به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳

تنهایی، از مجموعه ی داستان های کوتاه، مینا اسدی

تنهایی 
مینا اسدی 
مرد بی هوا از وسط خیابان رد می شد که برود به آن طرف خیابان، که پارکینگ عمومی بود. زن که به طرف پارکینگ می پیچید به شدت ترمز کرد. سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورد که بگوید:
آقای محترم مگر کورید؟ که چشمش به قیافه ی مرد افتاد و حرفش را قورت داد، در دل گفت:
- این دیگر کیست؟ چه بدریخت ... چه بدترکیب
و حالش بد شد.
مرد از صدای ترمز شدید ماشین به خود آمد. چشمش که به قیافه ی زن افتاد جا خورد. در دل گفت:
- چه آکله ای... نزدیک بود مرا زیر کند
و حالش بد شد.
زن پارک کرد... مرد در حال ورود به پارکینک از پاکت سیگاری که در دست داشت سیگاری بیرون آورد و بر لب برد. زن از ماشین پیاده شد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- نمی بینید ؟سیگار کشیدن ممنوع است،همان طور که پارکینگ محل عبور عابر پیاده نیست!
و به تمسخر خندید.
مرد به زن نگاه کرد:
- چه دندانهای کج ومعوجی
مرد گفت:
- عبور از خیابان هم ممنوع بود اما دیدید که من رد شدم.
زن با خودش فکر کرد:
- با عجب یابویی طرفم
مرد باتحقیر به زن نگریست و با خود گفت:
- با عجب یابویی طرفم
زن به طرف دری رفت که از پارکینگ به بازار سر پوشیده راه داشت و آن را گشود. مرد از پشت سر رسید و به سرعت از در بیرون رفت.
زن در دل گفت:
- این بیچاره را خدا زده است. من خلق خدا چکاره ام که سر به سرش بگذارم.
مرد ایستاد و به زن نگاه کرد و در دل گفت:
- با این قیافه... ماشین به این خوبی را حرام می کند... بیچاره من که یک دوچرخه هم ندارم.
در بازگشت از بازار سرپوشیده، باز زن و مرد به هم برخوردند. زن در حالیکه در ماشین را باز می کرد گفت:
- شما ماشین دارید؟
مرد گفت:
- یک دوچرخه هم ندارم
زن گفت:
- پس چرا از توی پارکینگ رد می شوید؟ عابر پیاده...
مرد نگذاشت که جمله ی زن تمام شود زیر لب گفت:
- شاید شانس بیاورم و بروم زیر ماشین
و غش غش خندید.
زن گفت:
- من بیچاره چه گناهی کردم که شما بروید زیر ماشین من
و غش غش خندید
زن در دل گفت:
- ایکبیری...
مرد در دل گفت:
- آکله...
زن گفت:
- حالا مسیرتان کجاست
مرد گفت:
- خیابان ... ممنون ...اما با اتوبوس می روم
زن گفت:
- به خودتان وعده ندهید... فقط پرسیدم... من از آن طرف رد نمی شوم.
مرد گفت:
- اگر مرا زیر کرده بودید حالا باید در بیمارستان بودم و یک عالم دردسر و مشکلات...
و در دل گفت:
- بخشکی شانس... این پیرزن ماشین دارد با این ریختش...
زن در دل گفت:
- بخشکی شانس ... توی اینهمه آدم باید این پیرمرد برود زیر ماشین من؟
مرد گفت:
- حالا کجا می روید؟
زن گفت:
- جای مشخصی نمی روم... دنبال یک جوراب شلواری سفید می گردم که توی این بازار به این بزرگی پیدا نکردم.
مرد گفت:
- توی خیابان ما یک بوتیک هست، ارزان قیمت و از همه رقم... شلوار و جوراب ... و
زن در دل گفت:
- درک ... می رسانمش به بهانه ی بوتیک... این بیچاره هم، دل دارد
و به مرد گفت:
- خیلی خوب... بپرید بالا... برویم بوتیک دم خانه ی شما را هم ببینیم
مرد در دل گفت:
- درک ... از بوتیک تا خانه ی ما چند متر بیشتر نیست... بالاخره این بیچاره هم دل دارد
مرد در کنار زن نشست. زن چند دقیقه ای در سکوت راند. 
مرد سوت زد و سکوت را شکست.
زن خندید.
مرد خندید.
زن گفت:
- اگر رفته بودید زیر ماشین حالا سوت نمی زدید... فاتحه...
و با شیطنت پرسید
- می خواستید بروید زیر ماشین؟
مرد خندید:
- بله... اما نه زیر یک ماشین دست دوم...
زن نگاه سرزنش باری به مرد انداخت و گفت:
- دلتان بخواهد... این ماشین را دو سال پیش، صفر کیلومتر خریده ام
مرد سری تکان داد و با خنده گفت
- راست یا دروغ... قبول می کنم... چاره ی دیگری ندارم رل دست شماست.
