یادداشتی خطاب به فاطمه صادقی، محمدرضا نیکفر
در برابر جوخه اعدام − بر روی زمین: احسن ناهید. دیگر زندهیادان: شهریار ناهید، جمیل یخچالی، عبداله فولادی، مظفر نیازمند، سیروس منوچهری، اصغر مبصری، مظفر رحیمی، عیسی پیرولی، عطا زندی و ناصر سلیمی.
(عکسها از جهانگیر رزمی)
این یادداشتی است خطاب به خانم فاطمه صادقی، دختر شیخ صادق خلخالی، نخستین حاکم شرع "دادگاههای انقلاب".
مصاحبه خانم صادقی با ماهنامه "اندیشه پویا" درباره پدرشان بحثانگیز شده است. برخی گفتههای ایشان برای من و بسیاری دیگر تکاندهنده بود. اینکه خانم صادقی به عنوان پدر به خلخالی بنگرد و خاطرات خوشی از او داشته باشد، تعجبآور نیست، و بیان آن هم اشکالی ندارد. تعجبآور این است که کارکرد کسی چون خلخالی به "جا"ی او برگردانده میشود و مسئولیت از خود او گرفته میشود.
در یادداشت زیر به این نکته میپردازم، پس از آنکه شرح میدهم چرا به لحاظ تجربه شخصی نمیتوانم شخصی به اسم خلخالی را (یا خمینی را، یا لاجوردی را، یا همین امروز خامنهای را) فراموش کنم و کارکرد او را به یک "جا" برگردانم. به نحو اولی کسانی را هم که خلخالی کشته، به یک "جا" و نقش برنمیگردانم و با تمرکز بر یاد عزیز یک تن از کشته شدگان، به همه به عنوان انسان مینگرم.
خانم فاطمه صادقی،
موضوع پدر شما برای من تا حدی "خصوصی" است، یعنی من به صورت خصوصی هم با پدر شما مشکلی اساسی دارم و در اینجا همانا این نگاه "خصوصی" مبنای اندیشه بر مسئولیت است. در تنش میان زیستجهان، جهانِ زیست مشخص انسانی، با سیستم، تنش میان خصوصی و مشخص با عمومی و انتزاعی، چه بسا مسئولیت تشخص خود را از دست میدهد، به سیستم منتقل میشود و از این طریق زائل میگردد.
پیام این یادداشت دعوت است به واگشت به زیستجهان و بستن پای مسئولیت در آن. خودمان در زیستجهان میمانیم و سیستم و "جا"هایش را برمیگردانیم به آنجایی که داشت از دل جهان زندگی برمیآمد.
عزیمتگاه من سطح روابط چهره به چهره انسانی است. خانم صادقی، با چنین عزیتگاهی من از پدر شما نفرت شخصی خود را هم ابراز میکنم، نفرتی به این شکل که میگویم کاش از مادر زاده نشده بود؛ و متأسفم که این نفرت نتیجهاش به شما هم برمیگردد: اگر او نبود، شما هم نبودید. اما من نمیخواهم شما نباشید.
بمانیم در سطح روابط چهره به چهره انسانی: پدر شما باعث شد که من عزیزترین همکلاسیام را از دست بدهم: علی احسن ناهید. با او رفیق شدم در همان اوایل مهر ۱۳۵۴ که هر دو پا به دانشکده پلیتکنیک گذاشتیم. مهربان بود، مردمدوست بود، شجاع بود. با خانواده او هم آشنا شدم. پدرش را از دست داده بود. با مادرش زندگی میکرد، و با شهریار، برادر دیگرش که دو سالی از او کوچکتر بود و در رشته پزشکی تحصیل میکرد. احسن فعال سیاسی بود، اما شهریار ضمن مردمدوست بودن و حساس بودن به مسائل سیاسی، اهل کار گروهی نبود. هر دو کوهنورد بودند. احسن به صخرهنوردی هم علاقه داشت و میتوانست حتا آموزش هم بدهد.
