نامه محمد نوری زاد به همسرش : اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد / دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است
برای همسرم فاطمه
فاطمه جان، احتمال میدهم از هفتهی آینده، زندانبانان ملاقات من و تو را برنتابند. من دلیل نگرانی آنها را میدانم، که: مبادا میان من و تو، از پس پنجرهای دوجداره، و گوشیهای تلفنی، چیزکی ردوبدل شود. نوشتهای، مطلبی، مهری، محبتی، اشکی، شوقی و شرمی که تا همیشهی عمر بر چهرهی من نشستهاست.
یادت هست سال ۱۳۶۲ با من همراه شدی و زندگی مختصرمان را بر پشت وانتی بار زدیم و راه طولانی بندرعباس را در پیش گرفتیم؟
من تمام سال ۶۱ را بدون تو، در منطقه محروم بشاگرد مانده بودم. و تو، سال بعد را، دور از من جایز ندانستی. گفتی:”ماهم می آییم. من و بچه ها”. که اباذر چهارساله بود و زینب یکساله.
یادت هست تمام روز را رانندگی کردم. نیمه های شب، از حاجی آباد که گذشتیم، هوای مطبوع جاماند و ما به هوای شرجی و داغ وارد شدیم. خسته بودیم. در کنار راه خوابیدیم. در خواب نیمه شب بودیم که یک روستایی رهگذر بیدارمان کرد و گفت: “این گاو اسباب پشت وانت شما را می خورد”. گاو را راندیم. او، سفره ی نان مارا بو کشیده و آن را از هم دریده بود.
یادت هست آن اقامتگاه بیرون شهر میناب را؟! که یکسال تمام، خانواده ی کوچک مارا در خود جای داد؟ و بیماری مستمر زینب را؟ من آنجا، یک سر داشتم هزار سودا.
فکر می کردم آن همه فقر و محرومیت را میشود با یک سال و دو سال کار شبانهروزی زدود. و تو، نازنینم، دبیر بودی، در تهران. خودت را به شهر میناب منتقل کردی، جایی که تلفنش هندلی بود و جز محرومیتی گسترده، هیچ نداشت و هرچه داشت، استعدادهایی بود که باید برکشیده می شد. من و تو، به این نیّت، به آنجا کوچیده بودیم. که استعدادها را برآوریم.
من در بشاگرد، طرح “کاشت و کوچ” را ابداع کردم. که: مردمان پراکنده ی آنجا را، چاره ای جز کوچاندن و اسکان دادن در چند منطقه محوری نیست. طرحی که بر کاغذ ماند و اقبالی برای انجام آن نیافت.
من می گفتم یک آبادی پنج خانواری، در لابلای کوه های صعب العبور، دلیلی برای ماندن در آن نقطه ی دور و پرت ندارد. چگونه باید به او جاده و مدرسه و امکانات بهداشتی داد؟ چه بهتر که آن آبادی را، و دیگرانی چون او را، به یک فضای فراخ آورد، کارخانه ای دست و پا کرد، معیشتی فراهم نمود، و امکانات منطقی زیست را برای آیندگانشان تدارک دید و شهرکی در حد مقدوراتشان به پا کرد و آن پراکندگی بی دلیل و رنج آور را در دل یک اجتماع درست مستحیل ساخت.
عمده ی عمر من، عزیز دلم، در همین مناطق محروم سپری شد. شدم یک پا متخصص محرومیت. هرچه نوشتم و هرچه فریاد زدم، راه به جایی نبردم. تمام نوار مرزی خراسان و سیستان و بلوچستان را روستا به روستا رفتم و از دار و ندارشان فیلم های مستند ساختم تا شاید نگاه ها را متوجه آن سامان کنم.