و هر دو خندیدند.
دم بوتیک که رسیدند مرد گفت:
- نگه دارید ... همین جاست
زن کمی دورتر از بوتیک پارک کرد...
مرد- اما- به خانه نرفت... دنبال زن دراز شد و شانه به شانه ی زن به راه افتاد... زن به روی خودش نیاورد. 
وارد بوتیک شدند.
مرد، به شلوارها... جوراب ها و شورت های زنانه دست کشید و آنها را زیر و رو کرد.
زن... بدون توجه به حضور مرد، یک جوراب شلواری سفید... یک شورت و یک پستان بند کرم انتخاب کرد و پولش را داد و از بوتیک بیرون آمد. مرد هم به دنبال او روانه شد. دم ماشین که رسیدند زن گفت:
- حالا وقت خداحافظی ست... بروید صدقه بدهید که زن و بچه تان بی سرپرست نشدند... فکر خودکشی را هم از سرتان بیرون کنید.
مرد گفت:
- کدام زن و بچه؟... خودکشی کجا بود؟ امروز پنجاه ساله می شوم... می خواستم خودم را به یک قهوه مهمان کنم
زن با تعجب به او نگاه کرد:
- راستی؟ پنجاه ساله می شوید؟ ماشاالله جوان به نظر می رسید
و در دل گفت:
- بیچاره چقدر درب و داغان است... برای خودش پیرمردی ست.
مرد گفت:
- جوان که بودم چل چلی زیاد کردم، حالا که دیگر از ما گذشت.
زن بی اختیار گفت:
- من هم ... ای ... پنجاه سالی دارم... من هم جوانی ام را باطل کردم.
مرد گفت:
- باطل چرا؟ ... بالاخره خوشی و شادی هم بود
زن غش غش خندید و گفت:
- اما عروسی و دامادی نبود
مرد بی مقدمه گفت:
- مهمان من... یک فنجان قهوه...
و در دل گقت:
- سگ خور
زن گفت:
- تولد شماست دیگر... دستتان را رد نمی کنم
و در دل گفت:
- این بیچاره هم دل دارد.
و به مرد گفت:
- ماشین را ده دقیقه ای پارک می کنم
مرد گفت:
- چرا ده دقیقه؟ کمی دورتر از اینجا یک پارکینگ مجانی هست
زن این پا و آن پا کرد و زیر لب گفت:
- آخر...
مرد گفت:
- اول و آخر ندارد... تا بنشینیم و قهوه بیاورند خودش ده دقیقه طول می کشد
و در دل گفت:
- حالا این هم برای ما ناز می کند.
به اولین رستورانی که سر راه بود وارد شدند و نشستند.
گارسون سرخ مویی با شتاب به آنها نزدیک شد و ایستاد تا سفارش بگیرد.
مرد گفت:
- دو تا آبجوی قوی... شام را بعد سفارش می دهیم
گارسون سری تکان داد و رفت.
زن گفت: قرار آبجو نداشتیم... من رانندگی می کنم...
مرد گفت: حالا یک آبجو اشکالی ندارد
گارسون رسید با دو لیوان آبجو... در یک سینی و یک ظرف کوچک بادام... و یک برگ کوچک صورت حساب.
مرد گفت:
- عجله نکنید... صورت غذا را بیاورید شاید غذایی هم سفارش دادیم
گارسون رفت و دوباره شتابزده، با دو منوی غذا برگشت...
یکی را به زن داد و یکی را به مرد. صورتحساب را برداشت و رفت.
مرد جرعه ای از گیلاس آبجو نوشید و گفت:
- بخورید خانم... برای رفع افسردگی آبجو بهترین قرص جهان است.
زن گفت:
- بنوشید... بنوشید درست است. ما در فارسی به نوشیدن آب می گوییم :خوردن آب... و این غلط است. 
آبجو، آشامیدنی ست نه خوردنی.
مرد با صدای بلند خندید و گفت :
- ای خانم چه چیز ما درست است که حرف زدنمان درست باشد....گیلاس آبجو را برداشت و یک نفس سر کشید .
زن با تکان دادن سر حرف مرد را تایید کرد.
مرد گارسون را صدا زد و آبجوی دیگری برای خودش سفارش داد.
گارسون آبجو را آورد و همانجا ایستاد .لابد منتظر بود که سفارش غذا را هم بگیرد.
مرد به زن گفت:
- درست نیست... باید غدا هم بخوریم اینجا رستوران است.
زن گفت:
- شما یک غذا سفارش بدهید من هم نوک می زنم
مرد به حرف زن گوش نداد. دو پرس غذا سفارش داد.
یک پرس استیک با سیب زمینی سرخ شده و یک پرس اسپاگتی با فیله ی مرغ.
