رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!
کاش مراجع تقلید و بزرگان دیگر ما می دانستند: “فاجعه” یعنی بر باد رفتن.
و می دانستند ما به چند قدمی یک فاجعه ی ملی نزدیک شده ایم.
که اگر امروز – آری همین امروز – به چاره جویی اش همت نکنیم، فردا بخاطر ظلم هایی که بر سر مردم بارانده ایم، همین مردم، ما و بانیان و همراهان فاجعه را از سوراخ های اختفا بیرون می کشند و به صورتمان تف می کنند.
معروفست: وقتی نادرشاه بر پسرش رضا قلی میرزا خشم گرفت و به وی گفت: “می دهم فردا صبح چشمانت را از کاسه بیرون بکشند” تا خود صبح نخوابید. قدم می زد و دست هایش را بهم می مالید و آه می کشید. اما چاره ای نبود. حرفی زده بود و “باید” پیِ انجام آن را می گرفت. چرا که اگر از کورکردن پسرش منصرف می شد، سخنش سستی می گرفت. همان فردا هیمنه اش فرو می ریخت و سرداران مرموزش زمزمه درمی پیچاندند: فرمان نادر باد هواست. نادر وقتی اراده ی کاری داشت، انجامش می داد. اکنون که گفته بود: می دهم فردا صبح چشمانت را از کاسه بیرون بکشند، باید آن چشمان پرعاطفه را بیرون می کشید.
حالا ماجرا چه بود؟ رضاقلیِ جوان و نایب السلطنه، پیش روی سرداران به پدر گستاخی کرده بود و پدر تاب فروخوردن آن گستاخی نداشت.
صبح فردا فرمان نادر به اجرا درآمد. خواجگان آمدند و در حضور سرداران، چشمان رضا قلی را از کاسه درآوردند. وقتی کار انجام گرفت و رضاقلی را کشان کشان بیرون بردند، نادر همانجا نعره ای کشید و تف به صورت سرداران خود انداخت و بر سرشان غرید: بی شرف ها، من دیشب تا خود صبح نخوابیدم تا مگر یکی از شماها بیاید و وساطت کند که من چشم این پسر را بیرون نکشم. چرا نیامدید؟ چرا نیامدید؟ چرا نیامدید؟ شماها که می دانستید نادر است و یک رضا قلی. بی حیاها گرفتید و خوابیدید و فکر فردای ایران را نکردید؟
البته سرداران بخاطر خصومتی که با نادر و رضا قلی داشتند پیشقدم نشدند. سوز نادر نیز فایده نداشت. بعد از این حادثه عمر زیادی نکرد. نوشته اند: تا همان شبی که توسط یکی ازسرداران خود در چادرش سلاخی شد، ضجه می زد و از خواب می جهید و نام رضا قلی را صدا می زد.
کاش مراجع تقلید و بزرگان دیگر ما می دانستند: “فاجعه” یعنی بر باد رفتن. و می دانستند ما به چند قدمی یک فاجعه ی ملی نزدیک شده ایم. که اگر امروز – آری همین امروز – به چاره جویی اش همت نکنیم، فردا بخاطر ظلم هایی که بر سر مردم بارانده ایم، همین مردم، ما و بانیان و همراهان فاجعه را از سوراخ های اختفا بیرون می کشند و به صورتمان تف می کنند.
نیز همین مراجع و بزرگان می دانند: رهبر ما فردی مغرور است. فردی که انقلابی بودن و مرد بودن و استقلال رأی و شجاعت و شهامت و مسلمانی و نفوذ و جذابیت را در: پای پس نکشیدن از سخن خود می داند. که اگرسخنی و شعاری سرداده “باید” بر سرِ انجام آن سخن سماجت و پافشاری کند. و کاری به عواقب هولناک آن نداشته باشد.
بارها و بارها و بارها از زبان وی سخنان آتشینی در باب انرژی هسته ای و اینجور چیزها شنیده ایم. و این که ما تا به آخر بر سر این حق مسلم ایستاده ایم. همه می دانیم: برای ایشان عقب نشینی از موضع هسته ای، ای بسا دشوارتر از جابجا کردن دماوند و زنده کردن مردگان باشد. چرا؟ چون فرهنگ شعارپراکنی، اولین خاصیتش این است که مردم را شعارخوار می کند. و اولین عارضه ی شعارخواری نیز در این است که مردم طلبکارانه بر حقانیت همان شعارها شعار می دهند.
