به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

رقص سعید و رقص آیت الله ها و سرداران

دو سه روز از 18 تیرماه سال 78 نگذشته بود که برادران سپاه به آپارتمان هاشم زینالی یورش می برند و پسرش سعید را که جوانی بی های و هوی بوده، از خانه بیرون می کشند و بی اعتنا به التماس های مادر سعید، وی را سوار اتومبیل شان می کنند و می برندش که می برندش که می برندش که می برند. بانو اکرم نقابی – مادر سعید زینالی – یکی از چند مادری است که پسرشان را سپاه در همان روز و همان سال برده که برده که برده. همه ی این مادرانِ پسر برده شده، سالهاست که سکوت کرده اند و لب گزیده اند از ترس، اما اکرم نقابی، نوزده سال است که اسم سعیدش را پرچم کرده و جایی نبوده که نرفته باشد، و صاحب نامی نبوده که ندیده باشد. در این سالها، عده ای از مأموران زیرک، پدر و مادر سعید را میلیون میلیون سرکیسه کرده اند تا مگر برای پدر و مادر ملاقاتی جور کنند یا ردی و نشانی از سعیدشان به آنان بدهند. مأمورانِ زیرک، درحالی – قربةً الی الله – به سرکیسه کردنِ این پدر و مادر مشغول بوده اند که خود می دانسته اند برادران سپاه، سالها پیش، سعید را زده اند و کشته اند و جنازه اش را نیز در جایی که نسل پیشین همین سپاهیان خبردارند و بس، بخاک سپرده اند.

اکرم نقابی اما از پای نمی نشیند. آنقدر اسم سعید را فریاد می کشد که برادران خسته می شوند و تصمیم می گیرند هم خودش را و هم یکی از دخترانش را به زندان اوین ببرند تا مگر مادر را بترسانندش و خفه اش کنند و صدایش را بخشکانند. اما مگر می شود مادری را به دوست نداشتنِ فرزند برده شده اش مجبور کرد؟ برادران سپاه، آنقدر در زندان اوین، مادر سعید را در انفرادی و تحقیر و توهین و بی خبری و آزار و آسیب، می دوانند که او هر روز لاغر و لاغر و لاغر تر می شود. بعد از یک ماه و نیم که از زندان بیرونش می فرستند، دخترش که بیرون زندان چشم براه مادر بوده، مادرِ لاغر شده اش را نمی شناسد.

از اینجا به بعدش را من از زبان همان دختر می گویم: ماشین گرفتیم که بریم طرف خونه. دویست متر از زندان اوین دور نشده بودیم که مادرم به راننده گفت: نگه دار. پرسیدم: چکار داری مامان؟ راننده نگه داشت. مادر پیاده شد و رفت به حاشیه ی خیابان و رو به زندان اوین ایستاد و با تمام استعداد حنجره اش هوار کشید و های های های های گریست. خوب که خودش را خالی کرد، اشک هایش را پاک کرد و آمد و نشست و به راننده گفت: حالا بریم!

من – محمد نوری زاد – می گویم: تکلیف سعید زینالی روشن است. او اکنون با هر سرنوشتی که داشته و دارد، با رویی سپید – مثل ستار بهشتی – در میانه ی میدانِ شرف رقص می کند. اما پیشنهاد می کنم به چند دلیل که یکی اش زدن و کشتن و گم و گوراندن سعید زینالی ها بدست برادران سپاه است، همه ی آیت الله های شیعه در یک سمت، و همه ی سرداران سیری ناپذیر سپاه در سمت دیگر، و در وسط: آنانی که در طواف بیت رهبری “ضاد” والضالین شان را از باب استحباب یه کم زیادی کش می دهند، در یک حرکت نمادین و هماهنگ و آهنگین – مثل رقص شمشیر عرب های سعودی – دست همدیگر را بگیرند و پا بپا شوند و عمامه ها و قپه های خود را بالاتر بنهند و سرودِ “عمامه ها و قپه ها بالا بالاتر بالاترترترتر” را همنوایی کنند و خوب که کیفور شدند، یک عکس یادگاری نیز با سعید طوسی بگیرند تا کیف شان کوک شود تا اطلاع ثانوی.
محمد نوری زاد
هجده تیرماه نود و شش – تهران

فیسبوک: facebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad