مسعود عطائی
واپسین وداع برای همسرم شیرین
واپسین وداع برای همسرم شیرین
شبی در فصل تابستان، ویا روزی
زمستانی
رسد وقت وداعِ ما، که سرشار است
زاندوه و پریشانی.
دوصد راز ِنگفته در نگاه ما
نهفته، لیک خاموشیم
به نرمی دست هم را می فشاریم و
چو مِی در سینه می جوشیم.
در این دم خاطرات نیم قرن، هم
صحبتی، همدردی و عشق و محبت
در نظر آید، ولی این دَم دگر دیری
نمی پاید،
که در سینه هوا زندانی و راهِ
نفس بسته،
و آنگه می شود خاموش نور
چشم، آهسته.
و ما با چنگ و دندان دامن این
زندگی را سخت می گیریم
و ما را نیست این
باور،
که عمر ما شده
آخر،
و در این لحظه می میریم.
شبی در فصل تابستان، و یا روزی
زمستانی
رسد وقت وداع ما، که سرشار
است زاندوه و پریشانی.
نمیدانم کدام از ما نخُست چشم از
جهان بندد،
ولی من آرزو دارم:
اگر روزی و یا نیمه شبی این مرگِ
ویرانگر ز در آید
مرا با خود بسوی آسمان بُرده، تو
را بر جای بگذارد!
مسعود عطائی
۱۱مِی ۲۰۱۵