اکنون در این مخمصه ی ملی، شعارگو اگر بخواهد پای پس بکشد، شعارخواران به طعنه می گویند: چه شد پس؟ عبور از این “چه شد پس” برای شعارگو به دشواریِ همان جابجا کردن دماوند و زنده کردن مردگان است. به همین خاطر، با غرور بر شعارهای بدون پشتوانه ی پیشین اصرار می ورزد و بر هیزم آتش آنها نیز می افزاید.
اکنون من، محمد نوری زاد، به نمایندگی از آن مردمی که پس و پشت این سماجت پوک را می بینند، با صدای بلندِ آمیخته به التماس به مراجع و سایر شخصیت های مطرح سیاسی کشورمی گویم: سخنان و میانجی گری های خصوصی و در گوشی شما با رهبر، اصلاً در اندازه ای نیست که آن غرورِ ملتهب را فروبنشاند و ما را از این فاجعه ی بزرگ و حتمی برهاند. برای چه؟ برای این که آن شعارهای حق مسلمیِ رهبر مگر در پشت درهای بسته بر زبان آورده شده؟ نخیر، بابت هر شعار هسته ای جماعتی از مردم منگ هزاران الله اکبر سرداده اند و ندانسته پای سند تباهی کشور را امضا کرده اند. این که: همگی می میریم و ذلت نمی پذیریم و از شعارهایمان عقب نشینی نمی کنیم. شما از یک کودک سیزده ساله و یک پیرزن هفتادساله ی روستایی بپرسید: حق مسلم یعنی چه که مشت هایتان را برایش گره کرده اید؟
من معتقدم: رهبر ما شب تا به صبح قدم می زند و دست بر دست می ساید تا مگر یک یا چند تن از مراجع ما آشکارا – و نه در پس درهای بسته – دست به ریش خود ببرند و عمامه از سر بگیرند و از رهبر بخواهند: به انرژی های معطل کشور بسنده کنند و دست از انرژی هسته ای بکشند. من اطمینان دارم بمحض رخ دادن این میانجیگری، رهبر عقب خواهد نشست. با این احتجاج که من روی هر که را بر زمین بیاندازم، روی بزرگان و نخبگان دینی را بر زمین نمی اندازم. بیاورید جام زهر را.
من صمیمانه به رهبرمان حق می دهم. ایشان چشم انتظار فریاد بزرگان است اما کسی از آنان نطق نمی کشد. علتش هم ترسی است که سالهای سال با ظرافت به بیوت حضرات تزریق شده و اکنون همان ترس ظریف است که نمی گذارد عمامه ای از سر برداشته شود.
پیشنهاد می کنم آقایان یک یا علی ای بگویند و آشکارا بر این سخن متحد شوند. که: آقا جان، همه ی ما برای آن حق مسلم، هم شعار داده ایم و هم هزینه کرده ایم. هزینه اش را اگرریخته ایم دور، فدای سرتان. شعاری هم اگرسرداده ایم پس می گیریم. با همان قوت وانرژی. مثلا فریاد برمی آوریم: انرژی هسته ای خسته ایم خسته ایم. شما خودت را وامدار آن شعارها مدان. جام زهر را هم شریکی سرمی کشیم. مردانه همه ی ما می آییم وسط. می گوییم همه ی ما در برآمدن این ضایعات پشت در پشت سهیم بوده ایم. همه ی ما که وسط باشیم، هم جام زهر، و هم تبعات بعدی اش سرشکن می شود میان ما که هزاران نفریم و شما که یک نفرید.
آقایان حضرات، ما در دو قدمی یک فاجعه ی ملی چشم به راه همت “آشکار” شما بزرگان دینی و سایر شخصیت های کشوری هستیم. با این اطمینان که رهبر ما شب تا به صبح قدم می زند و دست بر دست می ساید و منتظرصدای یا الله شماست. مترسید. داخل شوید.
محمد نوری زاد
بیست و هفتم مهرماه سال نود و یک
منبع: وب سایت نویسنده