازان و تانک‌های روسی، به‌رغم جنایت‌های بزرگ جنگی‌شان در قلب اروپا، از دستیابی به هدف‌هایی که برای آن‌ها تعیین شده بود، ناتوان‌اند.


کم نیستند ناظرانی در غرب که ولادیمیر پوتین را رهبری بسیار حسابگر و زیرک می‌دانند که در محاسباتش همه متغیر‌ها را دقیقاً در نظر می‌گیرد و، بر این اساس، در تنظیم استراتژی‌های درازمدت خود مهارت فراوان دارد. خود او نیز بعد از پیروزی‌های آسانی که در گرجستان و کریمه و روسیه به دست آورد، به این نتیجه رسید که می‌تواند بدون دردسر به پیشروی ادامه دهد و قدرت‌های غربی را به بازی بگیرد.


تجربه شش ماه گذشته نشان می‌دهد که رهبر کرملین این بار در محاسباتش به راه خطا رفته و در وضعیتی قرار گرفته که با هدف‌های اولیه‌اش زمین تا آسمان تفاوت دارد. پیروزی نظامی او در اوکراین، همان‌گونه که گفته شد، چندان آسان به نظر نمی‌رسد و تازه اگر این هدف تأمین بشود، او چگونه می‌تواند در درازمدت یک کشور چهل و پنج میلیون نفری را که مردمانش در یک نبرد شجاعانه ثابت کرده‌اند نمی‌خواهند بار دیگر یوغ اسارت مسکو را به گردن بیندازند، اداره کند؟


از آن گذشته، در پی «عملیات ویژه» تقریباً تمامی کشور‌های پیشرفته جهان، از آمریکا و اروپا گرفته تا استرالیا و ژاپن، در جبهه‌ای کم‌وبیش متحد که در طرح‌های فرمانروای کرملین جایی برای آن در نظر گرفته نشده بود، به مقابله با متجاوز پرداختند.


سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، که پوتین آن را دشمن اصلی خود می‌داند، زیر فشار جنگ اوکراین بار دیگر جان گرفت و فنلاند و سوئد خواستار عضویت در آن شدند. در این میان ترس و نفرت از روسیه در مستعمرات و اقمار سابق شوروی، از کشور‌های ساحل بالتیک گرفته تا لهستان و جمهوری چک، اوج‌ گرفت. ولادیمیر پوتین به‌رغم آن‌چه در جستجوی آن بود، غرب را در مفهوم استراتژیک آن بازسازی کرد.


در عرصه‌های اقتصادی نیز روسیه که بعد از تلاش‌های فراوان و مؤثر بخش بزرگی از بازار نفت و گاز اروپا را تصاحب کرده بود و از این راه از اهرم‌های فشار بسیار نیرومندی علیه قدرت‌های غربی برخوردار بود، این برگ برنده بزرگ را از دست داد و به‌احتمال فراوان رقبای دیگری، از جمله آمریکا، از لحاظ تأمین انرژی مورد نیاز اروپا جای آن را خواهند گرفت.


ولی یکی از مهم‌ترین پیامد‌های احتمالی جنگ اوکراین برای روسیه وابسته‌شدنِ هر چه بیشتر این کشور به چین است. در واقع امپراتوری زرد، که در عرصه اقتصادی از امکاناتی بسیار گسترده‌تر و کارسازتر از روسیه برخوردار است، بیش از پیش بر نفوذ خود در کرملین خواهد افزود و ولادیمیر پوتین نیز با توجه به شکاف بسیار عمیقی که در روابطش با غرب به وجود آمده و تحریم‌های سنگینی که بر اقتصادش سنگینی می‌کند، خواسته و ناخواسته مجبور خواهد شد در برابر شریک بسیار نیرومند خود سر خم کند و باج بدهد. آیا این همان هدفی است که روسیه پوتین در پی دستیابی به آن بود؟


ولی ابعاد بسیار خطرناک ماجراجویی ولادیمیر پوتین به جای خود باقی است. کسی نمی‌داند جنگ اوکراین به کجا خواهد کشید و دنیای بحران‌زده کنونی را به کجا خواهد برد. در ادبیات نوین روابط بین‌المللی از «جنگ سرد تازه» و یا خطر فرو غلتیدن در «جنگ سوم جهانی»، که به احتمال قریب به یقین با استفاده از سلاح‌های هسته‌ای همراه خواهد بود، فراوان سخن می‌رود.


از ۱۹۸۵ تا به امروز، در گذار از رؤیای میخائیل گورباچف به کابوس ولادیمیر پوتین، شکل‌بندی رابطه قدرت‌ها و معادلات متکی بر بیم و امید در مقیاس جهانی یکسره دگرگون شده است. همچنین بازیگران تازه‌ای در صحنه جهانی پدید آمده‌اند که می‌توانند بر متغیر‌های بین‌المللی تاثیر بگذارند. وقوع یک فاجعه جهانی طبعاً سرنوشت محتوم بشریت نیست، ولی یک چیز مسلم به نظر می‌رسد و آن گسترش روزافزون ترس در جامعه انسانی است.

گویا