خسرو شاکری زند |
اندر علل مهاجرت
- اقامت نیم قرنیام در غرب ناخواسته و اجباری بوده است. من هم، همانند بسیاری از جوانان ایرانی، بخاطر تحصیلات عالیه به فرنگستان آمدم و چنانکه به پدر و مادرم قول داده بودم، برنامهام خاتمه دادن به تحصیلاتم طی شش سال و بازگشت فوری به ایران بود.
تا زمانی که فعالیتهای آغازینام در خارج برای حکومت شاه و دستگاه سرکوبگرش قابل تحمل بود، دو بار به ایران باز گشتم؛ دومین بار در۱۳۴۱بخاطر مرگ مادرم بود، که مرگش را ندیدم، چون سفارت ایران در لندن در طول سال تحصیلی اجازه بازگشت به ایران را به دانشجویان نمیداد (در آن زمان ویزای بازگشت هم وجود داشت).
با این همه، پس از تقلای زیاد برای قانع ساختن سفارت در لندن با تأخیر و بدون اجازه به ایران بازگشتم، اما پس از مرگ مادر و خاکسپاری او رسیدم – تأخیری که زخمیعمیق بر روان من وارد ساخت.
مهاجرت یعنی انتخاب به ترک زادگاه و وطن یا اجبار به ترک آن به دلایل مختلف. مهاجرت یا ترک وطن به انتخاب تنها یک انگیزه دارد. این انگیره عدم رضایت از وضع خویش در زادگاه و امید به بهبود آن در سرزمینی دیگر است. چنین کسانی را میتوان خودخواه خواند، چون اینان که، معمولاً پس از سنین بلوغ یا پس از پایان تحصیلات عالی، موطن خود را ترک میگویند، دِینی را که به وطن خود دارند فراموش میکنند؛ یا به زبان امروزی، چنین کسانی سرمایهگذاری و خدماتی را که برای آنان انجام گرفته است از یاد میبرند. در نتیجه این گونه مهاجرت، وطن مهاجر سرمایهای را که برای رشد جسمانی، فرهنگی و تعلیماتی مهاجر خرج کرده است از دست میدهد. میتوان گفت که مهاجرت از این نوع معمولاً کم است.
تا زمانی که فعالیتهای آغازینام در خارج برای حکومت شاه و دستگاه سرکوبگرش قابل تحمل بود، دو بار به ایران باز گشتم؛ دومین بار در۱۳۴۱بخاطر مرگ مادرم بود، که مرگش را ندیدم، چون سفارت ایران در لندن در طول سال تحصیلی اجازه بازگشت به ایران را به دانشجویان نمیداد (در آن زمان ویزای بازگشت هم وجود داشت).
با این همه، پس از تقلای زیاد برای قانع ساختن سفارت در لندن با تأخیر و بدون اجازه به ایران بازگشتم، اما پس از مرگ مادر و خاکسپاری او رسیدم – تأخیری که زخمیعمیق بر روان من وارد ساخت.
مهاجرت یعنی انتخاب به ترک زادگاه و وطن یا اجبار به ترک آن به دلایل مختلف. مهاجرت یا ترک وطن به انتخاب تنها یک انگیزه دارد. این انگیره عدم رضایت از وضع خویش در زادگاه و امید به بهبود آن در سرزمینی دیگر است. چنین کسانی را میتوان خودخواه خواند، چون اینان که، معمولاً پس از سنین بلوغ یا پس از پایان تحصیلات عالی، موطن خود را ترک میگویند، دِینی را که به وطن خود دارند فراموش میکنند؛ یا به زبان امروزی، چنین کسانی سرمایهگذاری و خدماتی را که برای آنان انجام گرفته است از یاد میبرند. در نتیجه این گونه مهاجرت، وطن مهاجر سرمایهای را که برای رشد جسمانی، فرهنگی و تعلیماتی مهاجر خرج کرده است از دست میدهد. میتوان گفت که مهاجرت از این نوع معمولاً کم است.