در همه ی این برنامه ها می گفتم: چرا نباید یک روستایی مرزنشین، در زابل، در سراوان، در قائن، در پیشین، در گوادر، به تعلقات رفاهی و اجتماعی ما راه یابد؟ و می گفتم: همین که یک روستایی در آن نقطه ی دور مانده و سینه به سینه ی مرز دور کشور سپرده، باید دورش گشت و قد و بالایش را با بهترین امکانات معیشتی و رفاهی و اجتماعی آذین بست.
اما عزیز دلم، صدای من به جایی نرسید. ظاهراً اداره ی جامعه، به شیوه ای که در تخصص کمیته امداد است، مطلوب تر تشخیص داده شد و من، و بسیاری چون من، هدر شدیم.
یک روز، پسرمان اباذر، به من گفت: “تو بالا سرِ ما نبودی”. و من به او حق دادم. به او، و به سایر فرزندانمان. و من، اینجا، با مرور این خاطره ها، بر انبوه شرم خویش خانه می سازم. و از همان خانه، به دست های تهی خویش می نگرم.
یادت هست نازنینم، یکبار که از بشاگرد به تهران آمدم، تو با لمس دست های من که زبر بود و پر خراش، خم شدی و بر کف دستان من بوسه زدی؟ این تابلوی پرشکوه، هرگز فراموشم نمی شود. بوسه ی آن روز تو، جنسی از آیه های قرآن داشت. و من، آن را به حافظه ام سپرده ام. و گاه به گاه ، با صوتی حزین، آن را تلاوت می کنم.
همسرم، من خودم را، تو را، و فرزندانمان را، به امید آینده ی بهتر این انقلاب، ندیدم. هرکجا تحمل و صبوری شما به کاستی می گرایید، شما را به آینده های بهتر وعده می دادم. و هرکجا روی ترش می کردید، بر شما می شوریدم. و حتی عرصه را به شما تنگ می گرفتم. آینده ای که در آن، من و تو به کنار، فرزندانمان، و فرزندانِ فرزندانمان را، سر در آغوش نیکبختی می نهند و از نردبان رشد بالا می روند. اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر. شرمم باد اگر چشم انداز من از آینده ی انقلاب این بود. اف بر من اگر که آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد که هست. مرا، آرزو های انقلاب، آواره ی کوه ها و بیابان ها کرده بود. هرکجا خسته می شدم، با تجسم یکی از آن آرزوها، نفس تازه می کردم و سرپا می شدم. هرکجا رمقم ته می کشید، دست به گنجینه ی آرزوهای انقلاب می بردم و یکی از آن ها را پیش می آوردم و با تماشای آن، انرژی می گرفتم.
عزیز دلم، من کجا باور می کردم که ریاکاری، به اخلاق جاری بسیاری از مسئولان ما بدل شود؟ و چاپلوسی و دروغ، عرف معمول میان مسئولان و مردم ما گردد؟ من کجا فکر می کردم جمعی از مسئولین تراز اول کشور، در بالا کشیدن اموال مردم، از هم سبقت بگیرند؟ بهخداقسم من از روی تو و بچه ها شرمنده ام.
شما را در سختی و ریاضت پروراندم و اجازه ندادم ذره ای از امکانات مردم، به درون خانه ی ما پا گذارد. یادت هست چگونه اباذر را برای رفتن به سربازی تحریک و تشویق کردم درحالیکه اطرافیان ما و بسیاری، به کار من و تو می خندیدند. که مگر چه کسی پسرش را به سربازی می فرستد؟
من، عزیز دل، ریشه ی پارتیبازی را از محدوده ی کارم برچیدم و اولین پرخاش های من، نصیب شما و نزدیکانم می شد. یادت هست پدر پیرم را به بشاگرد برده بودم تا در کار کشت نخیلات به من کمک کند؟ دیدی چگونه بر او برافروختم؟ جلوی جمع؟ مگر او چه کرده بود؟ مختصری از وظیفه اش، به محدوده ی پدر و فرزندی پای نهاده بود. یادت هست یک روز روی در روی تو نشسته بودم و گفتم: من از فلان پروژه ی تلویزیونی، هشت میلیون تومان صرفه جویی کرده ام. نظرت چیست؟ باوجود آنکه نظر تو را می دانستم، باز اما پرسیدم. گفتی اگر به ما تعلق ندارد، به جای اولش برگردان. و من، در آن سال های دور، که هشت میلیون تومان بسیار بود، آن مبلغ را به تلویزیون بازگرداندم.
امروز، من در این زندان، که فرق چندانی با زندان شما ندارد، بخش پایانی عمر خویش را سپری می کنم. در زندان، گاه می نشینم و آرزوهای برنیامده ی انقلاب را یک به یک شماره می کنم.
قرار بود ما به یک آزادی عمیق دست پیدا کنیم. فراتر و ناب تر از دیگران. قرار بود دیگران، با هر عقیده و مرامی که دارند، در کنار ما، و شانه به شانه ما، حضور داشته باشند و احساس امنیت کنند. قرار بود نکبت های اخلاقی از میان ما برچیده شود. و چهره ی جامعه ی ما را، ادب، درستی، مدیریت، رشد، بیاراید. قرار بود جوانان ما به ایرانی بودن خود ببالند. قرار بود ایرانیان از هرکجا به کشور خویش بازآیند، نه اینکه سیل ایرانیان ناراضی، به هرکجای جهان سرازیر شود. قرار بود عدالت از جنس ناب علوی، آنچنان که رهبر و رهگذر یک روستا در برابرش یکی باشند، بر ما قضاوت کند. قرار بود ما به جهانیان، کیفیت ادب را، فهم را، علم را، درستی را، انصاف را، مدیریت را نشان بدهیم. قرار بود آزادی، اکسیژن ما باشد. من کجا به روزی می اندیشیدم که به صورت آزادی تیغ بکشند؟ و خانه اش ویران کنند؟ و جسم رنجورش را به زندان در افکنند؟ و عده ای، شیوه های شعبان بی مخی را احیا کنند و با همان شیوه ها، به جان مردم بیفتند؟
همدمم،
سی و دو سال از عمر من و تو، در این انقلاب گذشت. من اینجا در زندانم و تو در آنجا، که زندانی دیگر است. و دست هردوی ما تهی. تهی از رویاها و وعده های انقلاب. با همان شتابی که این سی و دو سال سپری شد، مابقی عمر ما نیز سپری می شود. تمنای من از تو و از فرزندانمان این است که مرا ببخشایید. و از مردمی که از امثال من آسیب دیده اند، نیز این است که مارا ببخشایید.
حکایت من و حکایت ما، حکایت کشاورزی است که با هزار مشقت و با امید ثمری خوشگوار، به کار و تلاش پرداخته اما آفتی فراگیر، محصول او را برده و خود او را با دستان تهی به جای نهاده است.
در روزهای ملاقات، من در این سوی، در زندان بودم و تو، در آن سوی، در زندانی دیگر. من می گفتم و تو می نوشتی. این گفتن های من و نوشتن های تو، زندانبان مرا بر این داشته است تا همین ملاقات مختصر را از من و تو باز بدارند. ملالی نیست. تو که با نبودن های من خو گرفته ای، این ایام نیز بر او مضاف.
سرت سلامت نور چشمم. احساسم این است که در آینده ای نزدیک، فرصت های ما با شتاب از کف می روند. چرا که دروغ، تزویر، بی عدالتی، ابزار حتمی فروپاشی اند. نعمت های خداوند یک به یک از ما دریغ خواهد شد، و زمان، به زیان ما از دست خواهد رفت. وقتی در جامعه ای عدالت نباشد، چرا ثروت باشد؟ چرا باران باشد؟ چرا آفتاب باشد وقتی مردمان یک جامعه، به انشقاق درافتند، چرا آلودگی سراپای مارا نیالاید؟
خودت را و فرزندانمان را برای روزهای سخت اما روشن مهیا کن.
می بوسمت.
فدای تو
محمد نوری زاد / زندان اوین