به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۷

قاضی مقیسه سرسپرده‌ی ساطور و دارِ قاتلان است، مهدی اصلانی

 رگ زد تا غرور به امانت بماند 
مهدی اصلانی 

با دیدن یک تصویر و قاب به‌یاد چه می‌افتیم؟ سی سال در حسرت داشتن تصویر و خط‌یادگاری از او بودم. بالاخره یافتم آن‌‌چه می‌جستم. چند تصویر از دورانِ نوجوانی و جوانی و سربازی. نام‌اش جلیل شهبازی است؛ پیر‌کودکِ آذری؛ متولد ۱۳۳۲ میاندو‌آب. جوانی نکرده کهن‌سال شد و به پیری پرت. کوتاه‌زمانی پس از آوار بهمن‌کش ۵۷ در بیست‌‌و‌پنج‌ساله‌گی مرتبط با فداییان دست‌گیر و نه سال بعد تابستان‌کٌش شد.
گاه چه میل غریبی به دیدن در وجدان خفته‌ی آدمی لهیب می‌زند. عکس با جسم سروکار دارد. بازگشتِ جوانی و جان ناممکن است. کاش می‌شد پاره‌ای تصاویر را از ذهن زدود تا یاد نتواند بر جسم و جان آوار شود.
ما به‌ چه‌چیز یک عکس می‌نگریم؟ نقش آد‌م‌هایی که دیگر نیستند؟
مرگ منصف نیست. بیش‌تر مواقع نابه‌هنگام از پشت می‌زند.
سی تابستان است که با عبور از سیم خاردار، قرق می‌شکند تا خواب‌کابوس‌هایمان تعبیر کند. کارش شده این که هر تابستان پاورچین پاورچین با پاهای برآماسیده از کابلِ نماز از قاب بیرون آمده، چرخی در گوهردشت بزند و پانسمان قلب‌های مجروح‌مان تعویض کند.
۵ شهریور آغاز چپ‌کشی است.
در گوهردشت از بند ۷ که ساکنان آن محکومین زیر ده سال بودند و نیز بند فرعی ۲۰ آغازیدند.
جلیل را همان نخستین روز (۵ شهریور) به‌نزد هیئت فرا می‌خوانند.
- اسم، مشخصات، اتهام؟
- نماز می‌خوانی یا نه؟

- نمی‌خوانم.
- بزنید تا بخواند.
و این حکم مرگ‌فروشان بود. و این‌همه حسینعلی نیری می‌پرسید که ریاست هیئتِ مرگ عهده‌دار بود.
نفرین‌‌نامه و تباهی‌ی مذهبی که پیش‌تر روح‌الله خمینی انشاء کرده بود.

چند ضربه تا مرگ؟ ده ضربه تا مرگ.


سهمیه‌ی کابل غروب شهریور را می‌خورد هر وعده‌ی نماز ده ضربه. الله‌اکبر.

چند ضربه تا مرگ؟
و سهمیه‌ی کابل تمام وعده‌‌های نماز ۶ شهریور را.
چند ضربه تا مرگ؟ ۵۰ ضربه. الله‌اکبر.
به هم‌سلولی‌ات گفته بودی این مدل کابل خوردن را در زندان تجربه نکرده بودی.
برای تو این‌جا آخرین ایستگاه نه سال حبس بود.
گفته‌ بودی دوران حاج‌داوود دارد بر می‌گردد و دیگر حوصله‌ی بازگشت به دوران حاجی را نداری.
بوی بدی به مشام‌ات وزیده بود. غروب بود و گوهر را بوی نامهربانی پر کرده بود.
هیچ دم‌پایی‌ای اندازه‌ی پایت نبود. قادر نبودی پاهای برآماسیده از کابلِ نماز بر زمین بگذاری. سْر می‌خوری و به‌سختی خود را به دست‌شویی می‌‌کشانی.
نوبت دست‌شویی‌ی ۷ شهریور به هم‌سلولی‌ات می‌گویی برو کار دارم.
چه کاری؟ کاری که دیگر حوصله‌ات سر نرود!

شیشه‌ی مربایی که به‌جای لیوان چای از آن استفاده می‌کردیم را به ظرافت یک جراح بر رگان‌ات کشیدی. به چه می‌اندیشیدی در دمِ واپسین؟
رگ زدی تا غرور به امانت بماند؟ مرگِ خود‌آگاهی بود این جراحتِ جان؟


نوبت دست‌شویی‌ات طولانی می‌شود. نگهبان‌ها با پیکر خونین‌ات مواجهه می‌شوند. قاضی محمد مقیسه که آن‌هنگام مدیریت زندان گوهردشت عهده‌دار بود و شهره به ناصریان، بی ردای شوم‌اش زمانی با نگهبان‌ها بالای سرت می‌رسند که هنوز نیمه‌جانی در تن داری. قاضی مقیسه تمام‌کٌش‌ات می‌کند.





آن‌زمان عبا عمامه نداشت. پیراهنی گشاد تا برآمدگی‌ی شکم پنهان کند. سرسپرده‌ی ساطور و دار و چشمانی قی کرده از خون تابستان.
بعد با عصبانیت رو به هم‌سلولی‌‌ات می‌گوید: به درک واصل شد. این کثافت‌کاری‌ها برای چیست؟ ما به‌قدر کافی طناب داریم. بگویید در اختیارتان بگذاریم.
قاضی مقیسه عبایش چونان شلیته‌ می‌چرخاند تا ریاست شعبه‌ی ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی شاباشِ جنایت‌اش شود.
و ساعاتی بعد پیکر گرم‌ات در یکی از کامیون‌های یخچال‌دار می‌اندازند و خاورانی می‌شوی. نمی‌‌دانیم استخوان‌هایت در کدام خاک‌پشته شیار و در کدام‌یک از گورچال‌ها پنهان‌ات کرده‌اند.
و حال ما مانده‌ایم‌ و تو و شما که پاره‌های جدامانده‌ی تن‌مان هستید.
و هنوز چه بغض‌ها برای‌تان باید ترکاند.
‌ای کاش باران می‌آمد؛ برای شستن سنگ مزار نداشته‌ات.
و تکه‌ای از دل‌مان که همان‌جا دفن شد.