به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

سارا سالار
خدا را شكر كه «معلم» نشدم

بچه كه بودم عاشق معلم بازي بودم. يك كلاس خيالي داشتم با شاگردهاي خيالي و تخته‌سياه و كچ و كتاب‌هاي خيالي. اما حالا كه آدم بزرگم مي‌فهمم كه چقدر در واقعيت، معلم بودن در حد و حدود هر كسي نيست و چقدر خوب شد كه من معلم نشدم. راستش با اين اخلاق‌هايي كه از خودم مي‌بينم اگه معلم مي‌شدم معلم وحشتناكي از آب درمي‌آمدم.
از آن معلم‌هايي كه هر چند شعار مي‌دادم نمره مهم نيست اما ته‌اش فقط از شاگرد زرنگ‌ها خوشم مي‌آمد و شاگرد تنبل‌هاي طفلكي رو به هر بهانه‌اي تحقير مي‌كردم و هي شاگرد زرنگ‌ها را مي‌كوبيدم تو سرشان.
 از آن معلم‌هايي كه اگر خداي نكرده شاگرد از جاش جنب مي‌خورد يا خداي نكرده با بغل دستي‌اش يك كلمه حرف مي‌زد يا از آن بدتر يك وقت مي‌خنديد سريع از كلاس بيرونش مي‌كردم يا حتي مي‌فرستادمش دفتر كه آقاي ناظم و آقاي مدير با تهديد به اينكه دفعه ديگر از مدرسه اخراج مي‌شود چنان تن و بدنش را مي‌لرزاندند كه براي هميشه جنبيدن و حرف زدن و خنديدن از يادش مي‌رفت. از آن معلم‌هايي كه شاگرد به هيچ‌عنوان حق نداشت سر كلاسم اجازه آب خوردن يا دستشويي رفتن بگيرد. از آن معلم‌هايي كه حتي اگر 200 حوصله ديگر هم به اين حوصله فعلي‌ام اضافه مي‌كردم باز هم تمام مشكلات روحي و رواني و مالي و اقتصادي و اجتماعي و سياسي‌‌ام را قطعا سر شاگردهايم خالي مي‌كردم. واقعا خدا را شكر كه من معلم نشدم. تبريك مي‌گويم، تبريك به تمام شاگردهايي كه ممكن بود من يك روزي معلم‌شان مي‌شدم و تبريك به تمام معلم‌هايي كه با وجود همه مشكلات روحي و رواني و مالي و اقتصادي و اجتماعي و سياسي باز هم شاگردهاشان عاشق‌شان هستند.