اسماعیل وفا یغمایی
بنشین تا ببینمت
و به صدای آواز قلب خود گوش کنم
بی تو خاموش است دل من
و باتو آواز میخواند دل من
حتی هنگام که خاموشم
حتی هنگام که در خوابم
سه شعر از مجموعه منتشر نشده عاشقانه های بی تاریخ. اسماعیل وفا یغمایی
عاشقانه ها یا غزلهای بی تاریخ را سالهاست مینویسم.روی یک تکه کاغذ، پشت یک آگهی تبلیغاتی، روی روزنامه ها یا پاکت خالی میوه،و در همه جا .هنوز هم وقتی میآیند مینویسمشان . چندی قبل تعدادی از انها را مرتب کردم.اینها شعرهائی است برای دل و جان . دو سه تائی را میخوانید
بنشین تا
ببینمت
و به صدای آواز قلب خود گوش کنم
بی تو خاموش است دل من
و باتو آواز میخواند دل من
حتی هنگام که خاموشم
حتی هنگام که در خوابم
هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ چیز
مگر تو، که دلم در چنگ تو در آواز است.
از بازارها میگذرم
در هیاهوی خام آدمیان
از میان زمان و تکرار وهمهمه و سطوح وسکه ها
از میان غبارها و رویاها وکابوسها
واگر نبودی تو
فرا میرفتم تا گم شوم در آنسوی پوچ و خلاء
دور از اینهمه هیاهای هیچ
که هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ...
که آن بیابانم، تهی ترین بیابان جهان
و عاشق ترین،
عظیم و ناشناس
که هیچ ندارم ،در خاطر خویش
بر سینه خویش
مگر آن شعله ای که توئی
وتو آن شعله ای،ای زیبا
آن شعله کوچک در گذر سالیان و سالیان
که همه شب بر سینه من، رقصیده ای،
میرقصی
و بر فرازت
تمام کهکشانهای جهان در حسرت حال منند
و من در هراس از آنکه بربایند ت!.
تو را بر سینه دارم،ای شعله،
آتش عشق ترا
بر سینه و بردل
و نمیدانی...
بنشین تا ببینمت
بنشین تا ببینمت
و به صدای آواز قلب خود گوش کنم
بی تو خاموش است دل من
و باتو آواز میخواند دل من
حتی هنگام که خاموشم
حتی هنگام که در خوابم
سه شعر از مجموعه منتشر نشده عاشقانه های بی تاریخ. اسماعیل وفا یغمایی
عاشقانه ها یا غزلهای بی تاریخ را سالهاست مینویسم.روی یک تکه کاغذ، پشت یک آگهی تبلیغاتی، روی روزنامه ها یا پاکت خالی میوه،و در همه جا .هنوز هم وقتی میآیند مینویسمشان . چندی قبل تعدادی از انها را مرتب کردم.اینها شعرهائی است برای دل و جان . دو سه تائی را میخوانید
بنشین تا ببینمت
بنشین تا
ببینمت
و به صدای آواز قلب خود گوش کنم
بی تو خاموش است دل من
و باتو آواز میخواند دل من
حتی هنگام که خاموشم
حتی هنگام که در خوابم
مگر تو...
هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ چیز
مگر تو، که دلم در چنگ تو در آواز است.
از بازارها میگذرم
در هیاهوی خام آدمیان
از میان زمان و تکرار وهمهمه و سطوح وسکه ها
از میان غبارها و رویاها وکابوسها
واگر نبودی تو
فرا میرفتم تا گم شوم در آنسوی پوچ و خلاء
دور از اینهمه هیاهای هیچ
که هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ...
نمیدانی...
نمیدانیکه آن بیابانم، تهی ترین بیابان جهان
و عاشق ترین،
عظیم و ناشناس
که هیچ ندارم ،در خاطر خویش
بر سینه خویش
مگر آن شعله ای که توئی
وتو آن شعله ای،ای زیبا
آن شعله کوچک در گذر سالیان و سالیان
که همه شب بر سینه من، رقصیده ای،
میرقصی
و بر فرازت
تمام کهکشانهای جهان در حسرت حال منند
و من در هراس از آنکه بربایند ت!.
تو را بر سینه دارم،ای شعله،
آتش عشق ترا
بر سینه و بردل
و نمیدانی...