در سالهای دانشگاهیام در آمریکا با سه ایرانی تصادفاً آشنا شدم که به نظرم رسید، نهبخاطر تحصیلات عالی، که برای آغاز زندگی نُو به آمریکا مهاجرت کرده بودند. یکی نقاش بود و در حوالی سانفرانسیسکو میزیست. او به سختی فارسی سخن میگفت، گویی سالها هیچ ایرانی ندیده بود، یا نخواسته بود ببیند. از ایران بد نمیگفت، آمریکا را برای هنر خود ترجیح میداد.
در سالهای پسین، هرگز نام او چون نقاشی برجسته شنیده نشد. در سالهای آخری که در نیویورک و یار، ویراستار دانشنامه ایرانیکا در دانشگاه کلمبیا بودم، با نقاش ایرانی دیگری آشنا شدم که نسبتاً مشهور بود. او در جوانی نخست به پاریس و سپس به آمریکا مهاجرت کرده بود؛ همچنین بخاطر انکشاف هنر نقاشیاش. اما او مردی بود ایران دوست که با ایرانیان معاشرت داشت، اگرچه همسر نخستاش آمریکایی– خواهر زن دانشمند شهیر آلبرت اینشتین (Albert Einstein) – و همسر دومش یونانی بودند.
این مهاجر نقطه مقابل آن دیگری بود. مهاجر سومیکه با وی در دانشگاه ایندیانا آشنا شدم، گویا در سالهای نخستین دهه پنجاه میلادی به آمریکا مهاجرت کرده بود و چنین مینمود که فارسی هم نمیدانست، یعنی فراموش کرده بود. شاید هم این مهاجران دلایلی شخصی برای مهاجرت داشتند که فاش نمیکردند، و لذا به نظر من خودخواه میآمدند.
تعداد کسانی که از ایران به این خاطر مهاجرت کردهاند بسیار کم بوده است، شاید ازین رو که ایرانیان در ایرانیت خود بسیار متعصباند. متأسفانه ما دادههای زیادی در مورد این نوع مهاجرت نداریم. حتی کسانی که در دوران صفویان از ایران به هندوستان، امپراتوری عثمانی، یا اروپای جنوبی مهاجرت کردند بیشتر ناخواسته بود.
بر عکس، تعداد کسانی که موطن خود را به رغم تمایل خود ترک میکنند بسیار زیاد بوده است.
دلایل مهاجرت ناخواسته بسیار بودهاند. نخست پیگرد دینی، سیاسی و فرهنگی؛ سپس، فقر و ورشکستگی اقتصادی. تعداد کسانی که به این دو علت موطن خود را ترک گفتهاند میلیون ها بودهاند.
ایرانیانی که در گذشتههای دور دستهجمعی مهاجرت کردند در دوران گسترش اسلام و در عصر صفویان به هندوستان رفتند. دسته اول زرتشتیانی بودند که به دلیل مذهبی ایران را ترک گفتند. اما دسته دوم در عصر صفویان بیشتر به دلیل فرهنگی ایران را ترک کردند. در سده نوزدهم میلادی ایرانیانی که موطن خود را ترک میگفتند بیشتر به دلایل اقتصادی به مهاجرت میرفتند.
ورشکستگی اقتصادی ایران، که پس از جنگهای ایران و روس آغاز شد، بسیاری از تجار، صنعتگران، و دهقانان ایرانی را بیخانمان و ناگزیر از مهاجرت ساخت. در این مهاجرت فقط مسلمانان شرکت نداشتند، بسیاری از ارمنیان غرب ایران نیز به مهاجرت رفتند تا بتوانند حداقل زندگی را برای خانواده خود تأمین سازند. کل این مهاجران به هندوستان، امپراتوری عثمانی، شهرهای آسیای مرکزی و قفقاز کوچ کردند. تعدادی از ایرانیان ارمنی، بخاطر تماسهای دینی حتی به آمریکا و بخصوص به کالیفرنیا هم مهاجرت کردند. در اینجا تردیدی نیست که این دسته عظیم از مهاجران صرفاً انگیزههای اقتصادی ناخواسته داشتند.
