نامه نيما به يک ناشناس
رفيق عزيز من! از معاشرت خود با مردم شکايت ميکني. ميخواستي مثل من به گلهداري مشغول باشي تا هيچ يک از اين بلايا به تو رو نکند. حال که اين نشد، ميخواستي در خانه خودت را ببندي و از سوراخ کوچک که با نوک کاردت در آن قرار خواهي داد نگاه کني تا هر وقت يکي از آن جانورها ميآيد و چنگالش را به در ميکشد در بر روي او باز نکني. ميخواستي از کوچههاي خلوت بگذري به آسمان نگاه کني يا خيلي به روي زمين. يا عينک سياه بزني يا خود را گيج و سرگردان و شتابزده وانمود داشته، راه خود را در پيش بگيري. اگر صدايي ميشنوي که اسم تو را به زبان ميآورد، به عقب سر نگاه نکرده، به سرعت قدمهايت بيفزايي. رفيق جوان عزيز من، پس پاهاي تو به چه کار ميخورد اگر به کار فرار نميخورند؟ دستهاي تو چه کاري را صورت ميدهند، چشمهاي تو کدام هنري دارند اگر هيچکدام به فرياد تو نميرسند؟ و حال آنکه بعکس است، يکايک اندام تو گواه غفلت تواند.
اينک حضور تو در برابر من و من در برابر تو، آخرتي است که گناه تو را من از يکايک عضوهاي تو ميپرسم.در خانه را باز ميکني، يکايک کارهاي کردني را گذاشته و به طرف نکردنيها ميروي. يک جزوه در زير بغل و در آن کوچههاي عفن و هواي مسموم چقدر شتابان، مثل اينکه دنيا يک راه دارد و آن راهي است که به جهنم ميرود، ميروي و سير ميگردي و از خودت نميپرسي براي چه؟ خيال ميکني من خبر ندارم با چه کشش عجيبي رو به آنها ميروي؟ ببين چه چيز در آنها يا در تو يکجور و به يک روش هست که آنها را در نظر تو مقرب ميدارد.من در اينجا با چوپان جواني به سن و سال تو دوست هستم که هميشه يکي دو بار به کومه من ميآيد. شبهايي که قصيرهاشان را بالاي کوه ميآورند، خيلي از شب ميگذرد. او ساعاتي را که ميگذرد از روي گردش ستارهها ميشمارد و همينطور در پهلوي آتش نشسته براي من از نزاع خود با درندگان صحبت ميکند. من بارها نامه تو را در مقابل داشتم، از تو براي او صحبت کردهام اما يکدفعه نخواسته است فکر کند چه وقت تو را خواهد ديد؛ چرا؟ براي اينکه ميداند تو همسنخ او نيستي.
- نام گيرنده مشخص نيست، احتمالاً پرويز ناتل خانلري است.
- از كتاب نامههاي نيما يوشيج به كوشش سيروس طاهباز با نظارت شراگيم يوشيج، نشر آبي، 1364، صص 132 و 131
- در رسمالخط متن اصلي تغييري داده نشده است.