به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

نامه احمد زیدآبادی به فرزندش پویا
مولای شوریده حال روم مرا فرا می خواند: صبر، صبر، صبر
احمد زید آبادی فعال ملی-مذهبی و دبیر کل سازمان ادوار تحکیم وحدت که دوران محکومیت خود را در زندان رجایی شهر سپری می کند در نامه ای به پویا فرزندش او را به صبر توصیه کرده است.

زید آبادی که این نامه را به مناسبت تولد فرزندش نوشته است آورده است:«من هزاران نماها از نوزادی تا بزرگی هر سه شما -پویا، پارسا و پرهام- در خاطر دارم و این شاید نشانی از آن باشد که من به رغم مشغله های بسیار فکری و اجتماعی، هیچ گاه از شما و خانواده ام غافل نبوده ام.»

زید آبادی که بعد از حوادث انتخابات ۱۳۸۸ بازداشت شد تا کنون دو بار توانسته از حق مرخصی خود استفاده کند.

متن این نامه به نقل از صفحه فیس بوک پویا زیدآبادی به شرح زیر است:

به پویای عزیزم به مناسبت تولدش

نمای اول:

چه دل انگیز بود صبح ۱۱ شهریور ماه ۱۹سال پیش. نوزادی که تازه چشم به دنیا گشوده بود، روی تخت کوچکش در بیمارستان مصطفی خمینی، انگشت اشاره اش را تا انتها در دهانش فرو برده بود و با شتاب می مکید.
نوزاد سبزه ی بانمکی بود اما مکیدن انگشتش با آن حرص و ولع شیرین ترین خاطره ی زندگی ما شد.
سبزگی نوزاد اما بیش از دو سه روزی نپایید و به سفیدی تغییر رنگ داد، درست معکوس نوزاد بعدی مان که ابتدای تولد رنگی سپید و روشن داشت، اما به تدریج به سبزگی گرایید.

نمای دوم:

شش ماه بود و نخستین سفرمان پس از تولدش به دیار ما در آخرین کرانه های دشت کویر ایران. قوم و خویشان کودک را سخت مطبوع و دل پسند یافتند و از همان ابتدا، پیرترها از “چشم زخم” و اینطور چیزها دل نگران شدند. از قضا، کودک در همان شب نخست به چنان گریه ی حیرت آور و بی سابقه ی افتاد که همگی وحشت کردیم بخصوص اینکه من و مامان تا آن هنگام حتی یک بار گریه ی ملایم و گذرای او را هم ندیده بودمیم.

برای علاج گریه بی امان، هرکس نخسه ای می پیچید تا آنکه به نظرمان رسید چند قطره ای عرق نعناع به او بدهیم. نخستین قطره عرق نعا که از گلویش پایین رفت “ارکس”سبک و کودکانه ای زد و بلافاصله آرام گرفت و لبخند زد. دیگر بی قراری و گریه اش را ندیدیم.

نمای سوم:

یکسال و نیم داشت. بهار از راه رسیده بود و جنگل های گرگان در سبزی شاد و سرزنده و هستی آور خود غرق بودند. در جنگل انبوه شصت کلاه به سوی ییلاق جهان نما می رفتیم. پسرک در کوله ی کوچک آبی رنگی که مامان به آن “آغوش”می گفت، بر پشت من حمل می شد. در حاشیه ی رودخانه، مگس های سمج جنگلی امانمان را بریده بودند، پسرک با آنکه پاهایش از گزش مگس خون افتاده بود، آرام و پرنشاط بود و هیچگونه بی تابی و شکایت نداشت. سرانجام از رودخانه دور شدیم و در کوهپایه که پوشیده از بوته های تمشک بود، از مگس ها خلاصی یافتیم.

وقتی در زیر سایه ی درختان سر به آسمان کشیده از ارتفاعی نفس گیر به سوی کلبه مش صفر به راه افتادیم، پسرک علفی خواست تا با آن بازی کند. در حین بازی، زیر لب گویی برای خودش لالایی می خواند چراکه اندکی به خواب عمیقی رفت، سپس با شادی و نشاط بیدار شد و باز ساعتی بعد قصه را تکرار کرد. تا دشت جهنما و در زیر بارش ملایم باران این خواب و بیداری بارها تکرار شد.

من هزاران از این نماها از نوزادی تا بزرگی هر سه شما -پویا، پارسا و پرهام- در خاطر دارم و این شاید نشانی از آن باشد که من به رغم مشغله های بسیار فکری و اجتماعی، هیچگاه از شما و خانواده ام غافل نبوده ام.

می دانید که من شیفته افق هایی دور دست، دشت های پهناور و کویر های بی انتهایم و دلداده ی نوشتن. اینک از هر دو محرومم.

قال انما اشکوا ابثی و حزنی الی الله و اعلم من الله ما لا تعلمون

_گفت درد و انده خود را فقط به خدا باز گویم و از (لطف و تدبیر) خدا چیز هایی می دانم که شما نمی دانید

اما درد محرومیت از این دو، در برابر تلخی دوری از شما به حساب نمی آید. به رغم این تلخ کامی اما چه سعادتی قرین من شده است که مولای شوریده حال روم، همه شب، دل انگیز ترین نغمه های حیات را نثار جان خسته ی من می کند و مرا فرا می خواند که تلخی ها را واگذارم و با شور و حلاوت صبر پیشه کنم، صبر، صبر، صبر

سخت خاک آلود می آید سخن/ آب تیره شد سر چه بند کن
تا خداییش باز صاف و خوش کند/ او که تیره کرد هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب/ صبر کن والله اعلم با لصواب

فدای همه شما
زندان رجایی شهر
سالن ۱۲ بند ۴
احمد زیدآبادی نژاد