دو: دکتر ملکی نیم ساعت زودتر آمده بود سرِ قرار. پیرمرد را در
آغوش گرفتم و دم گوشش گفتم: شما هزار جوان در درونِ خود دارید. و به خود گفتم: چه
گرمایی است در حضورِ این پیر. من تنها جایی که از این ضرب المثل قدیمی ها سود می
برم که می گوید: ” بی پیر مرو” همین همراهی با جناب دکتر ملکی را پذیرفته ام. که
هزار مطابق آیت الله های چاکر مسلک و ترسیده، هم فهم دارد و هم جامعه ی خویش را به
نیکی می شناسد. دوستان و جوانان و پیران و آشنایان و ناآشنایان یک به یک آمدند و
ما سر ساعتِ ده از میدان تجریش به راه افتادیم به سمت چهار راه پارک وی.
سه: بی آنکه قصد و غرضی در کار باشد، کیسه های زباله ای که با
خود برده بودیم همه به رنگ بنفش بود و این یک رنگی برای ما آشغال روبان چه نیک
افتاده بود. در این روزگار هرکس به هر نیتی برای خود رنگی جسته است. ما چرا برای
این کارِ سترگِ خویش بی رنگی اختیار کنیم؟ تلاش می کنم برای همین جمعه، تن پوش های
نارنجی شکلی تهیه کنم مثل رنگِ لباس رفتگران زحمت کشِ شهرداری. حالا شما تجسم کنید
روزی را که دو سه هزار نفر نارنجی پوش با کیسه های زباله در دست، خیابانی را در می
نوردند و هر جمعه نیز بر تعدادشان افزوده می شود.
چهار: من اطمینان دارم این کار با استقبال فراوان مردم مواجه
خواهد شد. و باز اطمینان دارم این حرکت مدنی که از دل یک جور نافرمانی مدنی بیرون
زده، به شهرستانها نیز سرایت خواهد کرد. چه ایرادی دارد یک ملت یا جمع کثیری از
مردم در روزهایی از هفته راه بیفتند و آشغال های شهرشان را بروبند؟ مگر این که
شهرداری ها اعتراض کنند که نخیر این کار مخصوص خودمان است و شماها نظم آشغال های
ما را بهم می ریزید. یا این که برادران با گاز اشک آور و باتوم و چرخهای اتومبیل و
تک تیراندازانِ روی بام شان بجان ما بیفتند که چرا آشغال جمع می کنید؟
پنج: مجهز رفته بودیم. هم بقدر کافی کیسه داشتیم و هم دستکش های
نازک یکبار مصرف. نگاه مردمِ رهگذر و مغازه داران به ما که از هر کجا آشغال جمع می
کردیم و در کیسه های بنفش خود می ریختیم جز احترام هیچ نبود. بعضی ها می ایستادند
و کمی تماشا می کردند و عکس می گرفتند و می رفتند. بعضی ها چند قدمی با ما همراه
می شدند. حتی مرد جوانی آمد و بقصد همراهی کیسه ای گرفت و ده دقیقه ای با ما آشغال
جمع کرد و رفت.
شش: بانویی شتابان آمد و جعبه ای دستکش طبی و یکبارمصرف برایمان
هدیه آورد و گفت: با اینها آشغال را جمع کنید. مردی سی و چهارپنج ساله با ما همراه
بود که از کرمانشاه آمده بود تنها بقصد همین همراهی در آشغال روبی. همگی برایش کف
زدیم. دکتر ملکی که حال بسیار خوبی پیدا کرده بود از تماشای حس و حال انسانیِ
همراهان و رهگذران، رو به من گفت: چه انگیزه ای پیدا کرده ام من امروز. اگر بگویی
تا شمشک برو می روم.