خانواده ناهید کرد بودند. احسن یک پایش در کردستان بود و یک پایش در تهران. یادم میآید که تابستانها در منطقه مرزی در یک شرکت جادهسازی کار میکرد و هر بار که به تهران میآمد چقدر تعریف داشت. از فقر و بدبختی آن مناطق میگفت و از شرایط سخت کار. در میان توده زحمتکش میگشت و کوشش میکرد مردم را بشناسد. عمیقا زحمتکشان را دوست داشت و به کار و زحمت احترام میگذاشت.
و چه شوخ و بامزه بود! همکار هم میشدیم در آزمایشگاه شیمی. در آن آزمایشگاه، چنانکه افتد و دانی، چیزی برای نوشیدن وجود داشت، و ما به سلامتی هم یواشکی مینوشیدیم و شاد و شنگول میشدیم و دست آخر چنان محصولی به بار میآوردیم که یکبار در ویترین آزمایشگاه گذاشتند برای تماشا! متنفرم از پدر شما که او را کشت. اگر او را میدیدید، از همان لحظه اول دوستش میداشتید! نمیدانید چه نازنین بود. من خیلی از دوستانم را از دست دادهام، ولی او رفیق جانجانی من بود.
ما در یک رابطه گروهی بودیم. اواخر تابستان سال ۱۳۵۶ بود. احسن رفت کردستان و قرار شد وقتی برگردد برای اینکه همدیگر را ببینیم او روی یک تیر چراغ برق علامت سلامتی بزند: یک حرف S. روز موعود که رفتم علامت سلامتی را ببینم، دیدم با یک فرچه کلفت یک S سرخ بر روی تیر چراغ برق نقش شده که هنوز تر و درخشان و "خونچکان" بود. تعجب کردم. ماندم که چه کنم. اما منطقی اندیشیدم و گفتم ما در مورد حد کلفتی حرف و تازه یا کهنه بودن رنگ آن حرفی نزده بودیم. قرارمان یک S بود و قرار اجرا شده بود. سر قرار رفتم و پس از روبوسی تعجبم را ابراز داشتم. گفت که صبح زود به خانه که میرسد ماژیک نمییابد، اما یک سطل رنگ قرمز با یک فرچه مییابد و تصمیم میگیرد که علامت را بزند. با خود گفته بود قرار قرار است، با سطل رنگ و فرچه کار محکمی را انجام میدهد و کار از محکمکاری عیب نمیکند! این ماجرا گذشت. پدر شما او را و برادرش را و همراه با آنان ۹ تن دیگر را اعدام کرد، پس از آن در همان کردستان عدهای دیگر را. در آن ایام خیلیها گیر افتادند، و چه بسا اعدام شدند. عدهای هم توانستند فرار کنند، از دست پدر شما و همکارانش. آخرین روزی که میخواستم تهران را ترک کنم رفتم به وداع با جای قرارم با احسن ناهید. هنوز آن S را میشد روی تیر چراغ برق دید. رنگپریده بود اما هنوز دیده میشد. نشانهای بود از یک دوست، دوستی که پدر شما او را کشت. این روز وداع من با تهران بود و من آن روز را فراموش نمیکنم، و درست به همین خاطر شیخ صادق خلخالی را.
پدر شما آدمهای زیادی را کشته است. کشتن هیچ کس به حق نبوده است. اما آدم در مورد کسانی که آنان را میشناخته با کلماتی پراحساستر میتواند حرف بزند. و من احسن و شهریار ناهید را میشناختم. حتا گیریم که خلخالی حق داشت احسن را که فعال سیاسی بود بنابر آنچه شما "قاطعیت" مینامید، بکشد، اما شهریار را برای چه کشت؟ شهریار رفته بود به زادگاهش و دنبال برادرش. چگونه از او بازجویی کردند؟ چه اتهامی بر او بستند؟ − و پیش از او بر احسن، که گویا حین انتقال به زندان پاسداران مراقبش به او شلیک کرده بودند. احسن را روی برانکارد آوردند و در برابر جوخه اعدام گذاشتند.
