ژیلا بنی یعقوب
به زهرا رهنورد: میدانستم گل نرگس را خیلی دوست داری
تو و موسوی برای من سمبل یک زوج عاشق هستید که بعد از این همه سال زندگی مشترک، همچنان عاشق ماندهاید . در روزهای انتخابات عکسی از تو در کنار موسوی انتشار یافت که دست در دست هم داشتید که خیلی معروف شد، از نظر خیلیها این عکس کلیشه های رایج در جمهوری اسلامی را شکست. وقتی به تو گفتم این عکس انتخاباتی خیلی مورد توجه قرار گرفته، گفتی: «اما دست در دست هم قدم زدن و راه رفتن عادت ما بود و هست... من و موسوی وقتی در خانه هم راه میرویم حتی اگر یک نیمچه پله ای هم مقابلمان باشد دست هم را میگیریم یعنی این کار برای ما یک رفتار طبیعی مثل سلام کردن است . ما از زمانی که با هم نامزد شدیم تا الان که نزدیک به ۳۷ یا ۳۸ سال از آن زمان میگذرد، هیچوقت راهی نبوده که دست یکدیگر را نگیریم و در آن گام بگذاریم چه آن مسیر خانه باشد یا بیرون از خانه.
وقتی میخواستم این نامه را برایت بنویسم، خیلی فکر کردم با چه عنوانی خطابت کنم:آنچنان که این روزها مرسوم شده بانوی سبز؟ یا زهره جان، آنچنان که همیشه میرحسین صدایت میزند و یا زهرا، همان نام مستعاری که از سالها پیش برای خودت انتخاب کرده ای و هنوز هم خیلیها نمیدانند که نام واقعی تو نه زهرا رهنورد که زهره کاظمی است.
من اما ترجیح میدهم تو را خانم رهنورد خطاب کنم، همانگونه که همیشه صدایت میکردم.از همان روز اول که به واسطه یک کلاس قصه نویسی با شما آشنا شدم و تا همین یک سال پیش قبل از اینکه در حصر قرار بگیرید، همیشه برای من خانم رهنورد بودی . از همان موقع که تو استاد دانشگاه هنر بودی و وقتی قصههایم را خواندی، من را که نوجوانی بیشتر نبودم به یک صفحه ادب و هنر در یک روزنامه معرفی کردی و همان برای من راه و انگیزه ای شد که روزنامه نگاری را به عنوان یک حرفه جدی انتخاب کنم. همان خانم رهنوردی که خیلی زود احساساتی میشد و بغض میکرد، حتی وقتی سرود ای ایران را میشنید.
همان خانم رهنوردی که چون در نوجوانی پدرم را از دست دادم، همچون دوستی مهربان آنقدر با من همدردی و البته همراهی کرد که امروز میتوانم بگویم اگر نبود، شاید هرگز مسیر شغلی و تحصیلیام را پیدا نمیکردم.
شاید مهمترین ویژگیات را مهربانی یافتهام که با توصیف این ویژگی نامه را شروع کردهام، خیلیها در باره شجاعت ات نوشتهاند من اما دوست دارم درباره مهربانی هایت بنویسم.
می خواهم از آن شب سرد زمستانی بنویسم، یک میهمانی که جمعی از خانواده های زندانیان سیاسی نیز در آن حضور داشتند، همان مهمانی که وقتی تمام شد هرکس راهش را کشید و به طرف خانه اش رفت.برخی سوار اتومبیل های خود شدند و برخی سوار اتومبیل های دوستان خود. کسانی هم تاکسی گرفتند.تو مثل همیشه منتظر تاکسی بودی و من که مثل همیشه از حرف زدن با تو سیر نمی شدم تند و تند با تو حرف می زدم، حرفهایی از نوع همان حرفهای شانزده- هفده سالگی ام که در رنج از دست دادن پدر آن همه بی قرار شده بودم، بعد از این همه سال هنوز هم درد دل می گفتم.من با تو حرف می زدم و دیدم این بار برخلاف همیشه دل به حرفهایم نداده ای. به زنی کمی آن دور تر اشاره کردی و گفتی:ببین، خانم(...)این وقت شب و در این سرما پیاده کجا می رود؟تو بدو بدو به طرفش رفتی.می دویدی که خیلی دور نشود و من نیز به دنبالت دویدم...رفتی چادر آن خانم را کشیدی و پرسیدی:این موقع شب تنها و پیاده کجا می روی؟به دستش نگاه کردی که بلیت اتوبوس شرکت واحد را توی دستش فشار می داد.خانهاش در انتهای جنوب شهر تهران بود، یک منطقه فقیرنشین که بیش از یک ساعت با آن فاصله داشتیم.
