به نام انسان
سلام دایه سلطنت
مادرجان می خواستم این نامه که بمناسبت نوروز است را برای خودت بنویسم که با کلمه کلمه اش بدانی عیدی ندارم٬ولی در رقص گلوله و شمشیر و درنهان بودن عشق٬ تصمیم گرفتم که این خونین دل نوشته راکه از دردها و رنج ها استخوانهایم را می سوزاند و خاکستر می کند به پاره ی تنت فرزاد بنویسم که این کمتر از هیچ با کوله باری از درد و رنج و فقر بر دوش ات سنگینی نکند که کلمه به کلمه و خط به خط اش بغض های رسوب شده ایست در سینه ام.
سلام آقا معلم
آقا معلم این روزها در میان رنگهای رنگین سفره های هفت سین دل من دریایست از عیدی نداشتن هایی که سالیان زنده گی ام(ببخشید زنده مانی ام)با شعرهای کارو که مملو از درد و رنج و فقر است ٬جوانی ام را به پیری رسانده همانگونه که جوانی جای کودکی ام را گرفت.سالیانی که گذر زمانش٬به زندانی کشاندم که روزگاری در رقص قلم ات.
نامه هایت را که عاشقانه های کودکانه ی کوردستان بود٬از همین محصوریت دربندت از سیم های خاردار ودیوارهای بلند گوهردشت برایمان به تصویر می کشیدی.
آقا معلم
این روزهایم که درد نهان شده ایست در پستوی خنده هایم وبرای همراه شدن با لحظات شاد دیگر دوستان دربندم خودم را پشت آن پنهان کرده ام به تو می خواهم بنویسم از عید نداشتن هایی که در کودکی گمشده ام و غوطه ور بودن در محرومیت ومحدودیت تنها بهار طبیعتش را بچشم دیدم و بهارش هم در تقویم تاریخ با روز تو و سال اشک دایه سلطنت و سال خون کوردستان و سال لعنتی ۸۹ با سرخی ای از خون به یادگار مانده است.
آقا معلم
مگر می شودعیدی داشت وقتیکه به جرم عشق تروریست خواندنت و امروز جای خالی ات بر سفره ی هفت سین خانه ی محقرتان در کامیاران با اشک های خونین دایه سلطنت پر شده است.
مگر می شود عیدی داشت وقتیکه دستان کارگری ستار بهشتی بر هفت سین گوهرش خالی می شود و جای حضور سردار خلق غلامرضا خسروی بر هفت سین ایرانش با گل های سرخ تزیین می شود و آرامش گوهردشت از نبود سرخ ترین زمانه شاهرخ زمانی که زندان را در خود به زندان کشیده بود.
وقتیکه قاتلان کشتار ۶۷ و قتل های زنجیره ای می شوند امید واهی و روباه بنفش می شود حقوقدان و زندان پر از آنانکه جرمشان عقیده است و اندیشه.
مگر می شود عیدی داشت وقتی که آشوویتس به نام لیبرتی مترادف می شود و باکور به جای نوروز آتش و خون می سراید و حقوق بشر می شود بشر حشر…
آقا معلم
وقتیکه که بو سه های خیابانی غدقن نمی شود و شلاق می شود و جواز عشق بازی می شود قرارداد و کالایی شدن عشقت عید بی معنا میشود.
وقتیکه عقده های زنده گی ات را با ضجه زدن های شاهین در سینه ات فریاد بکشی و رسوب کنی مبادا که فریاد کشیدنش شلاق شود و دست و پاهای پینه بسته ات دلخوش باشد به سابیرهاکا و سهمت از این دنیای استثمارگر بشود همان چند خط٬عیدت هم می شود تمام روزهای بی عید سال.
وقتیکه آرامش و خلوت نت های اسفندیار منفردزاده و شهیار قنبری و شاعرانه های ایرج جنتی عطایی جایشان با کاسه لیسان شعر و موسیقی عوض می شود و شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود و آنکه با رقص قلم اش آزادی را به تصویر می کشد و در پس آن همخانه ی زندان می شود بی عیدی برایم معنا می شود.
وقتیکه زانیار مرادی و لقمان مرادی و هوشنگ رضایی سپیده به سپیده ی هرروز تولدی دوباره می گیرند و چشمان زینب جلالیان به سوی ندیدنی می رود که آبیدر و زریوار در حسرت نگاه کردن هایش بماند.
وقتیکه نام حبیب لطیفی در قفسه های تجارت حقوق بشر به فراموشی سپرده می شود و امیر امیرقلی از فریاد رسانی کوبانی در سهمگین ترین حکمهای سالیان اخیر۲۱٬ سال حکم می خورد و سکوت تاجران حقوق بشر و نام سخی ریگی دانشجوی بلوچ و همان سبزپوش زاهدان در دکان بنفش نشینان خاک می خورد و حکم ۲۰ ساله اش می شود با دو تبعیدش به کارون می شود هوا …
آقا معلم
سالهاست که عیدم در کوچه پس کوچه های فقر رنگ نداری و پینه بستگی به خود گرفته است و در رقص اختلاس ها و دزدی های میلیاردی و سفره های خالی مردم عیدی ندارم.
وقتیکه پسران کوردستان در کودکی گمشده یشان کولبر می شوند و به جنگ گلوله ها می روند و دختران کوردستان از نداری و از فقر فرهنگی به جای مدرسه تن به ازدواج می دهند.
آقا معلم
سالها قبل در پی راه صمد و کرامت الفبای انسانیتمان آموختی و امروز هم با من بگو. براین بلند بی صدا که غزل دوباره می چکد چگونه لباس سیاهم را از تن برکنم وقتی که در پشت خنده هایم ٬تمام روزهای سال را خون فرا گرفته است و ماشین کشتار اعدام به جلو می تازد و هر روز انسان را به دار می کشد و دستان سیاه کودک واکسی ٬واکسی می ماند و آن یکی دگیر به اجبار تن اش را ووجودش را به حراج می گذارد و وقتیکه در پی نداری مادر بخیه ها از چانه ی کودک باز می شود و بی شرمی پزشکی که …
آقا معلم
با همان الفبای انسانیتی که یادمان دادی از عید نداشتن هایم گفتم و در عین عید نداشتنم با همان الفبا می خواهم عید را تبریک بگویم٬به مادران عزادار و مادرانی که فرزندانشان در بندند٬به تن فروش کنار خیابان و به دخترک گل فروش سینه ی قبرستان٬به زحمتکشان دست وپا پینه بسته و به کودکان کار که عید برایشان تکرار تمام روزهای بی عید سال است و به تمام آنانکه از سرکوب ارتجاع و فاشیسم و استثمار سرمایه داری ٬انسانیتشان بی رنگ و یا کم رنگ شده است٬می خواهم به رسم الفبایی که به ما آموختی بگویم که نه عیدی دارم و نه عیدی ای ولی عیدتان مبارک…
شاگرد ناخلف و تروریستت
سعید شیرزاد - زندان گوهر دشت