به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

خاطرات بی نظیر بوتو
 روایت بی نظیر بوتو از اعدام پدرش؛ خداحافظ تا روزی که دوباره ببینمت!
آنها پدر مرا در ساعات اولیه صبح چهارم آوریل 1979 در زندان مرکزی راولپندی به قتل رساندند. من که به همراه مادرم، چندین مایل آن طرف تر در یک اردوگاه متروکه آموزش نیروهای پلیس در "سینهالا" زندانی بودم، لحظه مرگ پدرم را حس کردم. با وجود قرص های والیومی که مادرم برای پشت سر گذاشتن آن شب عذاب آور به من داده بود، یک مرتبه در ساعت 2 بامداد از خواب پریده و صاف در رختخواب نشستم. "نه"، این فریاد در میان گره های گلویم منفجر شد. "نه"! من نمی توانستم نفس بکشم، نمی خواستم نفس بکشم. پدر! پدر! با وجود گرما، سردم بود، خیلی سرد و نمی توانستم جلوی لرزشم را بگیرم. چیزی وجود نداشت که من و مادرم بتوانیم برای دلداری به هم بگوییم.
 ساعت ها سپری می شدند در حالی که ما در استراحتگاه ساده پلیس در کنار یکدیگر کز کرده بودیم. سحرگاه آماده بودیم تا جسد پدرم را تا گورستان خانوادگی آباء و اجدادیمان همراهی کنیم.
"من در عده (iddat) هستم و نمی توانم غریبه ها را ملاقات کنم. تو صحبت کن" این حرفها را مادرم وقتی که زندانبان وارد شد، با بی حوصلگی گفت. او داشت دوره چهار ماه و ده روز کناره گیری یک بیوه از غریبه ها را شروع می کرد.
من به داخل اتاق جلویی که کفی سیمانی و کاملا ترک خورده داشت و اتاق نشیمن ما محسوب می شد، رفتم. بوی گندیدگی می داد.
به زندانبان جزء که با نگرانی در مقابل من ایستاده بود، گفتم: "ما آماده ایم که با نخست وزیر برویم." او گفت: "آنها قبلا او را برای تدفین برده اند."
احساس می کردم که او مرا کتک زده است. با تلخی پرسیدم: "بدون خانواده اش؟ حتی جنایتکاران در رژیم نظامی هم می دانند که وظیفه مذهبی ماست که جسد او را تشییع کنیم، برای او دعا بخوانیم و صورت او را قبل از تدفین ببینیم. ما از رییس زندان درخواست کردیم..."
او حرف مرا قطع کرد: "آنها او را برده اند."
"او را کجا بردن؟"
زندانبان ساکت بود.
او سرانجام پاسخ داد: "او مرگ آرامی داشت. من هر چه را که جا مانده بود آورده ام."
او یکی یکی وسایل رقت باری را که از سلول پدرم آورده بود، به من داد. شلوار پدرم، پیراهن بلند و شلوار گشادی که او تا زمان مرگ به تن داشت، چرا که او به عنوان یک زندانی سیاسی از پوشیدن اونیفورم یک جنایتکار محکوم شده سرباز می زد؛ قوطی چاشت برای غذا که او از ده روز پیش، از خوردن امتناع ورزیده بود؛ پارچه رختخوابی که تنها پس از آنکه سیم های بیرون زده تختخواب، پشت او را زخمی کرده بود، به او داده بودند؛ فنجان او...
"حلقه او کجاست؟ این سوالی بود که توانستم از زندانبان بپرسم."
"او حلقه هم داشت؟"
دیدم که با تظاهر زیادی داخل کیف و جیبهایش را می گشت. سرانجام حلقه پدرم که در اواخر مرتبا از انگشتان لاغرش سر می خورد را به من داد.
او مرتب زیر لب می گفت: "آرام بود. مرگش خیلی آرام بود."
اعدام چطور می توانست آرام باشد؟
بشیر (basheer) و ابراهیم (ibrahim) نوکران خانوادگی ما که به خاطر عدم تامین غذای ما از سوی مسوولین، به زندان آمده بودند، وارد اتاق شدند. وقتی بشیر لباس های پدرم را شناخت، رنگش سفید شد.
