ای هرگز و همیشه
مستی و هوشیاری و راهی و رهزنی
ابری و آفتابی و تاریکروشنی
هرکس درون شعر تو جویای خویش و تو
ابری و آفتابی و تاریکروشنی
هرکس درون شعر تو جویای خویش و تو
آیینهدار خاطر هر مرد و هر زنی
در پایتخت سلسلهٔ شب، که شهر ماست
همواره روح را به سوی روز، روزنی
نشناخت کس تو را و شگفتا که قرنهاست
حاضر میان انجمن و کوی و برزنی
این سان که در سرود تو خون و طراوت است
صدبیشه ارغوانی و صدباغ، سوسنی
ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور!
در هر کجا و هیچ کجا، در چه مأمنی؟
در مسجدی و گوشهٔ میخانهات پناه
آلودهٔ شرابی و پاکیزه دامنی
هر مصرعت عصارهٔ اعصار و ای شگفت!
کاینده را به آینگی صبح روشنی
نشگفت اگر که سلسلهٔ عاشقان دهر
امروز خامُشاند و تو گرم سرودنی
آفاق از چراغ صدای تو روشن است
خاموشیت مباد که فریاد میهنی!
محمد رضا شفیعی کدکنی
شهرستان ادب
شهرستان ادب