به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

   پروین بختیارنژاد
از عشق تو می ترسیدند، هاله

مدرسه فمینیستی: هاله سحابی، یکی از فعالان شناخته شده جنبش زنان، امروز دیگر در کنار ما نیست. بسیاری از یاران او تلاش کرده اند تا برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره هاله و نیز شرح تلاش ها و مبارزات بی سر و صدای این زن که مبارزه و مقاومتی «خشونت پرهیز و مسالمت جویانه» را در جنبش زنان و جنبش دموکراسی خواهی کشورمان نمایندگی می کرد، قلم شان را به خدمت بگیرند و بر آنچه که غیرمنصفانه بر او و خانواده اش رفته شهادت دهند. در ادامه این یادها، پروین بختیارنژاد، از فعالان جنبش زنان و از یاران نزدیک هاله سحابی، از او می گوید و از آرزوهایش:

ای هدهد صبا به سبا می فرستمت / بنگر ببین که از کجا به کجا می فرستمت


حیف است طایری چو تو در خاکدان غم / زین جا به آشیان وفا می فرستمت

از هاله چه بگویم که در این دو روز، زیباترین و برحق ترین توصیفات را در وصف او گفتند. از پاکی و صداقت هاله چه بگویم که پرستوی نازنین گفت: او مانند یک آب گوارا بود که می توانستی بنوشی و تشنگی ات برای یک دوستی پاک و صمیمی رفع شود. از صبر و مدارای هاله چه بگویم که هرکه هاله را می شناسد آرزوی جرعه ای از صبوری و بردباری او را دارد . از آرامش و مناعت طبع هاله چه بگویم که مناعت اش و بی نیازی اش به همه کس و همه چیز، جز حسرت در دلت، چیزی به جا نمی گذارد. از بزرگواری اش چه بگویم که کلمات یاری ام نمی کند. باید برای او کلمات دقیق تر و صریح تری پیدا کنم. مثل نقاشی چیره دست که همه جزئیات یک منظره را با چیره دستی بر بوم نقاشی اش می نشاند. فقط همین قدر می توانم بگویم که او بخشش محض بود. با یک کلام گرم، با یک ندای آشنا همه کمی ها و کاستی ها یت را می بخشید و برایت می شد همانی که آرزویش را داشتی.

سادگی نامحدودش میخکوبت می کرد. کافی بود خودخواهی ات گل کند و هاله با یک جمله و لبخندی صبورانه تو را به خودت آورد، گرفتار وجدانت کند. از عشق او به عزت ایران چه بگویم که او تشنۀ پدر بود. پدرمهربان بود و اهل مدارا. با عشق، هاله و حامد را پرورانده بود .عشقی که از آن سوی میله های زندان روانه آنها کرده بود .

کودکی هاله پشت پنجره های انتظار گذشته بود. او پدر را برای سالهای دراز فقط هر از چندی از پشت میله های زندان می توانست ببیند و همین سالهای دراز دوری از پدر ، او را تشنه کرده بود ، عطشی که سیرابی نداشت .

عطش سیری ناپذیر او را در سال 80 که مهندس سحابی به همراه 15 نفر از فعالان ملی مذهبی و نهضت آزادی در زندان بودند، بارها و بارها دیده بودم که مثل یک کودک، سرگردان پدر شده بود. روزهایش از ملاقات این مسئول تا ملاقات دیگری می گذشت ، کروبی بزرگوار پناه مان بود و انصاری راد نازنین شنونده شکایات مان، و هاله مشتری دائمی این ملاقاتها. بی تاب و بی قرار، خود را به هر دری می زد. یک سال تمام روزهایش اینطور سپری شد. پدروجود هاله را با محبت و احترام آبیاری کرده بود و او در جستجوی صاحب آن مهر و محبت بود.

خبر در گذشت مهندس سحابی دلتنگی و اندوهم را بیش از بیش کرده بود . هر چه فکر کردم، چه می توانم بکنم، بی اختیار گوشی را بر داشتم و شماره هاله را گرفتم . هاله گوشی را برداشت، با اولین کلمات، صدایم را شناخت. صدای بغض آلودم را با کلمات گرم و دلنشین اش پاسخ داد. به او گفتم هاله جان متاسفم که در چنین روزی در کنارتان نیستم و هیچ کاری از دستم برنمی آید و او گفت: مگر فکر می کنی ما که در چند قدمی مهندس هستیم چه کار می کنیم که تو انجام ندادی ؟ راستی پروین مراقب خودت باش ، وضع جسمی ات چطور است؟ آرام باش ، آرام باش پروین. راستی برایت نامه ای نوشتم که وقت نکردم ان را تایپ کنم بعد از مراسم پدر، آن را تایپ می کنم و برایت می فرستم. نمی دانی پدر چقدر آرام خوابیده....

در آن گفتگوی چند دقیقه ای به جای اینکه من هاله را آرام کنم که پدر از دست داده ، او مرا آرام کرد. واقعاَ آرام شده بودم. کلام گرم و صمیمی هاله آرامش عجیبی را در وجودم ریخت، آرام آرام.

و آن شب؛ شب وداع با عزت ایران، هاله در خانه پدر، مهمانی پُرشوری برای یاران او بر پا کرده بود. از آن مهمانی هایی که هرگز از یاد مهمانهایش نخواهد رفت. هاله تا نیمه های شب، با تمام وجود نازنین اش با مهمان ها گذرانده بود. با آنها تا پاسی از شب گفته بود و شنیده بود، از عشق آنها به مهندس لبریز شده بود و با تمام وجود شاکر آنها بود. به همه جوانانی که عکس های مهندس را با گُل تزیین می کردند گفته بود که «بیخود نیست که حکومت این قدر از شما می ترسد، از عده و عده شما نمی ترسد، از عشق شما می ترسد»...

هاله آن شب گاه با مهمان های پدر بوده و گاه در اتاق پُر از گلی که زری خانم برای مهندس آراسته بود، خوابیده در زیر پرچم ایران را مهمان سوره ای می کرد و دوباره به سراغ مهمانان پدر می رفت .

صبح قبل از این که مهمانان پدر از خواب بیدار شوند هاله به نانوایی می رود و برای مهمانها نان گرمی می آورد و صبحانه را با نان گرم از میهمانانش پذیرایی می کند، و سپس آماده رفتن می شود .

در صف جلوی تشیع کنندگان، عکس پدر را که با گلایل های سفید تزیین کرده بود به قلبش می چسباند و محکم و استوار قدم برمی دارد. لباس شخصی ها در نزدیکی آمبولانس پیکر مهندس را که پیچیده در پرچم سه رنگمان بود با عصبانیت از دست تشیع کنندگان می گیرند و در نهایت بی حرمتی ، به داخل آمبولانس پرتاب می کنند و تابوت را هم بر روی پیکر او واژگون می کنند. در این لحظه یک لباس شخصی جلو می آید و عکس مهندس را از دست هاله می گیرد و پاره می کند ، هاله که تا آن لحظه همۀ این بی حرمتی ها را دیده بود به آن فرد اعتراض می کند که او هم با ضربه ای هاله را نقش زمین می کند . قتلگاهی در کنار تابوت پدر . هاله بیجان بیجان در چند قدمی پیکر پدر می افتد و گویی دستان پدر را به محکمی می گیرد که جا نماند و می گوید : مگر پدراز عطش من به خود بی خبری؟

خوش خرامان می روی ای جانِ جان، بی من مرو / ای حیات دوستان در بوستان، بی من مرو