به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۴۰۱

نوشته سعید حجاریان به مناسبت بیست و سومین سالگرد ترورش

 خانه‌ام ابری‌ست 

ابر باران‌اش گرفته‌ست

 در خیال روزهای روشن‌ام کز دست رفتندم

hajjarian.jpg

جماران به نقل از حجاریان نوشت: غم من اما بازتوانی بعد از ۲۳ سال خانه‌نشینی نیست. بشود یا نشود؛ چه اهمیتی؟ مشکل کنونی من این است که چگونه می‌توان کشور را در برابر ارهاب بازتوانی کرد. شاید نتوانم قوای تحلیل‌رفته خود را بازگردانم اما معتقدم بازارهای از دست‌رفته، سرمایه‌های مادی و معنوی مهاجرت‌کرده، اعتمادهای سلب‌شده، نهادهای ویران‌شده، بوروکراسیِ بی‌خون، هر چند به‌سختی اما قابل ترمیم هستند؛ امری که اطبای حاذقی می‌طلبد.

سعید حجاریان به مناسبت بیست و سومین سالگرد ترورش نوشت:

در آن نوبت که ما را وقت خوش بود، هزار و سیصد ‌و هفتاد و شش بود و ما، با خرسندی سبک‌سرانه‌ای به پیشواز آن رخداد رفتیم.

اما،

طفل زمان فشرد چو پروانه‌ام به مشت

جرم دمی که بر سر گلها نشسته‌ایم

چندی نگذشت که افتاد مشکل‌ها و سلسله‌ای از قتل‌ها و دیگر وقایع تلخ به وقوع پیوست. یعنی عشق از همان اول آسان نبود بلکه سرکش و خونین بود. آخر چه نسبتی میان بال‌های ظریف پروانه و قمه و کارد وجود داشت؟ آیا یاس را با داس درو می‌کنند؟

القصه، من در وادی حیرت بودم که ناگهان دیدم خدای‌ام در آستانه. چه خدایی؟ کدام آستانه؟

گویند حاجبی در آستانه حاکمی را ندا می‌دهد که خدا آمده است تو را ببیند. حاکم دستور می‌دهد که بی‌درنگ او را وارد کنند. حاکم، پیرمرد مفلوکی را می‌بیند که در آستانه ایستاده است. از وی می‌پرسد: آیا تو خدا هستی؟ وی پاسخ می‌دهد: من صاحب ضیاع و عقاری بوده‌ام...کدخدا بوده‌ام...دهخدا بوده‌ام...خانه خدا بوده‌ام...اما عمّال تو همه این‌ها را از من بِستدند و اینک من خدا مانده‌ام.

5824492.jpg

این حرف‌ها نقل من است. من نیز روزنامه‌ای داشتم. حزبی داشتم. تدریسی داشتم. مهم‌تر از همه تندرستی داشتم. همه این‌ها را از من بستدند ‌و اینک من مانده‌ام چه بگویم؟ به تعبیری:

اندر همه دِه جُوی نَه ما را

ما لاف زنان که دهخداییم

از بخت شکوه‌ای ندارم و از روزگار هم!

نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

نه والی‌ام به جوشقان نه حاکم زواره‌ام!

غم من اما بازتوانی بعد از ۲۳ سال خانه‌نشینی نیست. بشود یا نشود؛ چه اهمیتی؟ مشکل کنونی من این است که چگونه می‌توان کشور را در برابر ارهاب بازتوانی کرد. شاید نتوانم قوای تحلیل‌رفته خود را بازگردانم اما معتقدم بازارهای از دست‌رفته، سرمایه‌های مادی و معنوی مهاجرت‌کرده، اعتمادهای سلب‌شده، نهادهای ویران‌شده، بوروکراسیِ بی‌خون، هر چند به‌سختی اما قابل ترمیم هستند؛ امری که اطبای حاذقی می‌طلبد.

زمانی ترکیه را مرد مریض اروپا می‌خواندند. این مرد چه مصیبت‌ها کشید تا امروز که جزو بیست اقتصاد برتر جهان موسوم به G۲۰ به‌شمار می‌آید. اکنون، ایران مرد مریض آسیاست و تلاش مضاعفی لازم دارد و مصائب فراوانی را باید تحمل کند تا خود را دریابد.

من در بیست‌وسه‌سالگی ترور در کنج شفاخانه‌ای چشم در چشم‌خانه می‌چرخانم...مانند لامپ هالوژنی در قاب خود...هالوژنِ هالوسینه‌ی فنوباربیتال...با من چه رفته است؟ با کشورم چه رفته است؟

خانه‌ام ابری‌ست

ابر باران‌اش گرفته‌ست

در خیال روزهای روشن‌ام کز دست رفتندم