او فریاد می زد: "یا الله، یا الله! اونا صاحبو کشتند!" قبل از آنکه بتوانیم جلوی بشیر را بگیریم، او یک قوطی بنزین برداشت و آن را روی خودش ریخت و آماده شد تا خود را به آتش بکشد. مادرم مجبور شد با عجله بیرون بیاید تا جلوی خودسوزی او را بگیرد.
من بهت زده بودم. نه می توانستم چیزی را که برای پدرم اتفاق افتاده بود، باور کنم و نه می خواستم که این کار را بکنم. اصلا امکان نداشت که ذوالفقار علی بوتو (zulfikar ali bhutto)، اولین نخست وزیر پاکستان که مستقیما توسط مردم انتخاب شده بود، مرده باشد. در جایی که سرکوب تنها چیزی بود که از دوران حکومت ژنرال ها بر پاکستان از زمان تولد این کشور در سال 1947، به چشم می خورد، پدرم اولین کسی بود که دموکراسی را به ارمغان آورد. در جایی که مردم هنوز هم مثل قرن های گذشته در اسارت روسای قبایل و زمین داران زندگی می کردند، او بود که اولین قانون اساسی را برای تضمین حمایت قانونی و حقوق مدنی در کشور برقرار ساخت. جایی که مردم برای براندازی حکومت ژنرال ها، مجبور به توسل به خشونت و خونریزی بودند، او ایجاد یک سیستم پارلمانی با حکومتی غیرنظامی و انتخابات در هر پنج سال را تضمین نمود.
نه، این ممکن نبود. "زنده باد بوتو، زنده باد بوتو". این فریاد شادی میلیون ها انسانی بود که به هنگام استقبال از او به عنوان اولین سیاستمداری که تا آن زمان از مخروبه ترین و دورافتاده ترین روستاهای پاکستان دیدن کرده بود، سر می دادند. زمانی که حزب مردم پاکستان (ppp) که به او تعلق داشت، با رای مردم قدرت را به دست گرفت، پدرم برنامه های مدرن سازی خود را اعم از توزیع مجدد زمین هایی که طی نسل ها در تصرف تعداد اندکی فئودال بودند، در میان بسیاری از فقرا، آموزش دادن میلیون ها انسانی که مورد بی توجهی قرار گرفته بودند، ملی سازی صنایع اصلی کشور، تضمین حداقل دستمزدها، امنیت شغلی و ممنوع سازی تبعیض علیه زنان و اقلیت ها آغاز نمود.
شش سال حکومت او، نور و روشنایی را برای کشوری که در تاریکی محض فرو رفته بود، به ارمغان آورد- تا آنکه سحرگاه پنجم ژوئیه 1977 رسید.
سید ضیاءالحق (zia al - haq) رییس ستاد مشترک ارتش ظاهرا وفادار پدرم. ژنرالی که سربازانش را در نیمه های شب برای سرنگونی پدرم و به دست گرفتن زمام امور کشور با استفاده از زور، اعزام کرد. ضیاءالحق، دیکتاتور نظامی که پس از آن، با وجود تمامی تسلیحات، گازهای اشک آور و مقررات نظامی، در سرکوبی طرفداران پدرم ناکام ماند و کسی که نتوانست اراده پدرم را به رغم زندانی کردن او در یک سلول مرگ، در هم بشکند.
ضیاءالحق، ژنرال بی رحمی که پدرم را به کام مرگ کشاند. ضیاءالحق، ژنرالی که در 9 سال بعد، ظالمانه بر پاکستان فرمان راند.
بهت زده در مقابل زندانبان جزء ایستادم، در حالی که بقچه کوچکی را به دست داشتم که تمامی چیزهایی بود که از پدرم بر جای مانده بود، در آن قرار داشت. لباسهای او هنوز بوی عطرش را می داد، بوی شالیمار را. من شلوار او را به سینه ام چسباندم و ناگهان کاتلین کندی (kathleen kennedy) را به خاطر آوردم که اورکت پدرش را در رادکلیف (radcliffe)، مدتها بعد از کشته شدن این سناتور به تن کرده بود. همواره خانواده هر دوی ما را از لحاظ خط مشی سیاسی با یکدیگر مقایسه می کردیم. اکنون، ما پیوندی تازه و هولناک داشتیم. آن شب، و بسیاری از شبهای دیگر، تلاش زیادی می کردم تا با قرار دادن پیراهن او در زیر بالشم، به هنگام خواب، او را نزدیک خود نگاه دارم.