گفت:«می روم تا مسیر اتوبوس را پیدا کنم.»
دستش را کشیدی :«الان خیلی دیر وقت است، اصلا هم معلوم نیست از این حوالی اتوبوسی به طرف خانه ات برود؟»
تاکسی گرفتن ات برای آن زن و پرداخت کرایه اش، شاید کار چندان مهمی نباشد، اما آنچه این خاطره را برایم ماندگار کرده، این است که از میان همه ی آن زنانی که آن شب از آن خانه زدند بیرون، فقط تو آن زن تنها را دیدی.هیچ کس به او توجه نداشت اما تو توجه کردی، مهم تر اینکه اتهامی که به همسرش زده بودند، آنقدر عجیب و حاد بود که خیلی ها ترجیح می دادند از او دوری کنند.بعد از رفتن اش این بار تو بودی که با من درد دل کردی.
گفتی:«ژیلا!دیدی بعضی ها دلشان نمی خواست با او حرف بزنند، دیدی بعضی ها چطور از او فاصله می گرفتند، و دیدی چقدر راحت بعضی ها سوار اتومبیل شان شدند و او را ندیدند؟»
خط سیاسی همسرش برای تو مهم نبود، تو فقط تنهایی آن زن را در آن شب تاریک و سرد می دیدی، چیزی که برخی نمی دیدند.
فقط او نبود، خیلی ها آن روزها به دیدن خانواده های زندانیان سیاسی و شهدای جنبش سبز می رفتند و تو می گفتی سر زدن به این افراد گرچه اهمیت دارد اما ترجیح می دهی که به خانه های زندانیان گمنام بروی، آنها که کمتر کسی سراغ شان را می گیرد.به خانه امید( ...)رفتی، در قسمتی از جنوب شهر تهران که هرگز نامش را هم نشنیده بودم.به دیدن خانواده شهید میثم عبادی رفتی، آن ها هم در جنوب شهر زندگی می کردند، تقریبا جایی در حومه تهران.
سالها بود که تو را ندیده بودم، و بعد از انتخابات و جنبش سبز، فرصتی طلایی برایم بود که دوباره می توانستم ببینمت و ساعتها با هم حرف بزنیم.دلم می خواست بیشتر حرف بزنی، دوست داشتم از زندگی ات با میرحسین بیشتر بدانم، می خواستم هم خودت را بیشتر بشناسم و هم از طریق تو راهی به شناخت بیشتر میرحسین پیدا کنم، مسیری که بدون هیچ افراط و تفریطی و بدون هیچ اغراقی از او بگوید، از او و تحولاتش در همه ی این سالها و بویژه بعد از انتخابات. و تو چه راوی منصفی بودی، هم در بیان ویژگی های همسرت و هم وقتی از دیگران سخن می گفتی.مخصوصا آن روز که از کسی حرف می زدی که هیچ کدام دوستش نداشتیم.ناگهان گفتی اما نباید غیرمنصفانه در باره اش حرف زد و کاملا او را نفی کرد. بعد مثال هایی از برخی از نظرات و اقدام های مثبتش برایم آوردی.
من یکسره از تو سوال می کردم و اغلب با حوصله جواب می دادی...بارها در باره دهه شصت و اعدام های سال 67 پرسیدم.از نظر خودت و میرحسین...و تو یکبار گفتی:«ژیلا، این همه در این باره سوال می کنی، یعنی تردید داری که نظر من درباره این موضوع چیست؟تو که باید من را خوب بشناسی...»
می شناختمت و می دانستم نظرت چیست.اما میپرسیدم که در ذهن خودم قطعات گم شده پازل دهه ای پر از ابهام را پیدا کنم.
