به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

زندانیان سیاسی را آزاد کنید

نویسنده: مریم شربتدار قدس، همسر فیض الله عرب سرخی 

روزت مبارک مرد 

اینک آنقدر از حقوق مسلم خویش محروم مانده ایم که آرزوی تماسی کوتاه برای شنیدن صدایمان و رساندن پیام تبریک من و دخترانت به بلندای دیوارهای قطور اوین، دست نیافتنی شده و چه تأسف بار است دیدن اینهمه ظلم و بی عدالتی در سرزمینی با نام اسلام و پرچم جمهوری.
می دانم با اینهمه دردی که می کشی و این ستمکاران حتی از اعزامت به بیمارستان نیز دریغ می ورزند، تبریک گفتن این روز بی معناست...

اما کاش پیام تبریکم را بشنوی: روزت مبارک مرد بزرگ

فیض الله خوبم!
نمی دانم در این لحظه چه می کنی، اما خوب می دانم پرندۀ آزاد خیالت بال و پر خویش در کدامین آسمان خاطرات، گشوده است چنانچه من نیز...

دیگر چه فرقی دارد سیزدهم رجب چند سال پیش بود که خطبۀ عقدمان را امام خواند و آن دعای ماندگارش را بدرقۀ راهمان کرد و از خدا خواست که پیوندمان را ناگسستنی فرماید؟ امروز دیگر مهم نیست تاریخ آن روز، چرا که برای تو و من میثاقی دوباره آغاز شد در سیزدهم رجب چهار سال پیش...
حتماً تو نیز مانند من تمام دقایقش را به یاد داری عزیزم، روز پدر بود متل امروز و من هنوز نه تنها تو را در کنار خود داشتم که از موهبت پدر مهربانم نیز برخوردار بودم. صبح زیبایی بود اگرچه با بدرقۀ فرزندانمان آغاز شده بود و تو با آن همه مهر و عطوفت، هنوز ساعتی نگذشته دلتنگشان شدی و من نمی دانم چه نیرویی در وجودم حس می کردم که مرا به ایستادگی می خواند.
به خاطر داری در آن صبح قشنگ و پر از دلتنگی، تو را به خواندن فاتحه ای بر مزار پدرت دعوت کردم و آنگاه به دیدار مادر پیرت شتافتیم. گاه می اندیشم چه حسی ما را وادار می کرد که با چنان شتاب و اصراری همۀ این کارها را در آن روز که برایمان پر از مناسبت زیبا بود انجام دهیم و صبح فردایش چه انگیزه ای باعث شد هنگام وداع عجیب و خاطره انگیزمان تو را از زیر قرآن بگذرانم؟ ... و تو رفتی و دیگر ندیدمت تا ماه هایی طولانی که هر لحظه اش سالها برایمان گذشت.
دیگر چه اهمیتی دارد که تقویم ها سیزدهم رجب چه سالی را نمایش دهند وقتی که برای ما همه چیز دوباره از سیزدهم رجب چهار سال پیش آغاز شد. دیگر تاریخ تمام مناسبت ها برایم روز ربوده شدن و دستگیریت شد که مبدأ پیوندی جدید بود برایمان ... می خواستم از تمام این خاطرات بگریزم اما بغضی که این سال های سیاه، پشت خنده هایم پنهان بود و هیچ راهی برای خروج نمی یافت به ناگاه شکست. دیگر حتی تاریخ آخرین مرخصی ات را نیز به یاد نمی آورم و اصلاً چه تفاوتی دارد یکسال و اندی پیش بود یا دوسال و یا بیشتر.
عزیز در بندم!
دیگر حتی نمی دانم چه آرزویی باید کرد برای سرزمینی که دلسوزانش را به حصر کشیدند و اندیشمندانش را به زنجیر. چه سخت است چشم داشتن به آیندۀ کشوری که حتی به ارکان سازندۀ خویش رحم نداشته و فردی را که می توانست امیدی اگرچه اندک برای ساختن دوباره باشد، به راحتی کنار می گذارد. چه تلخ است بر آب دیدن همۀ آرمان ها و چشم اندازهای زیبایی که می توانست سرای سبزمان را از ویرانی ها برهاند.
همسر مهربانم،
اینک آنقدر از حقوق مسلم خویش محروم مانده ایم که آرزوی تماسی کوتاه برای شنیدن صدایمان و رساندن پیام تبریک من و دخترانت به بلندای دیوارهای قطور اوین، دست نیافتنی شده و چه تأسف بار است دیدن اینهمه ظلم و بی عدالتی در سرزمینی با نام اسلام و پرچم جمهوری.
می دانم با اینهمه دردی که می کشی و این ستمکاران حتی از اعزامت به بیمارستان نیز دریغ می ورزند، تبریک گفتن این روز بی معناست...

اما کاش پیام تبریکم را بشنوی: روزت مبارک مرد بزرگ