به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۲

نفیسه زارع کهن 
چه بی نشاط بهاری 

چهار سال پیش بود، همین روزها، هرچند رنگی‌تر، هرچند زنده‌تر، هرچند شادتر، هرچند سبزتر... 
خیلی‌ها بودند خیلی‌هایی که دیگر یا این‌جا نیستند یا... 

شما هم بودید. یادتان هست؟ استادیوم آزادی؟ روسری سبز و لبخند همیشگی بر لب. 

آن‌قدر شلوغ بود که صدای هم را نمی‌شنیدیم. لبخندها و نگاه‌ها برایمان تمام حرف‌ها بود، اما خندیدید و از امیدواری که همه جا را فرا گرفته بود گفتید. گفتید که حالا باید با همه قوا در صحنه ماند و ناامید نبود و رفت تا به هدف رسید. مثل همیشه با امید گفتید، مثل همیشه چشمان‌تان برقی زد که آدم دلش می‌خواست دنیا را با آن زیر و رو کند. 

یادتان هست؟ چند ماه بعدش. دیگر آن‌قدر رنگی و شاد و سبز نبود. 

اما شما بودید بازهم با همان امید با همان نشاط. این‌بار ندیدم‌تان صدایتان را از پشت گوشی شنیدم. ولی بازهم با همان نجابت و امیدواری. برایم از تحمل سختی‌ها گفتید. از این‌که نباید شانه خالی کرد باید ماند و ادامه داد. برایم از زنان گفتید، از نقش پررنگشان. برایم از این گفتید که در سختی‌هاست که آدمی رشد می‌کند و می‌بالد و بزرگ می‌شود، گفتید که اگر همیشه همه‌چیز بر وفق مراد آدمی باشد که نمی‌شود... گفتید هم را ببینیم... نشد. آخ که کاش دیده بودم‌تان... 


یادتان هست؟ یک سال بعدترش؟ آن وقت خیلی‌ها دیگر نبودند اما شما بودید هنوز. گیرم که رنجور و خسته، اما بودید. انگار که روزگار لج کرده باشد، انگار که بخواهد بگوید نمی‌گذارم دهر به کامت بگردد و نگذاشت... نامراد... خبر آمد که بیماری نحیف‌تان کرده، خبر آمد که خوب نیستید، باورم نمی‌شد... اما بچه‌ها می‌گفتند خوبید هنوز امید دارید هنوز ریشه‌های جان‌تان سبز است... خوش بودم با این خیال که بیماری هم نمی‌تواند ریشه سبز امیدتان را بخشکاند... چه خیالی... 
یادتان هست؟ 
آن روز، در بیمارستان آتیه؟ 
همه ما را دیدید. یادتان هست صف کشیده بودیم تا بیاییم و ببینیم‌تان؟ یادتان هست. هرکسی با بغضی که می‌خواست جلوی دیگری سرباز نکند از اتاق بیرون می‌آمد. 
من که خوب یادم است دیگر هم یادم نمی‌رود که مگر می‌شود فراموش کنم چهره همیشه خندانی را که حالا به زور از گوشه چشم نگاهم می‌کرد و دستم را با همه زورش فشار می‌داد با این‌که نیرویی نمانده بود... فشار داد تا یادم بماند که مبادا ناامید شوی... مبادا تنها بگذاری بقیه را... مبادا... مبادا... 
و حالا یک سال از آن روز گذشته هنوز گرمای دست‌تان را حس می‌کنم و حرف‌هایی که ناگفته ماند... 
قول داده‌ام که ناامید نشوم در این روزها که مانند همان چهار سال پیش باید کاری کرد هرچند اصلا شبیه آن روزها نیست... 
فریده خانم جان عزیز من 
یادتان هست؟ شماره‌تان را برایم اس‌ام‌اس کردید... یادتان هست زنگ زدید و گفتید باید کاری کرد؟ 
یادتان هست؟ ... هنوز شماره‌تان درگوشی تلفنم هست نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آید پاکش کنم... انگار هنوز منتظرم تا زنگ بزنید و باز برایم از امید بگویید و با همه هیجان بگویید باید کاری کرد... آخ فریده خانم، چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید...