به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۴۰۰

مهاجرت و مهاجران در ايران ، شیرین سمیعی

در دوراني ايران پذيراي مهاجران از هر تيره و طايفه اي مي بود و كمتر ايراني جلاي وطن مي كرد و به خارج از كشورش مهاجرت. بودند أرامنه اي كه نخست از تركيه و سپس به همراه روس ها و ساير اهالي ان ديار از ان كشور به اين كشور امده بودند. مهاجران نخست وارد شمال ايران مي شدند و مدتي در گيلان مي ماندند و سپس با زمان، بيشترين شان راهي پايتخت مي شدند.  

در طول زندگاني ام، بسياري از اين مهاجران را ديده و با آنها آشنا شده بودم. اخرين بار روزي در پاريس بود پس از مهاجرت اجباري خودم از ايران،  برای امضای اوراقی در ارتباط با درگذشت دوستي، با خواهرانش به همراه دو تن از آشنايان شان به محضری رفتیم. یکی از آقایان را که همکار دوست درگذشته ام بود، قبلا دیده بودم و مي شناختم ولی آن دیگری را برای نخستین بار می دیدم، روس اصیلی که در ایران زاده شده بود و فارسی حرف می زد، و سخنانش بسیار جالب! برایمان به تفصیل از لنین گفت و دانستیم هنگام اقامتش درپاریس، در محله ی پنجم اين شهر زندگی می کرد و با دوستانش در رستوران «کلوزری دو لیلا» شام و نهار می خورد، و هزینه زندگی او را هم یک بانک یهودی در امریکا می پرداخت. نام بانک را هم گفت که از یاد برده ام، و نامیست یهودی.

خودم از روس های مهاجر شنیده بودم و در نوشته ها هم خوانده، که یهودیان در آن کشور زندگی خوشی نداشتند و رابطه روس ها با آنان رابطه خوبی نبود. در دوران انقلاب حتی گروهی از آنان به انقلابیون پیوسته بودند و می پنداشتند در حکومت جدید چنین داستان هایی از میان برخواهد خاست، اما خیلی زود پی به اشتباه شان بردند.

شاید رئیس بانک در امریکا نیز چون می پنداشت در مرام کمونیسم تبعیض دینی و نژادی نباید مطرح باشد و در چنین حکومتی انسانها برابرند و برادر، به لنین ــ برای برپایی یک چنین بهشتی بر روی زمین ــ یاری می رساند! دیگر این که این رفیق ما می گفت: یکی از نقشه های لنین، آموزش و تربیت آدمهایی برای پیشبرد هدفهایش می بود که می بایست پس از آموزش، برای اجرای برنامه های او به روسیه بازگردند. هدفش آموزش دستکم صد نفر بود ولی بیش از هژده نفر را نتوانست تعلیم دهد و از این هژده نفر، هشت نفرشان به دنبال اجرای برنامه های لنین رفتند و ده نفر بقیه به خانواده های خود هشدار دادند هرچه زودتر جلای وطن کنند که زندگی در روسیه، با تغییراتی که در آن به وجود خواهد آمد قابل زیست نخواهد بود!

در سوئیس هم خانم دکتری از دوستان دانشگاهی دکتر غلامحسین مصدق را می دیدیم که مادرش روس بود و پس از انقلاب در كشورش، در سوئيس ازدواج كرده و  ماندگار شده بود. اين خانواده دوستان مهاجر داشتند و گاه

 انها را در ان خانه مي ديديم. در دوران تحصيل دكتر غلامحسين خان هرگاه  او براي تعطيلات به ايران باز مي گشت، چون سفرش با ترن بود و توقفي در مسكو داشت، مادر اين خانم همواره بسته اي توسط او براي خويشانش كه مقيم ان شهر بودند ارسال مي داشت، وغلامحسين هم هربار خودش به در خانه شان مي كوفت و بسته را تحويل شان مي داد. در ان دوران در ان كشور خوراك و پوشاك كمياب كه ناياب بود و بار اولي كه غلامحسين خان راه  مسكّن  ان خانواده را از دفتر هتل پرسيد، خودشان داوطلب رساندنش شدند، ولي او نپذيرفت و با انچه كه در ان شهر ميديد ترجيح مي داد خودش بسته را ببرد و به كسي اعتماد نمي كرد، و بستگان ان خانم هم ممنون او بودند و خبر رسيدش را به مادر دوست ما مي دادند، تا اين كه روزي اين داستان سبب دردسرشان شد و بخاطر ارتباط با خارج به انها طنين شدند و انها هم خواستند ديگر چيزي براي شان ارسال ندارند.

اين خانم دكتر شبی ما را به شام دعوت کرد و در ان شب با خانواده ای به نام تولستوی که از فرانسه آمده بودند، آشنا شدیم. فردای آن روز زنگ زدم که بدانم کیستند و چه رابطه اي با نويسنده دارند و دانستم از خویشان او هستند. میزبان برایم تعریف کرد: در زمان جنگ و اشغال فرانسه، شبی که فرانسویان یک سرباز آلمانی را در خیابانی کشته بودند، پسر این خانواده را هم ــ که اتفاقآ از آن خیابان می گذشت ــ گرفتند تا به جرم کشتن آن نظامی، به همراه نه فرانسوی بی گناه دیگر، تیرباران شود. این ده نفر در انتظار مرگ، در صف ایستاده بودند و افسر آلمانی کارت شناسایی شان را می گرفت، به او که رسید و نامش را دید، از نسبش پرسید و هنگامی که دانست خویش نویسنده است، کارت شناسایی اش را به او بازگرداند و او را از صف خارج کرد، و بی گناه دیگری در آن شب به جای وی کشته شد.      

در ميان مهاجراني هم كه از روسیه به ایران امده بودند، از هر تيره و طايفه اي يافت مي شد، از جمله تعدادی آموزگار فرانسویی بودند که در آن کشور در خانواده ها تدریس می کردند،  

هنگامی که شاگرد دبستان بودم، زن روس مهربان نازنینی خیاط من بود که او را هم یکی از دوستان مهاجر مادرم معرفی کرده بود كه به دادش رسد. «چوچ مانیا»خاله مانیا، با همسرش در اطاقی که يك خانواده مهاجر مسلمان در اختیارشان نهاده بود، می زیست. در آن دوران می دیدیم مهاجران در ايران از هر دین و مذهبی، در حد امکان به یکدیگر یاری می رساندند. صاحبخانه قناد بود و در خيابان نادري مغازه ی شیرینی فروشی داشت، و «خاله مانیا» در پختنش به او كمك می كرد و در کنارش خیاطی. درون اتاقش تصویر بزرگی هم از رضاشاه در لباس نظامی بر دیوار آویخته بود! این زن و شوهر مهاجر که پس از ورودشان به ایران یکبار شاه رادیده بودند، او را که پذیرای شان در این کشور شده بود، همچو بتی ستایش می کردند.

برگرفته از كتاب مسافر منتشر نشده جلد سوم