در مصاحبه با نیک آهنگ کوثر همان حرفهایی را که بارها به من در باره اعدامهای دهه شصت زده بودی، تکرار کردی:« آن اتفاق لکههای سیاهی است که به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.»
با نیک آهنگ کوثر مصاحبه کرده بودی، هم حسین شریعتمدار کیهان به تو انتقاد می کرد که چرا با کسی مصاحبه کرده ای که به گفته وی یک کاریکاتوریست فراری و ضد انقلاب است، و هم خیلی از دوستانت به تو انتقاد می کردند که چرا با کسی مصاحبه کرده ای که بارها در کاریکاتورهایش به تو و میرحسین توهین کرده... و تو با خنده ای میگفتی یعنی فقط باید با کسانی مصاحبه کنیم که ما را دوست دارند ؟چه اشکالی دارد که با کسی مصاحبه کنیم که منتقد جدی ماست؟
گاهی هم از رفتارهای میرحسین در زندگی شخصی تان میپرسیدم، و هر چه بیشتر میشنیدم بیشتر به برابری خواهی عملی او برای زنان و مردان پی میبردم.با همه گرفتاریها و مشغلههایش در همه ی این سالها در همه امور در کنار تو بود، حتی در امور رسیدگی به خانه و فرزندان. به قول خودت او دلش نمیخواست تو زمان ات را کنار گاز آشپزخانه تلف کنی، همچنین می گفتی به دخترهاش هم همیشه میگوید به جای اینکه وقت تان را در آشپزخانه بگذرانید فعالیتهای فکری و اجتماعی بکنید.
می دانستم پیش از ازدواج با او، حجاب نداشتی:«خانم رهنورد، شنیده ام که به درخواست آقای موسوی با حجاب شدهاید؟»
با همان صراحت همیشگی ات گفتی:« هر کی گفته بی خود گفته.حالا دیگران بگویند تو چرا باور کردی؟به نظرت من آدمی هستم که مثلاً به درخواست شوهرم حجاب بپوشم؟»
و من توضیح میدادم نه!باور نکردم، میخواستم از زبان خودتان بشنوم.و تو تعریف میکردی که در زمان آشنایی با میرحسین یا به قول خودت حسین، حجاب نداشتی و همچون بسیاری از دختران دانشجو در آن دوره لباس میپوشیدی.به هنگام ازدواج نیز حجاب نداشتی و مدتی بعد از آن نیز همین طور.
به قول خودت با مطالعه و مطالعه و به انتخاب خودت به سوی حجاب رفتی، نه به خاطر درخواست شوهر کاملاً مذهبیات.
و من کنجکاوانه میپرسیدم: یعنی هیچ وقت آقای موسوی که یک مرد کاملاً مذهبی بود به شما نگفت حجاب بپوشید؟ و تو پاسخ میدادی:«سؤالت نشان می دهد نه من را درست شناخته ای و نه او را.نه من کسی هستم که چنین امر و نهیهایی را بپذیرم و نه موسوی کسی است که امر و نهی کند، حتی به دخترانش نیز هرگز امر و نهی نمی کند.نه به دخترانش و نه به هیچ کس دیگر.»
و من باز می گفتم:الان که می دانم این جوری هستید، نه آقای موسوی میتواند شما را مجبور به انجام کاری کند و نه ممکن است که خودتان بپذیرید.اما خب آن موقعها هم شما یک زن خیلی جوان بودید و هم موسوی یک انسان مذهبی که از یک خانواده ستنی برخاسته بود، گفتم شاید آن موقعها...
و میگفتی:«موسوی از همان موقع این جوری بود و هیچ علاقه ای به تحمیل عقاید خودش به دیگران از جمله همسرش نداشت» و بعد با خنده ای اضافه می کردی:«بر فرض هم که داشت، مگر من ممکن بود قبول کنم؟من خودم محال است زیر بار این بروم که کسی چیزی را به من تحمیل کند.تا خودم به حقیقتی نرسیده ام مجاب کسی نمی شوم.»