بازگشت برخی از اینان به ایران یا سفرهای موسمیایشان به وطن نشانه این امر است.
مهاجرت ایرانیان در سه دهه اخیر بیشتر دلایل فرهنگی دارد تا مذهبی صرف – انگیزههای فرهنگیای که ناشی از نبود بردباری و شکیبایی در کشور است. انگیرههای خودخواهانه و اقتصادی در این مهاجرت بسیار ناچیز بودهاند. تماس گسترده من با بسیای از ایرانیان در اروپا و آمریکا نشان میدهد که بسیاری از اینان به دلایل فرهنگی جلای وطن کردهاند. یکی از دلایل اینکه انگیزهها عمدتاً یا کاملاً فرهنگی بودهاند اینست که بسیار از ایرانیان مهاجر برای دیدار وطن به ایران باز میگردند تا رابطه عاطفی خود را با موطنشان حفظ کنند. این امر حتی در مورد بسیاری از کسانی صادق بوده است که به دلایل سیاسی، یا پیگرد سیاسی، ترک وطن گفتند، اما بخاطر ترتیباتی که در سالهای اخیر داده شده است برخی از آنان برای ایرانگردی به وطن باز میگردند.
- اینکه آیا سرزمین مهاجرت میتواند جای وطن اصلی را بگیرد پاسخ دقیقی ندارد. این پرسش جنبههای سوبژکتیو دارد. نخست، این مسئله بسیار شخصی (روانی) است و از اینرو قابل اندازهگیری نیست. بسیاری از ایرانیان مهاجر با عاطفه به وطن زندگی میکنند. اینکه در برخی از کشورها محلههای عمدتاً ایرانی نشین با مغازههای ایرانی به وجود آمدهاند (تهرانجلس بهترین نمونه آن است) گویای این است که ایشان میخواهند وطن خود را در غربت بازسازی کنند، هرچند به صورتی ناقص، و گاه اغراق آمیز. روشن است که از نظر واقعی، مهاجران آهسته آهسته در زندگی غربت غرق میشوند و عشق به وطن تنها رؤیایی میشود که هر انسانی را به آن نیاز است. مقایسه این دسته از مهاجران که ناگزیر در غربت لنگر دائمی انداختهاند با کسانی که در دو دهه آخر حکومت شاه نمی توانستند به ایران بازگردند، اما پس از سقوط شاه برای بازگشت به وطن دست از پا نمیشناختند، آموزنده است و محصول وسعت و ماهیت این مهاجرت است.
- چنانکه در بالا آوردم، مهاجرت در همه کشورها، و بخصوص در ایران، امری ناخواسته است. بر خلاف تصور ایرانیان داخل کشور، بسیاری از ایرانیانی که در سه دهه اخیر به مهاجرت روی آوردهاند در «وطن» جدید یا ناخواسته خود در وضعیت اقتصادی بدتری از وضعیت پیشین خود در ایران زندگی میکنند. این امر ناشی از نپذیرفتن محدودیتهای فرهنگی و سیاسی است. مهاجران اخیر عمدتاً در جستجوی فضای فرهنگی و سیاسیای بودهاند که در وطن از آن محروم میبودند.
اگر بتوان این بزرگترین مهاجرت ایرانیان را ناخواسته و در حال رشد بدانیم، متوجه میشویم که چه ثروت عظیم مالی و انسانی از کف میهن میرود.
- اقامت نیم قرنیام در غرب ناخواسته و اجباری بوده است. من هم، همانند بسیاری از جوانان ایرانی، بخاطر تحصیلات عالیه به فرنگستان آمدم و چنانکه به پدر و مادرم قول داده بودم، برنامهام خاتمه دادن به تحصیلاتم طی شش سال و بازگشت فوری به ایران بود. تا زمانی که فعالیتهای آغازینام در خارج برای حکومت شاه و دستگاه سرکوبگرش قابل تحمل بود، دو بار به ایران باز گشتم؛ دومین بار در۱۳۴۱بخاطر مرگ مادرم بود، که مرگش را ندیدم، چون سفارت ایران در لندن در طول سال تحصیلی اجازه بازگشت به ایران را به دانشجویان نمیداد (در آن زمان ویزای بازگشت هم وجود داشت). با این همه، پس از تقلای زیاد برای قانع ساختن سفارت در لندن با تأخیر و بدون اجازه به ایران بازگشتم، اما پس از مرگ مادر و خاکسپاری او رسیدم – تأخیری که زخمیعمیق بر روان من وارد ساخت. در سال ۱۳۴۳، هنگامیکه دیگر نمیتوانستم به دلایل سیاسی به ایران بازگردم، در راه سفر به زلاند جدید و استرالیا، برای شرکت در یک کنفرانس بینالمللی دانشجویی به عنوان نماینده کنفدراسیون جهانی دانشجویان، ناگهان هواپیما، به دلایل فنی و بنزینگیری، خارج از برنامه، در فرودگاه مهرآباد نشست. طبیعتاً من نمیتوانستم از هواپیما پیاده شوم؛ بنابر مقررات بین المللی، دولت ایران، اگر متوجه حضور من در آن هواپیما میشد، میتوانست مرا در هواپیما دستگیر کند. هنگامیکه هواپیما به سوی شرق بلند شد و من دماوند را در اشعه بامدادین خورشید که بر آن میتابید دیدم، اشک از چشمانم فروریخت و قلبم گرفت. شاه را لعنت کردم که مرا از پیاده شدن و استنشاق هوای وطن و لمس کردن خاک آن محروم کرده بود. از اینجا هم میتوان به غم مهاجرت پی برد.
در روز پیش از سقوط رژیم پهلوی، به سفارت ایران در آلمان فدرال رجوع کردم و تقاضای گذرنامه کردم. مسوول امور گذرنامه، که با نام من چون یکی از مخالفان فعال شاه آشنا بود، گفت که میبایستی از سفیر کسب اجازه میکرد.
سفیر به پائین آمد، اما مرا در دفتر سرکنسول نپذیرفت. وی به پشت گیشه مراجعه کنندگان رفت و از پشت شیشه ضد گلوله به من گفت:
«آقا، اول شما باید ثابت کنید ایرانی هستید.» توهینی بدتر از این نمیتوانست به کسی کند که سالها قلبش برای ایرانی بدون شاه تپیده بود. در پاسخش گفتم: «آقا، دیگر آن زمان که من باید ثابت کنم ایرانیام سپری شده است. اکنون این شمایید که باید ثابت کنید ایرانی هستید.» ...
به سرکنسول روکرد و گفت: «پاسپورت آقا را بدهید!» در اینجا بود که باز معنای غربت خود را مشخص میکرد. این بار برای سفیری که داشت جایش را با من در غربت عوض میکرد.
در فردای سقوط حکومت سلطنتی، من، همچون بسیاری که سالها آرزوی بازگشت به ایران را داشتند، برای یافتن یک جای خالی در یک هواپیما، از هر فرودگاهی که میشد، سخت تقلا کردم. سرانجام، توانستم روز دوم پس از سقوط پهلوی به سوی وطنی که شاه مرا از دیدنش و اقامت در آن محروم کرده بود پرواز کنم. آن روز شادترین زندگی من بود.
از اینجا هم میتوان به معنای غربت پی برد. جالب آن است که دو روز پس از سقوط سلطنت، هنگامیکه به فرودگاه تهران رسیدم، خانمیکه گذرنامهها را بازرسی میکرد به من گفت که من ممنوعیت ورود به وطن داشتم.
به او گفتم: «مگر شما نمیدانید که در این مملکت چه گذشته است و آن لیست شما باطل شده است؟»
سر انجام پس از مدتی چانه زنی با افسری، که گویا متوجه تغییر شده بود، توانستم دوستان و خانوادهام را پس از سالها ببینم.
مهاجرت دوم هم دلایل ویژه خود را دارد که در این مختصر گنجیدنی نیستند. ...
منبع: عصرنو
يکشنبه ۲۳ تير ۱۳۸۷ - ۱۳ ژوئيه ۲۰۰۸