از اینکه زندگی ام اینگونه متلاشی شده بود، کاملا احساس پوچی می کردم. تقریبا دو سال بود که جز مبارزه با تهمت هایی که از جانب رژیم نظامی ضیاء به پدرم نسبت داده می شد، هیچ کار دیگری انجام نداده بودم. با حزب مردم پاکستان در نزدیکی انتخاباتی که ضیاء در زمینه کودتا وعده داده بود، ولی در برابر پیروزی قریب الوقوع ما لغو شد، همکاری کرده بودم. شش مرتبه توسط رژیم نظامی بازداشت شدم ومرتبا حضور من در کراچی و لاهور توسط مسوولین حکومت نظامی قدغن می شد. مادرم نیز همین وضعیت را داشت. او که به عنوان رییس ppp در طول مدت زندان پدرم فعالیت می کرد، هشت بار بازداشت شد. این شش هفته آخر را در سیهالا بازداشت بودیم و شش ماه قبل از آن را در زندان راولپندی به سر بردیم. اما تا دیروز به خود اجازه نمی دادم که باور کنم ژنرال ضیاء واقعا پدرم را خواهد کشت.
چه کسی این خبر را به برادران کوچکترم که در تبعید سیاسی شان در لندن به مخالفت با حکم اعدام پدر مشغول بودند، می داد؟ و به خواهرم صنم (sanam) که داشت آخرین سال تحصیل در هاروارد را سپری می کرد، چه کسی این خبر را می گفت؟ من خیلی نگران صنم بودم. او اصلا آدم سیاسی نبود. اما او هم به همراه همه ما به درون این مصیبت کشیده شده بود. آیا او الان تنها بود؟ دعا می کردم که او با شنیدن خبر اعدام پدرم عمل احمقانه ای انجام ندهد.
احساس می کردم که بدنم به راستی در حال تکه تکه شدن است. چطوری می توانستم به زندگی ادامه دهم؟ به رغم تلاش هایمان، در آخر نتوانستیم پدر را زنده نگاه داریم. خیلی احساس تنهایی می کردم. "من بدون کمک شما چه کار می توانم بکنم؟" این سوال را در سلول مرگش از او پرسیده بودم. به مشاوره سیاسی او نیاز داشتم. علیرغم درجاتی که در امر حکومت از دانشگاه های آکسفورد و هاروارد در اختیار داشتم، اما یک آدم سیاسی نبودم. اما او چه می توانست بگوید؟ با ناامیدی شانه هایش را بالا انداخته بود.
روز قبل پدر را برای آخرین بار دیده بودم. درد آن ملاقات کمابیش غیر قابل تحمل بود. هیچ کس به او نگفته بود که اوایل صبح روز بعد اعدام خواهد شد. هیچ کس به رهبران دنیا که رسما خواستار عفو او توسط رژیم نظامی شده بودند، و در میان آنها جیمی کارتر (jimmy carter)، مارگارت تاچر (margaret thatcher)، لئونید برژنف (leonid brezhnev)، پاپ ژان پل دوم (pope jhon paul ll)، ایندیرا گاندی (indira gandhi) و بسیاری دیگر از سراسر گروه های اسلامی، عربستان سعودی، امارات و سوریه به چشم می خورد، این موضوع را نگفته بود. بی شک، هیچ یک از افراد بزدل رژیم ضیاء زمان اعدام پدرم را به مردم کشور اعلام نکرده بودند، چرا که از واکنش مردم نسبت به قتل نخست وزیر در هراس بودند. تنها من و مادرم از این موضوع خبر داشتیم، آن هم بطور اتفاقی و استنتاجی.
