پوریا سوری
اهمیتی ندارد با قلبی مچاله قدم در راه نهاده باشی یا خاطری آسوده، گاهی اوقات به نظرم فقط قدمزدن آغاز یک تغییر است. شاید دیده باشید آدمهایی را که تصمیمهای بزرگشان، غمهای بزرگشان، شادیهای بزرگشان را هنگام قدمزدن رقم میزنند، فراموش میکنند، مییابند، دیدهاید این آدمها را نه؟ من هم از همان دست آدمها هستم و گاهی همه چیز را زمین میگذارم و میروم فقط قدم بزنم.
گاهی اوقات فقط قدمزدن آغاز یک تغییر است
روزنامهنگارم و به «اصلاحات» معتقدم، عقیده دارم برای ادامه حیات و تاثیرگذاری در فضای فرهنگی کشور باید روزنهای وجود داشته باشد تا مسیرِ تغییری شود، اهل گوشهگرفتن و تارک دنیا شدن و عجالتا ترک ایران و مهاجرت هم نیستم. تمامیت ارضی ایران برایم اولین اصل است و کشورم؛ ایران را دوست دارم.
پس خوشبختانه هماکنون در ایران زندگی میکنم، به تغییر و اصلاح وضع موجود میاندیشم و خلاصه اینکه به همین دلایل پای صندوق رای رفتم و از آخرین روزنههای امید، ناامید نشدم و هی با خودم زیر لب خواندم:
به کجاها بَرَد این «امید» ما را؟
و هی زمزمه کردم «به کجاها بَرَد ما را... به کجاها بَرَد ما را... به کجاها بَرَد این «امید» ما را» و هر که با نگاهی عاقل اندر رفیق، شماتت کرد که «تو» چرا به بازی یا هرچه اسمش هست تن دادی، برایش شمردهشمرده و با حوصله توضیح دادم که اگرچه صبر و صبر و صبر جوهر زندگی ما در چهار سال گذشته بوده است اما چه کنم که:
نشد این عاشق سرگشته صبور
نشد این مرغک «پربسته» رها
و برای همین پربستهها، همان خستهها، همان دل به روشنایی بستهها، جمعه به اصلاحات رای دادم و شبی را تا صبح همراه رفیقانم؛ روزنامهنگارانی امیدوار و نگران، پلک برهم ننهادم و امروز که روز دیگری است و سرآغاز تغییر، از اینکه بر تردید غلبه کردم و از تلالوی همین خورشید 25 خرداد که اتفاقا رنگ آشنایی هم دارد، یخ پاهایم کمی آب شد و کمر راست کردم و بعد از چند سال وقتی در خیابان قدم زدم احساسِ مال اینجا بودن و سر به سقف ساییدن داشتم، خوشحالم.
امروز قدم زدن در خیابانها رنگی دیگر دارد، حتی گرمای هوا خوشایند است، حتی همین حال سادهای که ما داریم، همین اندکک؛ این شادمانی بیسبب... بیخیال خواندن این وجیزهها، حالمان که خوش است خدا را شکر، برویم کمی قدم بزنیم. قدم زدن خیلی مهم است.