سیما مافیها
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
"از خون جوانان وطن لاله دمیده" هفتمین تصنیف از مجموعهً تصنیف های عارف قزوینی است. نخستین اجرای این تصنیف، با صدای خود عارف بود. عارف این تصنیف را تنها با یک سه تار اجرا میکردهاست.
اجرایی از این تصنیف را با صدای بانو سیما مافیها می شنوید.
سیما مافیها در سال ۱۳۲۸ در تهران به دنیا آمد و همکاری با رادیو را از سال ۱۳۴۶ آغاز کرد. وی در ابتدا نام هنری مرجان را برای خود انتخاب کرد اما در اوایل دههی پنجاه، هنگامی که یک مرجان دیگر وارد عرصهی موسیقی شد، با نام واقعی خود به خوانندگی ادامه داد
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
عارف ز ازل، تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کس دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
چه کج رفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری ، نه آیین داری ای چرخ
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
عارف قزوینی
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
عارف ز ازل، تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کس دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
چه کج رفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری ، نه آیین داری ای چرخ
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
عارف قزوینی