در اوایل صبح روز دوم آوریل، بر روی تختخواب نظامی ام دراز کشیده بودم که مادرم یک دفعه وارد اتاق شد و گفت: "پینکی" (pinkie) مرا با لقب مستعار خانوادگی ام صدا زد، اما لحنش به گونه ای بود که باعث شد بدنم فورا منقبض گردد. بیرون، افسرهای نظامی ایستاده اند و می گویند امروز هر دوی ما باید به دیدن پدرت برویم. این چه معنایی دارد؟
دقیقا معنای آن را می دانستم. او هم می دانست. اما هیچ یک از ما تاب پذیرفتن آن را نداشت. آن روز، روز ملاقات مادرم بود که هفته ای یک بار به او اجازه این کار داده می شد. روز دیگری در هفته برای من در نظر گرفته شده بود. اینکه آنها از هر دوی ما می خواستند به ملاقات پدر برویم، تنها می توانست بدین معنا باشد که این، آخرین دیدار ما خواهد بود. ضیاء می خواست پدرم را بکشد.
ذهنم شتاب گرفت. این خبر باید به بیرون درز می کرد و ما باید آخرین پیام را به جامعه بین المللی و به مردم می فرستادیم. فرصت تمام شده بود. با عجله به مادر گفتم: " به آنها بگو، من حالم خوب نیست. بگو اگر این آخرین دیداره، مسلما خواهم آمد و اگر نیست فردا برای ملاقات خواهم رفت." موقعی که مادرم برای صحبت با نگهبانان رفت، به سرعت پیغامی را که قبلا بسته بودم را گشودم. یک پیام جدید نوشتم. " فکر می کنم آنها ما را برای آخرین دیدارمان خبر کرده اند." این جمله را شتاب زده برای دوستی در بیرون نوشتم، به این امید که او رهبران حزب را متوجه این مساله کند و آنها نیز به نوبت هیات های دیپلماتیک را آگاه کرده و مردم را بسیج نمایند.
با اینکه می دانستم تن به خطر بزرگی خواهیم داد، به ابراهیم، نوکر باوفایمان گفتم: "فورا یادداشت را به یاسمین (yasamin) بده" او فرصت نداشت که منتظر سر کار آمدن یک نگهبان دلسوز یا بی تفاوت بماند. او نمی توانست اقدامات احتیاطی معمول را انجام دهد. خطر، بسیار بزرگ بود، اما خطر چوبه دار بزرگ تر بود. به او اصرار کردم: "برو، ابراهیم برو. به نگهبانها بگو که می روی تا برای من دارو بیاوری!" و او به بیرون دوید.
از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم که سربازان حکومت نظامی در حال صحبت با یکدیگرند، سپس پیامی را مبنی بر بیمار بودن من با استفاده از دستگاه بی سیمشان فرستادند و منتظر دریافت پاسخ ماندند. در کمال حیرت، ابراهیم به دروازه رسیدو او به نگهبانانی که حرف ناخوشی مرا به طور اتفاقی شنیده بودند، گفت: "مجبورم فورا باری صاحب بی نظیر بوتو دارو تهیه کنم!" به طور معجزه آسا به ابراهیم اجازه عبور دادند و در آن موقع تنها پنج دقیقه از زمانی که مادرم برای دفعه اول به اتاق خوابم آمده بود، می گذشت. دستهایم مرتب می لرزید. نمی دانستم آیا پیغام بدون خطر و به سلامت خواهد رسید یا نه.
بیرون پنجره، بی سیم ها سروصدا می کردند. در نهایت مسوولین به مادرم گفتند: "چون دخترتان ناخوشه، می توانید فردا به ملاقات بروید". ما 24 ساعت به زندگی پدر افزوده بودیم. اما وقتی بلافاصله پس از خروج ابراهیم، درهای محوطه زندان بسته شدند، فهمیدیم که حادثه شومی در شرف وقوع است.