با اصرار می گفتی که حجاب یک انتخاب شجاعانه از جانب خودت بوده است، می گفتی قبل از اینکه موسوی را بشناسی، شناسائی اسلام و حجاب را آغاز کرده بودی ...جریان اسلامگرایانه را بیشتر توسط شریعتی در حسینیه ارشاد شناختی . پس با جرئت به این انتخاب دست زدی با این همه هنوز هم معتقد بودی که پوشش زن مسلمان باید انتخاب خودش باشد و نه یک اجبار و دستور. »
تو و موسوی برای من سمبل یک زوج عاشق هستید که بعد از این همه سال زندگی مشترک، همچنان عاشق ماندهاید . در روزهای انتخابات عکسی از تو در کنار موسوی انتشار یافت که دست در دست هم داشتید که خیلی معروف شد، از نظر خیلیها این عکس کلیشه های رایج در جمهوری اسلامی را شکست.وقتی به تو گفتم این عکس انتخاباتی خیلی مورد توجه قرار گرفته، گفتی :« اما دست در دست هم قدم زدن و راه رفتن عادت ما بود و هست... من و موسوی وقتی در خانه هم راه میرویم حتی اگر یک نیمچه پله ای هم مقابلمان باشد دست هم را میگیریم یعنی این کار برای ما یک رفتار طبیعی مثل سلام کردن است . ما از زمانی که با هم نامزد شدیم تا الان که نزدیک به 37 یا 38 سال از آن زمان میگذرد ،هیچوقت راهی نبوده که دست یکدیگر را نگیریم و در آن گام بگذاریم چه آن مسیر خانه باشد یا بیرون از خانه . استقبال مردم از رفتار طبیعی و ساده ما به روانشناسی جامعه ای باز می گردد که پر از تابو و ممنوعیتهای بی دلیل است . جامعه ای که در آن بی خود آن را سرشار از تابو و تحریم کردهایم.»
در یک شب بارانی، با جمعی از خانواده های زندانیان سیاسی به دیدار یک زندانی زن که تازه آزاد شده بود، میرفتیم.باران تندی به شیشه های اتومبیل میخورد و تو به بیرون خیره شده بودی، به باران.سرنشینان ماشین همه با هم حرف میزدند و فقط تو در سکوت باران را نگاه میکردی تا اینکه پشت یک چراغ قرمز، جوان گلفروش گلهای نرگس اش را برای فروش به طرف ما گرفت.تو دو دسته گل نرگس از او خریدی.
در یک شب بارانی، با جمعی از خانواده های زندانیان سیاسی به دیدار یک زندانی زن که تازه آزاد شده بود، میرفتیم.باران تندی به شیشه های اتومبیل میخورد و تو به بیرون خیره شده بودی، به باران.سرنشینان ماشین همه با هم حرف میزدند و فقط تو در سکوت باران را نگاه میکردی تا اینکه پشت یک چراغ قرمز، جوان گلفروش گلهای نرگس اش را برای فروش به طرف ما گرفت.تو دو دسته گل نرگس از او خریدی.
پرسیدم دو دسته گل را برای زندانی تازه آزاد شده خریدهاید؟ گفتی که نه، فقط یک دستهاش را.
من با شیطنت گفتم:«آهان، فهمیدم و یک دستهاش را هم برای آقای موسوی عزیزتان خریدهاید.»
فوری گفتی:«نه! برای او نگرفتهام.برای خودم خریدهام.گاهی بد نیست آدم برای خودش هم گل بگیرد.گل نرگس را خیلی دوست دارم.هر وقت بتوانم میخرم و در سجاده یا روی میزم میگذارم.عطرش سرمست کننده است.»
میدانستم گل نرگس را خیلی دوست داری و شاید هم برای همین نام یکی از دخترها را نرگس گذاشته بودی.
و میدانستم که میرحسین اغلب روزها در بازگشت از دفتر کارش، شاخه گلی را برایت میآورد، شاخه گلی که از باغچه کوچک حیاطتان میچید، گلهایی که خودش کاشته بود...و حدس میزدم دسته گلی را که حالا خودت خریده ای در کنار شاخه گلی که همان روز میرحسین برایت چیده بود، میگذاری.
منبع:وبلاگ نویسنده