هفت: سرِ سه راهی فرشته به پلیس جوانی برخوردیم که برای هدایت
اتومبیل ها آنجا ایستاده بود. با نگاه به سر و وضع ما و کیسه های بنفش مان به همه
ی ما آفرین گفت و صورتش را خنده پر کرد. دکتر ملکی را نشانش دادم و گفتم: جناب
سروان، باورتان می شود این شخص دکترِ این مملکت باشد و یک روز رییس دانشگاه تهران؟
هشت: با ما همراه شوید بی هیچ واهمه ای. که اگر در کشوری آشغال
جمع کردن بخواهد با ترس و لرز انجام گیرد، چه بهتر که مردمش را به موزه های
اساطیری بسپرند از فرطِ سنگ وارگی. یکی از همراهان از من پرسید: اگر فردا آمدند و
نگذاشتند آشغال جمع کنیم، شما چه می کنید؟ گفتمش: من و شما و دکتر ملکی هر بار می
رویم به یکی از بوستان ها و بر نیمکت ها می نشینیم و همگی با یک دو سه ی من به
ابرهای آسمان پف می کنیم. گفت: اگر از این کار هم جلوگیری کردند چه؟ گفتم: من و شما
و دکتر ملکی راه می افتیم و همینجوری غش غش می خندیم و به مردمِ بغض کرده نشان می
دهیم که می شود خندید الکی.
نه: این روزها تلویزیون به مناسبت پیروزی انقلاب، بطرزی گرسنه
گون تصاویری از تظاهرات میلیونیِ مردم در سال پنجاه و هفت را نشان می دهد که یعنی:
ای مردم، خودتان ببینید و داوری کنید. ویعنی: پشتوانه ی این نظام تا قیام قیامت
همان مردمی اند که با این کثرتِ شگفت در سال پنجاه و هفت به خیابانها ریختند. پخش
فراوان و زیاده از اندازه ی این تصاویر اگر یک فایده برای رهبر و اطرافیانش داشته
باشد، هزار خسران نیز بر همانها تجویز می کند. و آن این که: بنازم به شاه و ارتش
شاهنشاهی و نیروهای امنیتی که از هجوم به مردم پرهیز کردند. وگرنه اگر ارتش اراده
می کرد و نسخه ی سال هشتاد و هشتِ جناب رهبر و سرداران سپاه را در کشتار مردم پیش
می گرفت و سرانِ معترضان را دستگیر و زندانی و اعدام می کرد، کجا انقلابی پا می
گرفت با ترس و لرزی که هماره با آخوندها بوده و هست. شما را بخدا تماشا کنید به
آیت الله های ترسیده ی خودمان. یکی شان نطق می کشد که چرا می زنید و می کشید و می
برید؟ اکنون که رهبر خودش یک آخوند است، آخوندها می ترسند از وی و از ماشین کوکی
هایِ آدمگونِ وی، انتظار دارید در آن زمان نترس بوده باشند؟
ده: شب رفتم به دیدن امید علیشناس که به تازگی از زندان بدر
آمده. مادرش همراه همیشگیِ ما بود در روزهای حساسِ اوین و دنا. و شاید پایداری و
نترسیدن ها و فریادهای وی بود که امید را آزاد کرد. این بانو حتی بخاطر پایداری و
ایستادگی اش، بازداشت شد و به زندان قرچک نیز فرستاده شد اما هرگز از خواسته ی بحق
خود دست نکشید. وی هماره می گفت: به فرزند من باید مدال بدهید نه این که زندانی اش
بکنید. و این که: من تا آزادیِ امید آرام نخواهم گرفت. آرش صادقی نیز آنجا بود.
این جوان را بخاطر هیچ و بخاطر یک مصاحبه و یک نوشته به نوزده سال زندان محکوم
کرده اند. راستی چه می گذرد در کله ی قاضیانی که قلم می گردانند و همینجوری رقم
نوزده سال زندان را برای یک جوان تجویز می کنند؟ کجایید کیسه های بنفش زباله ها؟
سایت: nurizad.info
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
سیزدهم بهمن نود و چهار – تهران