مبارزه. ما باید مبارزه می کردیم. اما چگونه؟ به شدت احساس عجز می کردم، احساس می کردم در داخل حصاری گرفتار هستم. در حالیکه لحظات در جهت مرگ پدرم سپری می شدند. آیا پیغام رسیده بود؟ آیا مردم به رغم اسلحه و سرنیزه هایی که از زمان کودتا با آن روبه رو بودند، باز هم به پا می خاستند؟ و چه کسی آنها را رهبری می کرد؟
بسیاری از رهبران حزب مردم پاکستان در زندان بودند. هزاران نفر از حامیان ما و از جمله، برای اولین بار در تاریخ پاکستان، زنان نیز همین وضعیت را داشتند. تعداد بیشماری، فقط به خاطر به زبان آوردن نام پدرم با گاز اشک آور یا تازیانه سرکوب شده بودند و شمار تازیانه هایی که به آنها زده می شد، بر روی بدن های نیمه عریان آنها به صورت نقاشی درمی آمد. آیا مردم به این ندای نومیدانه آخر اعتنا می کردند؟ آیا این ندا حتی به گوش آنها می رسید؟
در ساعت 8:15 صبح، من و مادرم، رادیوی خود را بر روی موج گزارش آسیایی BBC تنظیم کردیم. تمامی ماهیچه های بدنم منقبض شده بودند. زمانی که BBC گزارش داد که من، پیغامی از زندان مبنی بر اینکه فردا، سوم آوریل، آخرین دیدار با پدرم خواهد بود را فرستادم، امیدوارانه به جلو خیز برداشتم. پس پیغام رسیده بود! منتظر بودم BBC ، خبر دعوت ما از مردم برای قیام جهت اعتراض را اعلام کند، اما خبری نشد.
در عوض، BBC در ادامه گزارش خود بیان کرد که هیچ اظهاراتی از سوی رییس زندان در تایید و یا رد این خبر وجود نداشته است. "دختر او ترسیده است"، BBC این جمله را به نقل از یکی از وزرای سابق پدرم بیان نمود. من و مادرم حتی قادر نبودیم به یکدیگر نگاه کنیم. آخرین امیدمان از بین رفت.
توده های جمعیت یخ زده از ترس در پشت نیروهای امنیتی، بدون اینکه از سرنوشت نخست وزیرشان چیزی بدانند، حضور داشتند. درهای زندان به سرعت باز و بسته می شوند. من و مادرم دوباره توسط نگهبانان زن زندان بازرسی بدنی شدیم، بار اول به هنگام خروج از زندانمان در سیهالا و سپس برای بار دوم زمانی که به زندان راولپندی وارد شدیم.
پدرم از درون سلولش می گوید: "چرا هر دوی شما اینجایید؟"
مادر پاسخی نمی دهد.
او می پرسد: "این آخرین دیداره؟"
من می گویم: "فکر کنم."
او رییس زندان را که در کناری ایستاده، صدا می زند. آنها هیچگاه ما را با پدر تنها نمی گذارند.
پدرم از او می پرسد: "آیا این آخرین دیدار ماست؟"
پاسخ می آید: "بله". رییس زندان از اینکه عامل نقشه های رژیم است، خجالت زده به نظر می رسد.
"آیا زمانش مشخص شده؟"
رییس زندان می گوید: "فردا صبح"
"چه ساعتی؟"
"ساعت پنج، طبق مقررات زندان".
"این اطلاعات کی به شما رسید؟"
با اکراه می گوید: "دیشب"
پدرم به او نگاه می کند.
"چقدر وقت دارم با خانواده باشم؟"
"نیم ساعت"
پدرم می گوید: "طبق مقررات زندان، ما حق داریم یک ساعت با هم باشیم"
رییس تکرار می کند: "نیم ساعت. این دستوری است که به من داده شده"
پدرم به او می گوید: "ترتیبی بدهید که بتوانم حمام بروم و دوش بگیرم. دنیا زیباست و من می خواهم آن را پاکیزه ترک کنم."
نیم ساعت. نیم ساعت برای وداع با شخصی که بیش از هر کس دیگری در زندگی ام دوستش دارم. این درد در سینه ام شدیدتر و شدیدتر می شود. نباید گریه کنم. نباید خرد شوم و آزمایش سخت پدر را دشوارتر سازم.
او روی کف اتاق بر روی تشکی که تنها اثاثیه به جای مانده در سلولش است، می نشیند، آنها میز و صندلی او را بیرون برده اند. آنها تختخواب او را بیرون برده اند.
مجلات و کتاب هایی که قبلا برای او برده بودم را به دست من می دهد و می گوید: "اینها را بگیر. نمی خواهم آنها به وسایل من دست بزنند."
چند نخ سیگاری که وکلایش، برای او آورده اند، را به من می دهد. می گوید: "یکی را برای امشب نگه می دارم" او شیشه ادکلین شالیمارش را نیز نزد خود نگه می دارد.