سمت راست با دست شکسته: ناصر سلیمی
و هنوز پس از گذشت سالها، نگاهها متوقف است بر روی آن عکس، عکس تیرباران ۱۱ تن جوان کرد در پنجم شهریور ۱۳۵۸ در اطراف فرودگاه سنندج. نمیدانم با آن عکس چه میکنید. جرأت دارید به آن بنگرید؟ از روزهای اول انقلاب هم عکسهایی تکاندهندهای وجود دارد. به آنها لابد صادق خلخالی با افتخار مینگریسته: به جنازههای تیرباران شدهها که نگاه میکرده از "قاطعیت انقلابی" اسلامی خود به وجد آمده و الله اکبر میگفته است. آن عکسها محصول کار را نشان میدادهاند، اما عکس تیرباران آن ۱۱ تن حین کار برداشته شده. این مهمترین سند از کارکرد رژیمی است که هنوز یک سال از عمر آن نگذشته بود. این سند به دوران انباشت اولیه قدرت تعلق دارد و به ما میگوید "نظام" چگونه مستقر میشود.
و من این یادداشت را نمینوشتم اگر در مصاحبه شما به این عبارت برنمیخوردم:
«آن فضای ایدئولوژیک قاطعیت انقلابی میطلبید؛ و کسی که در جای آقای خلخالی مینشست گویی باید به آن قاطعیت انقلابی پاسخ میداد.»
نکته کلیدی در این عبارت با لفظ "جا" مشخص میشود. دارید میگویید که "جا"یی وجود داشته که بر حسب اتفاق آقای خلخالی آن را اشغال کرده، اما هر کس دیگری هم میتوانست آن را اشغال کند و همان نقشی را ایفا کند که خلخالی ایفا کرد. پس احسن و برادرش و یارانشان و بسی کسان دیگر را آن "جا" کشته است، نه افراد معینی همچون شیخ صادق خلخالی.
به این ترتیب میرسیم به موضوع قدیمی مسئولیت. آدولف آیشمن هم در آن محاکمه مشهور گفت که "جا" یعنی سیستم مقصر بوده است و او هر چه کرده به اقتضای "جا"یش در سیستم کرده است.
اما کشتن همیشه کشتن انسانهای واقعی است. مصدر حکم قتل، مثلا حاکم شرع، مثلا کسی چون صادق خلخالی، به احسن میگوید: تو مهدور الدم هستی. و سپس نه به یک "جا" بلکه به یک موجود زنده شلیک میشود.
این بحث، قدیمی است: جا در برابر جان، سیستم در برابر انسان، اجبار در برابر آزادی. شما، به عنوان کسی که علوم انسانی خوانده، باید با این بحث و با موضوع ابتذال توجیهگری شر با توسل به "جا" و سیستم آشنا باشید. اما متأسفانه به این توجیهگری مبتذل متوسل شدهاید.
و من در بالا از احسن گفتم، به عنوان انسان، انسانی یگانه، و نه یک "جا". عکسی که از قتل او و یارانش به جا مانده، ضد سیستم است: عکسی است زنده، پر تحرک که نشان میدهد چگونه کسانی کسانی دیگر را میکشند. تا زمانی که توجیهگری توسل به "جا" و سیستم عمل میکند، کشتار ادامه دارد. حس مسئولیت انسانی در تقلیل ندادن خود و دیگری به "جا" است.
خانم صادقی، شما در مصاحبه خود دوبار انسان را به "جا"ی آن برگرداندهاید. خودتان را تقلیل دادهاید در حد "جا"ی فرزند، و کارکرد پدرتان را محول کردهاید به "جا"ی او به عنوان حاکم شرع در دورهای حاد و بحرانی. با این کار از مسئولیت خود برای قضاوت گریختهاید و از شخص پدرتان هم مسئولیت اعمالش را گرفتهاید. نمیدانم آیا وجدانتان راحت شده است یا نه. امیدوارم چنین نباشد و دوباره در این باره فکر کنید.
گویا نیوز