گارسون که رفت، زن به مرد گفت:
- من که نمی خواستم غذا بخورم حالا که سفارش دادید من سهم خودم را می دهم
مرد گفت:
- آبجویتان را بنوشید... "بنوشید" به قول شما !
و بعد آبجویش را یک جا سر کشید و گفت:
- چه کردند با ما این بی پدرها
زن گفت:
- منظورتان رژیم ایران است؟
مرد با تعجب گفت:
- مگر شما اهل بخیه هستید؟ چه طور فهمیدید منظورم کیست؟
زن گفت:
- امروز خر هم اهل بخیه است، با این همه کشت و کشتار.
مرد خندید و گفت:
- چه خوب... چه فکر می کنید؟ چه می شود؟
زن گفت:
- چه فرق می کند؟ یک زورگوی دیگر به دست می گیرد...
آن مملکت... مملکت به شو نیست.
غذا آمد... هر دو با اشتها غذایشان را خوردند.
مرد گارسون را صدا زد و دو گیلاس آبجو سفارش داد.
زن گفت:
- نه ... نه... برای من سفارش ندهید
مرد گفت:
- بابا... تولد منست... پنجاه ساله می شوم... بخورید یا بنوشید. یک شب است... یک شب هزار شب نمی شود.
نوشیدند... خندیدند... درد دل کردند و به هم نگاه کردند و ساکت ماندند.
مرد در دل گفت:
- دست و دلباز و خوش روست... هیکل پر و پیمانی دارد .!
و رو به زن کردوگفت:
- چه کنیم؟ شما که با این وضع و حال پشت رل نشین نیستید؟
زن گفت:
- حالا تا رفتن، خیلی مانده است... آبجو چیز مهمی نیست...
دو ساعت دیگر الکل از سرم میپرد.
مرد دستش را به دست زن که روی میز بود نزدیک کرد و گفت:
- مگر الکل پرنده است که بپرد؟
و هر دو شادمانه ، خندیدند.
مرد گفت:
- شب دراز است و قلندر بیدار... ادامه می دهیم.
زن گیلاس آبجویش را بلند کرد و محکم به گیلاس مرد کوبید:
- باشد... ادامه می دهیم...
و سپس مستانه آواز خواند:
- تولد...تولد... تولدت مبارک
و بعد به سوئدی خواند:
Jag må han leva
مشتریان دیگر رستوران به طرف صدا برگشتند. زن با صدای بلند فریاد زد:
- پنجاه ساله شد.
و به طرف مرد اشاره کرد.
و باز هم آواز خواند... دیگران هم خواندند و گیلاسهایشان را به سلامتی مرد بالا بردند.
قهوه و کنیاک را مهمان رستوران شدند. نیمه شب بود که آواز خوانان وتلوتلوخوران رستوران را ترک کردند. خانه ی مرد همان نزدیکی ها بود. مرد روی پا بند نبود... زن جیب های مرد را گشت... کلید خانه را پیدا کرد و در را گشود. مرد با کت و شلوار روی مبل افتاد و خروپفش به هوا رفت. زن روی تخت مرد خوابید و از شدت خستگی بیهوش شد. وقتی چشمهایش را باز کرد مرد را دید که روی او خم شده است و به دقت نگاهش می کند... سراسیمه از جا پرید.
مرد گفت:
- نترس جانم... در امن و امان هستید
و خندید
زن پریشان پرسید:
- من چرا اینجا هستم؟ شما به چه چیز نگاه می کنید؟
مرد گفت:
- نگران نباشید ...کمی که بنشینید ،خواب از سرتان می پرد و همه چیز به یادتان می 
آید... ضمنن من مرد بی آزاری هستم.
و چشمکی به زن زد.
زن روی تخت نشست و به آرامی گفت:
- آه ... همه چیز بیادم آمد... چه شب خوبی بود.
مرد گفت:
- پنجاه ساله شدم
.. تنها و سرگردان... و شما شب مرا پر از شادی و خوشی کردید
و بی اختیار زن را بوسید.
زن گفت:
- نه ... بگذار بروم و دست و صورتم را بشویم.. مسواکم را هم نیاورده ام.
مرد خندید.
- مگر با مسواک به خیابان می روید؟
زن اخمهایش را در هم کشید:
- بگذار بروم... خواهش می کنم
مرد او را در آغوش کشید:
- بروی؟ کجا؟ تازه به تو رسیده ام... خواهش خوبی نیست!
و سر و روی و دهان زن را بوسید
و در دل گفت: چه بدن قشنگی!
زن خودش را در آغوش مرد رها کرد. به اندام مرد دست کشید و در دل گفت:
- چه اندام زیبایی...
در سکوت بهم پیچیدند و دیگر زن هرگز از آن خانه بیرون نیامد!
فوریه دوهزار و نه استکهلم - مینا اسدی
از مجموعه ی داستان های کوتاه*زن و سوراخهایش* آماده ی چاپ...
 mina.assadi@yahoo.com
http://www.minaassadi.com/