می خواهد حلقه اش را به من بدهد که مادر از او می خواهد آن را از دستش درنیاورد. به مادر می گوید: "آن را الان نگه می دارم، اما دلم می خواهد بعدا به بی نظیر برسد."
"موفق شدم پیامی را به بیرون بفرستم"، این جمله را آهسته می گویم، طوری که مسوولین زندان گوشهایشان را تیز می کنند. جزئیات را خلاصه بیان می کنم و او خرسند به نظر می رسد. با احساس می گوید: "او تقریبا راه و چاه سیاست را یاد گرفته".
نور ضعیفی درون سلول وجود دارد. نمی توانم او را به وضوح ببینم. در ملاقات های دیگر آنها به ما اجازه می دادند در سلول کنار هم بنشینیم. اما امروز، اینگونه نبود. من و مادرم، خود را به زور در میله های در سلول او، جا می دهیم و به آهستگی با او سخن می گوییم.
به مامان می گوید: "سلام زیاد منو به بچه ها برسان. به میر (mir)، سانی (sunny) و شاه (shah) بگو که من سعی کردم پدر خوبی برایشان باشم و ای کاش می توانستم با آنها خداحافظی کنم." مادر سر تکان می دهد، اما نمی تواند سخنی بگوید.
او می گوید: "هر دوی شما خیلی سختی کشیدید. حالا که آنها تصمیم دارند امشب مرا بکشند، من می خواهم که شما را هم آزاد کنند. اگر شما بخواهید، می توانید الان که قانون اساسی در حالت تعلیق و حکومت نظامی برقراره، پاکستان را ترک کنید. اگر دنبال آرامش خاطر وسروسامان دادن به زندگیتان هستید، می توانید به اروپا بروید. من این اجازه را به شما می دهم. شما می توانید بروید."
قلبمان دارد از جا کنده می شود. مامان می گوید: "نه، نه: ما نمی توانیم برویم. ما هرگز نخواهیم رفت. ژنرالها نباید فکر کنند که پیروز شدند. ضیاء دوباره برای انتخابات برنامه ریزی کرده، هر چند، کی می دونه که آیا او جرات داره که انتخابات را برگذار کند یا نه؟ اگر ما برویم، کسی نیست که حزب را، حزبی که تو ساختی، رهبری کند."
پدرم می پرسد: "تو هم همینطور، پینکی؟"
می گویم: "من هرگز نمی توانم بروم."
او لبخند می زند. "خیلی خوشحالم. نمی دونید چقدر دوستتون دارم. چقدر همیشه دوستتون داشتم. شما گوهرهای من هستید. همیشه بودید." رییس زندان می گوید: "وقت تمام شد، وقت تمام شد." میله ها را محکم می گیرم. از او درخواست می کنم: "لطفا در سلول را باز کنید. می خواهم با پدرم خداحافظی کنم".
رییس زندان به من جواب رد می دهد.
سعی می کنم از میان میله ها، دست خود را به پدر برسانم. او خیلی نحیف است، در واقع به خاطر مالاریا، اسهال خونی و گرسنگی تحلیل رفته است. اما او خود را به سختی صاف و دست مرا لمس می کند.
در حالی که صورتش برافروخته شده، می گوید: "امشب آزاد می شوم. به پدر و مادرم ملحق خواهم شد. می خواهم به سرزمین آباء و اجدایم در لاکارنا (lakarna) برگردم تا بخشی از خاکش، عطرش و هوایش شوم. آنجا ترانه هایی در مورد من وجود خواهد داشت و من بخشی از افسانه های آن می شوم." لبخند می زند و می گوید: "اما لاکارنا خیلی گرمه."
موفق می شوم که بگویم: "من یک سایبان می سازم."
مسوولین زندان می آیند.
وقتی مادر به میان میله ها می رسد تا پدر را لمس کند، فریاد می زنم :"خداحافظ پدر". ما هر دو به سمت پایین محوطه می رویم. می خواهم به عقب نگاه کنم، ولی نمی توانم. می دانم که نمی توانم خودم را کنترل کنم.
صدای او را می شنوم که می گوید: "خداحافظ تا وقتی که دوباره همدیگر را ببینیم."

ترجمه: علیرضا عیاری