به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

ناصر فكوهي
نسبت فرهنگ و خودشيفتگي


خودشيفتگي (narcissism) را مي‌توان موقعيتي ذهني تعريف كرد كه يك فرد يا يك گروه اجتماعي در قالب آن درباره خود دچار نوعي توهم مثبت و مبالغه‌آميز باشد. اگر توهم منفي سبب نوعي تحقير خويشتن و زمينه‌اي براي فرهنگ‌پذيري به حساب مي‌آيد، خودشيفتگي مي‌تواند برعكس زمينه‌هايي را ايجاد كند كه فرد در برابر محيط بيرون خود، چه محيط بلافصل و چه محيط دورادور، به گرد خويش حصار بكشد و با قرار دادن واقعي يا توهمي خود درون اين «جزيره» امن، به خود نوعي مصونيت غيرواقعي نسبت به آن محيط بدهد.
بحثي كه ما در اينجا به دنبال آن هستيم از اين اصل اوليه حركت مي‌كند كه مورد پذيرش و تاكيد اكثر انسان‌شناسان و فرهنگ‌شناسان است: اينكه خودمحوربيني  فرهنگي اصلي تقريبا جهانشمول در ميان فرهنگ‌هاي مختلف به شمار مي‌آيد به صورتي كه حتي در ساختارهاي زباني – همان‌گونه كه فرانسواز هريتيه انسان‌شناس و استاد كلژ دو فرانس اخيرا در گفت‌وگويي با روزنامه لوموند 11 فوريه 2012 بر آن تاكيد كرده است– نيز خود را نشان مي‌دهد: در اكثر زبان‌ها وقتي از «ما» صحبت مي‌شود از آن معنايي نزديك به «انسان» فهميده مي‌شود و به نسبتي كه از اين مركز معنايي فاصله مي‌گيريم «آنها»يي تعريف مي‌شوند كه زباني ديگر و كم‌ارزش دارند (همچون بربرها براي يونانيان) يا ديگراني كه اصولا در رده انسان‌ها قرار مي‌گيرند (همچون «وحشي»هاي سرخپوست براي اروپايي‌هاي قرون 18 و 19). بنابراين خودشيفتگي را فراتر از مفاهيم و تعاريف روان‌شناسانه‌اش، بايد يك آسيب اجتماعي و فرهنگي به حساب آورد زيرا سبب مي‌شود كه واقع‌بيني يك گروه نسبت به خود او از ميان برود و رفته‌رفته و تا مراحلي كه مي‌توانند بسيار حاد باشند ساختارهاي اسطوره‌اي و خيالي جايگزين آنها شوند. پرسشي كه اكنون در رابطه با فرهنگ ايراني پيش مي‌آيد اين است: آيا ما كمتر يا بيشتر از ديگر فرهنگ‌ها در معرض خودشيفتگي قرار داريم و با چه آسيب‌ها و تبعاتي؟ در نگاهي نخستين و براي آنكه پاسخي اوليه به اين پرسش بدهيم بايد بگوييم كه برخورداري از يك تمدن باستاني يا نوعي تداوم تاريخي كه خود را در اشكال زبان‌شناختي، مادي و ذهني نشان مي‌دهد (همان‌گونه كه در مورد ايران وجود دارد) به ويژه زماني كه موقعيت كنوني آن تمدن با موقعيت‌هاي تاريخي آن يا موقعيت‌هاي متصورشده يا پنداشته‌شده تاريخي آن، همخواني نداشته باشند مي‌توانند منبعي اساسي براي سوق دادن آن فرهنگ به طرف خودشيفتگي باشند. اين مورد درباره كشور ما تا حد زيادي صدق مي‌كند. به نظر مي‌رسد كه ايرانيان (البته بيشتر گروهي از نخبگان منظور نظر است) نسبت به خود، رابط دروني فرهنگ خويش و رابطه فرهنگ خود با ساير فرهنگ‌ها دچار نوعي خودشيفتگي‌اند كه از حد خودمركزبيني رايج ميان اكثر فرهنگ‌ها فراتر رفته و آثار سوء آسيب‌شناسانه‌اي نيز داشته و دارد. اما بعد ديگري از اين خودشيفتگي در رابطه با جهان است: شايد لازم به يادآوري زيادي نباشد كه بسياري از ايرانيان خود را از هر لحاظ «گل سرسبد» تمدن‌ها و فرهنگ‌هاي جهان مي‌شناسند و اينكه از آنها تجليل و تمجيد شود را امري بسيار «طبيعي» ارزيابي مي‌كنند. اما در اين ارزيابي ابدا توجهي به اين نكته نمي‌كنند كه در جهان كنوني در بسياري موارد مولفه‌هاي ديگري به جز فرهنگ‌هاي ملي، «ارزش ذاتي» يك اثر يا يك هنرمند يا شخصيت و غيره مبناي اين ارزيابي‌ها براي «افتخارآفريني» است كه گاه حتي در تضاد با آن مولفه‌ها قرار دارند. و آنچه در خودشيفتگي فرهنگي خطرناك مي‌نمايد نيز دقيقا همين گونه آسيب‌هاست كه موقعيت‌هاي متعارف و پايدار را از ميان برده و به جاي آنها موقعيت‌هاي مقطعي اسطوره‌اي را قرار مي‌دهد.